عطشی دارم از آن دست که ناگفتنی است
در گلویم خبری هست که ناگفتنی است
جاری ام در دل گسترده ی تنهایی خویش
رو به آن روشن یکدست که ناگفتنی است
چه بگویم که زبانم متلاشی شده است
حیرتی هست در این مست که ناگفتنی است
مانده ام خیره در آیینه ی سرشار از هیچ
آن چنان رفته ام از دست که ناگفتنی است
حرف از محو ضمیر من و روییدن توست
من به رنگی به تو پیوست که ناگفتنی است
قربان ولیئی
پاسخ ها