به نام خالق یکتای عالم
نمیدانم قلم در دست من چیست؟
نمیدانم چه میخواهم بگویم؟
نمیدانم چه از دردم بگویم؟
نمیدانم، بگویم یا نگویم؟
نمیدانم چرا این دل شکسته است؟
نمیدانم چرا با غم عجینم؟
نمیدانم چرا شیطان قرینم؟
نمیدانم، ز چه کفرم گرفته است؟
نمیدانم، چرا عالم غریب است؟
نمیدانم، چرا انسانفریب است؟
نمیدانم، فرا رویم سراب است، که هر سو میروم دریا و آب است؟
و یا حال من مسکین خراب است، که عالم پیش چشمانم حباب است؟
حبابی روی آبی ناصواب است؟
و یا شاید دل ریشم کباب است که ایّام شبابم مثل خواب است؟
و یا خوابم چو کابوسی خراب است؟
چه خوابی؟
خواب ویرانی، خرابی!
و یا پستی، حقارت، ناصوابی!
کژی، آلودگی، از خویش راندن و یا در جا زدن، در خویش ماندن
به خود مشغول ماندن وقت چیدن،
زمین خوردن، شکستن، نارسیدن!
همه در اوج رفتند، سهم من چیست؟
همه رفتند اینجا هیچکس نیست!
همه پرواز کردند، آشنا کیست؟
به گرد من به جز ناآشنا نیست!
من اینجا در جهان گوئی غریبم،
غریبی در پی اَمَّن یُجِیبم
و یا مضطّر و مسکین بی اُجِیبم
که بین قوم و خویشان هم غریبم!
غریقی غرق در بحر فریبم!
من اینجا گول خوردم، جای ماندم!
من از دنیاپرستان باز ماندم،
در آنجائی که یاران تکیه بر مخلوق کردند،
تملّق گفته، ذلّت پیشه کردند،
مرا با جرم صدق و راستگوئی،
مرا با حقپرستی، یکّه جوئی،
به جرم عدل جوئی، داد جستن،
خدا بودن و دست از خلق شستن،
به دنیا حبس کردندم و زنجیر!
جهان جای صداقت نیست، آری!
جوانمردی که راحت نیست، آری!
درستی بی جراحت نیست، آری!
جراحت را که عادت نیست، آری!
من اینجا درد دارم، غصّه بارم!
از این نامردمیها بیقرارم!
من از این قاضیان هم شِکوِه دارم!!!
ز روی دادجویان شرمسارم،
که دست بر قضا هم فهم دارم و هم دستم به کاری هیچ ناید!
و اندر کار ایزد، نکته باید!
و در هر حکمتی، انگیزه شاید!
تو ای خالق، تو رَبَّالعَالَمینی، تو ستّاری، عدالت را قرینی
توئی عادل، توئی عادل، یقیناً که چنینی!
منِ بنده، منِ ناقص، منِ چُست، ز ظلم و جورِ دوران، گشتهام سُست!
نه امیّدی، نه پیغامی، کلامی،
نه ایمائی، نه سیمائی، نه نامی،
نه امیّدی، نه پیغامی، پیامی،
نه ایمائی، نه سیمائی، نه کامی،
خداوندا، خداوندا، خدایا!
نمیدانم، خداوندا، خدایا!
نمیدانم، چه میخواهم بگویم؟!
نمیدانم، بگویم یا نگویم؟!
تو میدانی، تو آگاهی، تو خوبی،
«تو میآئی که زشتیها بروبی»
تو از سِرَّم خبر داری که گوئی، توانم دادهای تا خود بگویم!
خداوندا، توانم ده بگویم،
بگویم تا بپویم، بلکه جویم
و اندر کار ایزد نکته باید و در هر نکتهای انگیزه شاید!
یکی را لقمه دادی قدر دنیا، یکی را قرص نانی غرق در خون!
یکی را تیغ دادی زنگی مست، یکی را گردنی نازکتر از موی!
یکی حرص و ولع مانند گرگان، یکی قانع به آنها که ندادی!
یکی بیدین و ثروتمند دنیا، یکی مؤمن، فقیرِ پشت در پشت!
خدایا! راز این حکمت ندانم، خدایا سِرِّ این عدلت نخوانم!
خدایا! فهم ماها اینقدر نیست! خدایا! صبرم از این بیشتر نیست!
خدا جانم به قربانت بفهمان!
بفهمان، سوختم، من را بفهمان!
خداوندا! توئی عادل، توئی عادل، خود عدلی خدایا!
چشان بر کام این مسکینِ بی پروا، تو هم معنای عدلت، هم که فضلت را...
که دیگر جانِ من بر لب رسیده، پس عدالت کو؟! عدالت کو؟!
ز جورِ ظالمان، دودم به سر، چون شمع میسوزم!
چشان بر کام این مسکینِ بیپروا، تو این معنای ظلمت، یا که عدلت را!
و یا فهمان مرا، معنای عدلت، هم که فضلت را...
(محمّدجواد اولیـائی- آذرماه ۱۳۸۷)
👇
🆔 @Dr_Shariaaty
پاسخ ها