همه ما از اهمیت سلامتی آگاهیم. کمتر کسی پیدا میشود که آگاهانه، سلامتیاش را به خطر بیندازد. با این حال، بسیاری از ما ناخواسته با کار کردن بیش از حد، سلامت جسم خود را به خطر میاندازیم. خیلی وقتها نشانههای بروز مشکل به ما هشدار میدهند؛ اما آنها را جدی نمیگیریم، چون فرصت و حوصله کافی برای رسیدگی به آنها را نداریم. سرمان آنقدر گرم کار است که متوجه نمیشویم شاید بدن ما در حال تحلیلرفتن باشد. در این مقاله، قصهٔ ۹ نفر از کارآفرینان موفق را روایت میکنیم: کارآفرینانی که هرکدام موفقیت در کسب و کار را به بهای گزافِ بهخطرانداختن سلامت خود یا اعضای شرکتشان به دست آوردند!
مایکل سیمون بهسراغ ۲۳ نفر از کارآفرینان رفته و از آنها درباره بزرگترین خطاها و مشکلات سلامتیشان پرسوجو کرده است. او انتظار داشت که جوابهای متفاوتی دریافت کند اما در عوض، با مجموعهای از جوابهای مشابه روبهرو شد. او فهمید که بسیاری از کارآفرینان مورد مصاحبه، دچار بیماریهای خطرناک مانند سرطان و سکته قلبی یا سکته مغزی شدهاند. نکته مهم این است که همهٔ آنها از بیتفاوتی و جدینگرفتن علائم و نشانههای بیماری پشیمان بودند.
کار کردن بیش از حد استرس و اضطراب زیادی را به افراد تحمیل میکند؛ این دو نیز باعث آسیبپذیری بدن در برابر بیماری ها میشوند. اما اگر کسی بیماریهای زمینهای داشته باشد با کار کردن بیش از حد، اوضاع ممکن است وخیمتر نیز شود.
در اینجا ۹ داستان از افراد اینچنینی را برای نمونه بیان میکنیم. این داستانها فقط درباره چگونه سالمزیستن نیستند، بلکه درباره پیامدهایی است که کارآفرینان با بیتوجهی به سلامتی خود با آنها مواجه شدند. پس خواندن آنها بهمثابهٔ آگاهشدن شما از خطراتی است که کارکردن بیش از حد برای سلامت شما به همراه دارد.
برای جان کولگان و همکارش کوین، داستان از یک روز عادی کاری شروع شد. آن روز صبح، کوین احساس ناخوشایندی داشت و مجبور شده بود قرارش با جان را به زمان دیگری موکول کند. کوین از کهنهسربازان جنگ بود و زخمی قدیمی از آن دوران به یادگار داشت. او نمیتوانست خوب راه برود.
بالاخره زمان ملاقات فرا رسید. اما خبری از کوین نبود. تماسهای پیدرپی جان هم بیفایده بود. چند ساعت بعد، جان خبر فوت کوین را از یکی از اعضای تیمش شنید. همه در شوکی مهیب فرو رفته بودند. پزشکان علت مرگ کوین را کار بیش از حد و استرس زیاد عنوان کردند: استرسی که آسیب دستگاه عصبی او را تشدید کرده و منجر به سکته قلبی شده بود.
کولگان در این باره میگوید: «همه ما هفتهای ۹۰ تا ۱۰۰ ساعت کار میکردیم. خیلی از اعضای شرکت همان جا میخوابیدند؛ برخی حتی روی سطح سفت سیمانی کف دفتر کار! مرگ کوین یک شوک بزرگ و درس عبرتی برای همه ما بود تا تعادل بین کار و زندگی را برقرار کنیم. این درس را با تجربهای تلخ آموختیم!»
جنیفر اینولو ظاهرا زنی فعال و پرانرژی بود. او مدام در حال سفر با هواپیما بود و بیشتر وقتهای خود را در سفرهای کاری میگذراند. اما او رازی را پنهان میکرد: مدتها قبل پزشکان یک سندروم مزمن را در بدن او شناسایی کرده بودند: سندرومی به نام «فیبرومیالژیا». این سندروم که با خستگی و بدن درد مزمن همراه است، جنیفر را یک لحظه رها نمیکرد. اما او خیال میکرد با سرپا نگهداشتن خود و نادیدهگرفتن بیماریاش، میتواند بر آن غلبه کند.
