"ماجرا | پرواز دستهجمعی
قسمت سوم
مواسات
دورتادور خانه چشمهایش را چرخاند و وقتی گوشی را پیدا کرد با اجازهای گفت و موبایل مامان را برداشت. قرار بود ساعت نُه همه در گروه حاضر شوند. آن روز باید درباره جزئیات جمعآوری اسباببازیها فکر میکردند. بعد از کلی بحث و صحبت تصمیم گرفته بودند برای اینکه رفتوآمد محدودتر باشد، هرکس اسباببازیهای خودش و اطرافیانش را در خانه مرتب و ضدعفونی کند. درنهایت همه را در پارکینگ خانه محدثه جمع کنند تا ارسال شود.
سحر دیروز تلفنی خبر کارشان را به بچههای فامیل داده بود. حالا منتظر پیام زهرا بودند تا هم در گروه مدرسه بگذارند هم برای دوست و آشناها بفرستند. چشمش که به سلاااااام پرانرژی زهرا افتاد، فهمید دستپر آمده. بعد با هیجان به پیامش چشم دوخت:
«یکلحظه چشمهایت را ببند و حساب کن چند تا عروسک و اسباببازی قدیمی گوشه و کنار اتاق یا کمدهایت خاک میخورد؟...دوباره چشمهایت را ببند و به دختربچهای فکر کن که حسرت یک عروسک پولیشی دارد، به پسربچهای که آرزوی بزرگش ماشین کوچک چرخداری است که با نخ دور خانه راه ببرد...حالا چشمهایت را بازکن و دنبال پرندههای کوچک خوشبختی بگرد که گوشه و کنار اتاقت چشمک میزنند. اگر قدیمی یا کهنه شدهاند هم مهم نیست. سطل لگوهای کودکی یا بازی فکری قدیمی تو برای ساعتها میتواند بچههای یک خانواده محروم را سرگرم کند. ما آنها را مرتب میکنیم و به دستشان میرسانیم. حالا چشمهایت را ببند و به برق چشمهای دخترکی فکر کن که عروسک محبوبش را در آغوش گرفته...»
پیامهای بعدی فقط قلب و گل و تشکر بود. زهرا گل کاشته بود...
برای خواندن ادامه این ماجرا به سایت نو+جوان مراجعه کنید ".
پاسخ ها