تو را هر روز میدیدم به جای دیدن خورشید
بگو فردا چه خواهد شد که هر روزت نخواهم دید
یقین دارم که خواهی برد از یادت مرا یکروز
ولی هرگز فراموشت نخواهم کرد بی تردید
تو آن شب گریه میکردی سکوتی سرد و سنگین بود
و بومی خسته بر بام بلندی داشت میخندید
کلام آخرت این بود : "من هم دوستت دارم"
از آن آ غاز میدیدم صدایت را که میلرزید
نگاهت سرد بود آنروز اما دستهایت گرم
و دستم داشت می لرزید در دست تو مثل بید
تو با اندوه گنگی از کنار کوچه میرفتی
که ویران میشدم با پلک های خسته ی خورشید
بگو فردا کجا هستی؟ بگو فردا کجا باشم؟
بگو با آن که هرگز سر ز فرمانت نمی پیچید
لبم نام تو را پنهان تر از هر بار خواهد خواند
همان لبها که دستت را میان جمع میبوسید
نه بو می بر لب بامی نه آوازی نه پیغامی
گمانم میشود تکرار فصلی دیگر از تجرید!
شاعر ناشناس
پاسخ ها