یک روز صبح، او دیگر نتوانست از تختخوابش بیرون بیاید؛ حتی نمیتوانست حرکت کند. پیامدهای بیماریاش طاقتفرسا بود. چهار سال تلاش شبانهروزی پزشکان، همراه با هزینههای سنگین مالی توانست او را دوباره سرپا کند. اما به چه قیمتی؟ خانم اینولو مجبور شد یکی از دستاوردهای کاریاش در حوزه صنعت غذا را کنار بگذارد. او میگوید: «سختترین بخش ماجرا این بود که باید چیزی را که مدتها صرف ساختنش کرده بودم، از دست بدهم.» او حالا در حوزه جدیدی مشغول به کارآفرینی است اما این بار توجه زیادی به سلامتش دارد و از یک برنامه سختگیرانه رژیم و تغذیه و ورزش پیروی میکند.
کریس دوگان رئیس شرکتی موفق بود. او جوان بود و ظاهرا در سلامت کامل به سر میبرد؛ اما نمیدانست که یک بمب ساعتی درون قفسهسینهاش در حال تپیدن است.
یک روز کاری عادی، با درد قفسه سینه شروع شد. او ابتدا آن را نادیده گرفت اما در طول روز، اوضاع رو به وخامت گذاشت. درد قفسهسینهاش چنان شدید بود که کریس مجبور شد جلسه کاریاش را نیمهکاره رها کند و از خواهرش بخواهد که او را به بیمارستان برساند.
پزشکان باورشان نمیشد که چنین مرد جوان و سالمی دچار سکته قلبی شده باشد! بررسیهای بیشتر نشان داد که «سندورم فسفولیپید» (نوعی ماده که تجمع آن در عروق باعث سکته میشود) عامل وخیمشدن وضع او بوده است. اما نکته مهم این است که استرس و فشار کاری زیاد مثل یک عامل تشدیدکننده عمل کرده بود و منجر به سکته قلبی در ۳۸سالگی شده بود.
کریس حالا خیلی مراقب سلامتی خود است. او برنامه کاریاش را سبک کرده و در طول هفته، زمانهای مشخصی را با عزیزانش سپری میکند. او درباره تجربهای که از سر گذراند میگوید: «این تجربه مرا قویتر کرد و به من نشان داد که زندگی کوتاه است.»
جف سیرلین مالک کسب و کاری اینترنتی بود که برای مدارس بودجه فراهم میکرد. او بهمدت یک سال از کارش فاصله گرفته بود تا سرطان روده بزرگش را درمان کند. پس از بهبودی بهسرعت به سر کارش برگشت تا عقبماندگیها را جبران کند؛ غافل از آنکه بدنش هنوز آماده نبود.
طی یک سال، او توانست دوباره کسبوکارش را به رونق بازگرداند اما این بازگشت، بهایی داشت. سرطان او در سطحی پیشرفتهتر دوباره عود کرده بود. درنهایت، او مجبور شد کسبوکارش را واگذار کند تا بتواند روی درمان متمرکز شود. او درباره بازگشت دوبارهٔ سرطانش میگوید: «فکر میکنم به خودم استرس بیش از حدی وارد کردم. از درک آنچه در حال اتفاق افتادن بود غافل بودم. بدون سلامتی، حفظ کسبوکارم چه فایدهای داشت؟ فکر میکنم عجلهام برای بازگشت به کار، باعث عود مجدد سرطانم شد.»
آقای سیرلین همچنان با سرطان دستوپنجه نرم میکند. او حالا کانال تلویزیونیای درباره سلامت و سرطان راهاندازی کرده و میکوشد تجربیاتش دراینباره را به دیگران منتقل کند.
کیمبرلی فینک زنی سختکوش و تشنهٔ موفقیت بود. او بهشدت کار میکرد: روزی ۱۲ ساعت و ۶ روز هفته! وقتی بهتدریج خستگی و بدن درد به سراغش آمدند، او تصمیم گرفت که وقتی سرش خلوت شد، به پزشک مراجعه کند؛ اما کارها بیشتر از آن بود که به او چنین فرصتی بدهد. او در کارش غرق شده بود.
