نزدیکی و وابستگی عاطفی بین زوجها برای داشتن یک رابطه سالم و تربیت کودکان لازم است. این حس به شما کمک میکند که خود و همسرتان را بهعنوان یک واحد ببینید. بااینحال، وقتی این وابستگی افراطی شود، به شما، به همسر و به رابطهتان آسیب میرساند. در این مقاله میخواهیم ببینیم دلیل وابستگی شدید عاطفی به همسر چیست و چطور میتوان از آن رهایی پیدا کرد.
معمولا وقتی صحبت از وابستگی شدید عاطفی به همسر میشود احتمالا خیلی از ما تصور میکنیم این مشکل فقط در خانمها وجود دارد؛ اما قبل از هر چیز باید به این نکته اشاره کنیم که وابستگی عاطفی شدید به همسر مختص هیچ جنسیتی نیست و مردان هم به اندازهٔ زنان میتوانند به همسرشان وابستگی غیرعادی داشته باشند. این مسئله بهویژه بعد از تولد فرزند دیده میشود: مردان احساس میکنند همهٔ توجه همسرشان به فرزند معطوف شده و ممکن است احساس کنند رها شدهاند.
در پژوهشهای انجامشده درباره وابستگی عاطفی در بزرگسالان به این نکته اشاره شده است که همسران باید بتوانند نیازهای عاطفی یکدیگر را برآورده کنند و از نظر عاطفی همدیگر را کاملا ارضا کنند. همین نکته است که باعث میشود رابطه آنها سالم، ایمن و شاد باشد. خیلی اهمیت دارد که مطمئن باشیم فردی که برایمان مهم است، همیشه و حتی وقتی با ما همعقیده نیست، هوایمان را دارد. بهعلاوه، اهمیتدادن او به نظرات و عقایدمان، حتی زمانی که با آنها مخالف است، باعث افزایش اعتماد به نفس و عزت نفس در ما میشود.
اما وقتی کلمهٔ وابستگی عاطفی را جایگزین حمایت عاطفی میکنیم همهچیز تغییر میکند. چرا؟ به این دلیل که وقتی پای وابستگی به میان میآید، یعنی برای خودمان ارزش یکسانی قائل نیستیم و همیشه باید فرد مهمی در زندگیمان باشد که دائما به ما یادآوری کند آنقدر خوب، مهم و باارزش هستیم که لایق عشق او باشیم.
در چنین مواقعی که نگران تأیید احساسی یا تعهد همسرمان هستیم، بیشتر از اینکه به رابطهمان توجه کنیم، فقط نگران شکهایمان هستیم، بهخصوص شک به خودمان. وقتی در رابطه بهاندازهٔ کافی احساس امنیت نمیکنیم، عشق به همسرمان ناخودآگاه تبدیل به ترس میشود. دائما نگرانیم که همسرمان ترکمان کند، خیانت کند یا ما را پس بزند. هرقدر بیشتر نگران این موضوع باشیم، بیشتر به او وابسته میشویم و درنهایت رابطهمان بیشتر تنزل پیدا میکند.
در چنین شرایطی همسرمان هرقدر بیشتر به ما محبت کند و هوایمان را داشته باشد بازهم بیشتر از او میخواهیم. این به این دلیل است که اگر در کودکی نتوانستیم پذیرش بیقیدوشرط والدینمان را تجربه کنیم، نمیتوانیم بهراحتی صداقت و عشق همسرمان را نیز بپذیریم. البته، شاید در همان لحظه احساس قوتقلب و راحتی کنیم، اما تا زمانی که نتوانیم بهشکلی به اطمینانی که به ما میدهند تکیه کنیم، از درون آن را بپذیریم و آن را به بخشی از تصویر بهبودیافتهای تبدیل کنیم که از خودمان داریم، تلاش آنها برای جلب اعتماد ما نتیجهای نخواهد داشت. کلمات آرام کنندهٔ آنها خیلی زود از خودآگاه ما پاک خواهند شد؛ آنگاه احتمال دارد که ما بخواهیم آن کلمات را بیشتر و بیشتر بشنویم، مثل فنجان قهوهای که تهش سوراخ باشد: هرقدر هم پُرش کنیم، خیلی زود خالی میشود.
