بعضی از افسانهها به قدری دور از واقعیت هستن که ممکنه اصلا باورشون نکنیم. به خصوص وقتی با عقل و منطق بشری بهشون نگاه میکنیم! اما عجیبه افسانههایی که ممکنه باور کنین چندان هم تعدادشون کم نیست. وقتی پای صحبت و داستانهای پدربزرگ و مادربزرگها میشینیم، متوجه میشیم به افسانهها بیشتر بها میدن و انگار باورشون دارن. افسانههای بزرگ دنیا شاید چندان هم دور از واقعیت نباشن. به خصوص اگه یه خردمند پیر برات توضیحش بده!
ممکنه ما هم افسانههای بزرگ دنیا رو در سالمندی باور کنیم؟ اگه بدونید این افسانهها با جریان زندگی برامون روشنتر میشه، چرا که نه؟! پای صحبت یه خردمند کهنسال نشستیم و میخوایم ببینیم چه افسانههایی براش عجیب بوده که به مرور زمان زندگی بهش آموخته که قابل باورن!
یکی از افسانههایی که ممکنه در پیری باور کنین ، افسانه شامبالاست. این افسانه میگه، یه منطقه عجیب و غریب، بسیار زیبا و خاص پشت دروازه یه کوهی وجود داره که فقط افراد خاص و بزرگ میتونن بهش وارد بشن و هر کی واردش بشه دیگه نمیتونه برگرده. افسانه شامبالا میگه اونجا اونقدر قشنگ و خاصه که هر کی بره دیگه حاضر نیست به این دنیا برگرده. بین افرادی که به شامبالا رفتن، یه نفر میخواد برگرده و خانواده ش رو با خودش ببره؛ اما دروازه بسته میشه و کوه ناپدید میشه. وقتی به سن پیری میرسیم، به این باور میرسیم که شامبالا میتونه همون جهان دیگه باشه که بسیار بهتر از این دنیاست؛ اما درکش برای ما سخته.
یکی دیگه از افسانههای بزرگ دنیا که ممکنه شنیده باشین، افسانه برج دختر هست. این قلعه در 200 متری ساحل اسکودار قرار داره و روی یه جزیره کوچک در تنگه بسفر واقع شده. در افسانههای ترکیه اومده که در زمانهای قدیم یه پادشاهی بوده که خیلی دخترش رو دوست داشته. یه شب خوابی میبینه که معبرا بهش میگن دختر توی 18 سالگی یه مار نیشش میزنه و میمیره. پادشاه هم دستور میده قلعه رو توی جزیره بسازن و سم کشنده مار همه جای جزیره بریزن. بعدش دختر و خدمتکاراش توی قلعه ساکن میشن. از طرفی هر وسیلهای هم که به این جزیره بره باید بررسی میشده که یه وقت ماری به این جزیره وارد نشه. از قضا در همون سن 18 سالگی دختر، یه سبد میوه به جزیره برده میشه که ماری از داخلش درمیاد و دختر پادشاه رو نیش میزنه و میمیره!
شاید الان این قصهها افسانه باشن؛ اما وقتی به سن بالاتر میرسیم، یا پای داستانهای پدربزرگ و مادربزرگها میشینیم، متوجه میشیم که جلوی برخی از اتفاقات رو هر کاری کنیم هم نمیتونیم بگیریم!
یکی دیگه از افسانههایی که ممکنه در پیری باور کنین افسانه آب زندگانیه. میگن در گذشتههای دور یه آدمی بوده که با پسرش در یه دشت بزرگ گم میشن. بعد از چند روز آبی براشون نمیمونه و مرد دست به دعا میشه که رودخونه یا آبی پیدا کنن. هر چی میگردن فایدهای نداره و کم کم پسرش از تشنگی به حالت مرگ میرسه. مرد دست بر زمین میکوبه و از زمین درخواست آب میکنه. اینقدر این کار رو ادامه میده که زمین دهن باز میکنه و بهش میگه من جونتو میگیرم و تو رو در خودم فرو میبرم. در عوض یه چشمه اینجا ظاهر میشه که آب زندگانی ازش میجوشه و هر کی ازش بخوره عمر جاودان داره. مرد قبول میکنه و درون زمین فرو میره. بعد از چند دقیقه یه چشمه جوشان از دل زمین بیرون میاد و پسر که تقریبا بی هوش بوده به زور خودش رو به چشمه میرسونه و آب میخوره. چشمه هم رازش رو بهش میگه.
در بین افسانههای بزرگ دنیا، داستانهای عجیب و غریب زیادی وجود داره که ممکنه باورش سخت باشه. این که میگیم افسانههایی که ممکنه در پیری باور کنین، نشون نمیده که این داستانها واقعی هستن، بلکه یه جورایی با پشت پرده اتفاقات زندگی مطابقت دارن و ممکنه در پیری راز و تمثیل این افسانهها رو بهتر درک کنیم. پدر بزرگ و مادربزرگها افسانههای بزرگ دنیا رو میدونن و میتونن بچهها رو به خوبی باهاشون سرگرم کنن. شاید اینطوری پند و اندرزهاشون رو در قالب داستان بیشتر درک کنیم.
پاسخ ها