درنهایت، نشانهها و علائم بیماری چنان شدید شد که کارش به بخش مراقبتهای ویژه کشید! پزشکان برای او سرطان رحم بههمراه دو لخته خون در ریههایش را تشخیص دادند. خانم فیک درباره تجربهاش میگوید: «خیلی ترسناک بود. چشمم را که باز کردم روی تخت ICU بودم. اصلا جای خوبی برای بیدار شدن نیست.»
تعلل او در مراجعه به پزشک برایش گران تمام و منجر به پیشرفت سرطانش شده بود. او مجبور شد تن به شیمی درمانی و پرتو درمانی شدید بدهد؛ آن هم در حالی که فقط ۳۲ سال داشت.
خانم فینک حالا بنیانگذار کسبوکاری در حوزه کمک به بیماران سرطانی است. او هنوز هم سخت کار میکند، اما حالا توجه بیشتری به سلامتیاش دارد. او دیگر به اینکه موفقیت از همهچیز مهمتر است، اعتقادی ندارد.
روهیت آنابهری، مالک شرکتی با درآمد بالای ۱۰ میلیون دلار، فقط یک اشتباه کرد؛ اما همان اشتباه باعث شد سلامتی او و کارکنانش را به خطر بیندازد. او سفارشی از یک مشتری بنام دریافت کرد. روهیت در محاسبهٔ زمان احتمالی تحویل پروژه اشتباه کرد و به مشتری قول تحویل زودتر از موعد را داد. او بعدا متوجه خطای خود شد، اما بهجای اصلاح مفاد قرارداد و دریافت زمان بیشتر، ترجیح داد به خود و تیمش فشار بیاورد تا پروژه را در زمان مقرر تحویل دهد.
بنابراین، او و تیمش مجبور شدند تا بهمدت ۶ ماه، روزی ۱۲ ساعت در ۷ روز هفته، کار کنند. آنابهری و تیمش روزانه مقدار زیادی فست فود مصرف میکردند و حتی برخی شبها در محل کار میخوابیدند. نتیجهٔ این ماراتن ششماهه این بود که انرژی تیم تحلیل رفته بود. همه احساس خستگی شدید داشتند و حتی ۷ نفر از ۲۷ کارمندش شرکت را ترک کردند.
وقتی خانم روهیت برای بررسی سالیانه بهسراغ پزشک رفت، با واقعیت روبهرو شد! او در همین شش ماه ۹ کیلوگرم به وزنش اضافه کرده و در آستانه ابتلا به دیابت نوع دوم و سکته قلبی قرار گرفته بود. روهیت درباره مواجهه با واقعیت چنین میگوید: «من متوجه شدم که اگر تغییری در این وضع ایجاد نکنم، جان خود و همکارانم را به خطر خواهم انداخت.»
خانم روهیت تصمیم گرفت که روش کاری شرکت را تغییر دهد. او سلامتی را جزء اولویتهایش اعلام کرد. اکنون او و کارکنانش سر کار ورزش و نرمش میکنند و پروژهها بهگونهای زمانبندی میشوند تا آسیبی به سلامت کارکنان وارد نشود.
کامرون هرالد سخنران و کارآفرین موفق بود. او همسری باردار و مادری بیمار هم داشت. ازطرفی، او بهتازگی خانهای خریده بود. انگارکه زندگیاش روی دور تند بود. مدتی بود که او بهشدت کار میکرد و خیلی کم میخوابید. کامرون حتی گاهی ته زبانش مزهٔ آهنی را حس میکرد که بهعلت خستگی و استرس زیاد بود. او خیال میکرد که با پشتسرگذاشتن این دوره پر فشار، زندگی روی آرامش را به وی نشان خواهد داد؛ اما اینطور نشد!
یک روز او از شدت خستگی در آسانسور از هوش رفت. چشمش را که باز کرد روی تخت بیمارستان بود. پزشکش به او گفت که بهخاطر ردکردن خط قرمز سطح بالینی استرس، قلبش در آستانه سکته قرار گرفته بود.
هرالد خیلی خوششانس بود که از سکته گریخت. این حادثه همهچیز را تغییر داد. هرالد دیگر به بهانههای درونی گوش نداد. او حالا توجه زیادی به سلامتیاش میکند و همیشه در زمان مشخصی از روز، دست از کارکردن میکشد. هرالد میگوید: «حالا دیگر راحت میخوابم چون ذهنم شلوغ و پریشان نیست. دیگر نگران کارهای ناتمام نیستم.»
سالهای ۲۰۱۴ و ۲۰۱۵، برای ونسا نیکول، صاحب کسبوکار جواهرات، پراسترس میگذشت. او بهتازگی کتاب پرفروشش را منتشر کرده، صاحب فرزند دوقلویی شده و کارش حسابی گل کرده بود. آنچه بیش از همه او را خسته و درمانده کرده بود، فراهمسازی مقدمات چاپ کتابش بود. این مسئله بهقدری او را تحت فشار گذاشته بود که دچار علائمی مانند معده درد و سردردهای پیاپی شده بود. کسی که تا همین یک سال قبل، سرحال و سلامت بود، حالا باید با این مسئله در کنار مراقبت از دو قلوهایش هم سروکله میزد.
طولی نکشید که نشانههای بیماری او را از پای درآورد. روزی که برای بردن فرزندانش به خانه والدینش رفته بود، درحالیکه در ماشین منتظر بود، از شدت خستگی بیهوش شد. وقتی چشمانش را باز کرد پدرش بالای سرش بود و تلاش میکرد تا او را به هوش آورد.
بعد از بررسیهای پزشکی معلوم شد که خوشبختانه به سلامتیاش آسیب جدی وارد نشده بود. اما او خوش شانس بود؛ اوضاع میتوانست بدتر شود. بنابراین، نیکول تغییراتی را در سبک زندگی و برنامهریزیهای شغلیاش به وجود آورد. او معتقد است علت فشار زیادی که تجربه میکرد، همپوشانی سه چیز بود: نگهداری از دوقلوها، چاپ کتاب و شروع فصل پرفروش محصولات. پس میتوان با برنامهریزیِ مناسبی برای دوران پرفشار کاری آماده شد.
جیسون داف، مالک شرکتی چندمیلیوندلاری، روزی ۱۵ ساعت کار میکرد. او ۶ قوطی نوشابه میخورد تا سرپا بماند، ولی فقط ۵ ساعت در روز میخوابید. کسبوکارش شکوفا شده بود؛ اما بدن او در حال تحلیل رفتن بود. سردردهای گاهوبیگاه جایشان را به سردردهای مزمن و میگرنی دادند.
بعد از ماهها کار بیوقفه، جیسون دچار رفلاکس شدید اسید معده شد. وضعش بهقدری وخیم بود که مجبور شد زیر تیغ جراحی برود و لوزهاش را عمل کند. او کلکسیونی از داروها را مصرف میکرد. گرچه این داروها شرایط جیسون را بهبود میدادند، او نمیخواست که تا آخر عمرش کار کند و قرص بخورد؛ بنابراین شروع به تغییر سبک زندگیاش کرد و افقهای جدیدی در زندگیاش گشود. اکنون او هنوز هم سخت کار میکند اما بعدازظهرها را به آشپزی در خانه سپری میکند. همچنین، او در اغلب آخر هفتهها دست از کار میکشد تا استراحت کند.
در کنار این تغییر سبک زندگی، جیسون فهمید که کارکردن برای زندگی چیزی نیست که او را راضی کند؛ در زندگی چیزهای دیگری هم هست که مهماند. بنابراین، بخشی از وقتش را صرف سخنرانی در مدارس برای انگیرهدادن به کودکان و نوجوانان میکند.
همه ما به اهمیت سلامتی آگاهیم. کمتر کسی پیدا میشود که آگاهانه سلامتیاش را به خطر بیندازد. بااینحال، بسیاری از ما ناخواسته درقبال سلامت خود کمکاری میکنیم و نشانههای مشکل را جدی نمیگیریم؛ چراکه زمان و حوصله کافی برای رسیدگی به آن را نداریم.
بااینحال زمانهایی میرسد که تجربه، در نقش معلم ما، درس عبرتهای جانکاهی به ما میآموزد. بهتر نیست که با مطالعهٔ اتفاقاتی که برای دیگران رخ داده است، درس عبرت بگیریم تا با تجربهکردن آن اتفاقات؟!
آیا شما هم چنین تجاربی داشتهاید؟ این تجربهها را با ما در میان بگذارید.
پاسخ ها