فردی که از نظر عاطفی بهشدت نیازمند است، با درخواستهای مکررش برای اطمینان از دوستداشتهشدن، همسرش را کاملا کلافه میکند. انتظار دارد تمامی وقت آزادتان را با او بگذرانید، اما باز هم راضی نمیشود؛ زیرا این نمیتواند خلأ عزتنفس را در درونش از بین ببرد. این رفتار نهتنها باعث میشود همسرش از او خسته شود، بلکه باعث میشود به خود و قابلیتهایش در ارضای نیازهای همسرش هم شک کند؛ زیرا احساس میکند نمیتواند نیازهای عاطفی شریک زندگیاش را برآورده کند.
این احساس ضعف در برآورده کردن احساسات همسر تا جایی پیش میرود که دیگر نمیخواهد تلاشی برای راضی نگهداشتن همسرش انجام دهد و فقط ترجیح میدهد دست از سرش بردارد؛ البته، بعد از اینکه رفتارهای محبتآمیز تبدیل به خشم یا کینه شدند، رابطه بهشکل جدی به خطر خواهد افتاد. شاید هنوز عشق وجود داشته باشد، اما این دوستداشتن دیگر برای ادامهٔ رابطه کافی نخواهد بود.
مشکل اینجاست که زمانی که، ناخودآگاه، نیاز داریم همسرمان به ما کمک کند تا دلواپسیهای گذشته را از بین ببریم، نمیتوانیم به او اجازه بدهیم که خودش باشد و هرطور دوست دارد رفتار کند. این ناامنیهای عاطفی بیشتر از اینکه به رابطهٔ فعلی ما مربوط باشد، به گذشتهمان و زمانی مربوط میشود که والدینمان نتوانستند به ما بیاموزند چطور بدون اینکه به آنها وابسته شویم احساس امنیت کنیم.
باوجوداین، باید به این نکته اشاره کنیم که تقصیر والدین نیست که نتوانستهاند تأیید و قوتقلبی را فراهم کنند که فرزندانشان نیازمند آن بودهاند. حتی اگر پدر یا مادری بهدرستی نداند واقعا چهچیز بهنفع فرزندش است و یا اگر احساسات آنها را بهخوبی نشناسد یا اگر نتواند همهٔ چیزهایی را که خودش در کودکی از آنها محروم بوده به فرزندانش بدهد، بازهم مطمئنا نهایت سعیاش را در تربیت فرزندانش میکند و میخواهد آنها را از عشق و حمایت خود سیراب کند. پس متهمکردن پدر و مادر به اینکه چرا نتوانستهاند از نظر عاطفی فرزندانشان را سیراب کنند و آنها را با اعتماد به نفس بار بیاورند، اصلا منطقی نیست.
آسیب های روانی در کودکی، هرقدر هم که جدی باشند، درمانپذیر هستند. البته فردی متخصص باید در این راه کمک کند؛ اما در نهایت، این ما هستیم که باید این آسیبها را بهخوبی درمان کنیم؛ زیرا اگر در کودکی آسیب دیده باشیم، حالا بهعنوان فردی بزرگسال باید خودمان آن کودک را ـ که هنوز در درونمان زندگی میکند ـ درمان کنیم؛ همسرمان، هرقدر هم که دوستش داشته باشیم و به او نزدیک باشیم، به کودک درون مان دسترسی ندارد. پس، این ماییم که باید بهصورت مستقل به آن کودک بیثبات، عصبی و مردد اطمینانخاطر بدهیم.
در واقع، میخواهید کودک درونتان را کنترل کنید نه همسرتان را. حالا باید بهعنوان فردی بالغ به آن کودک اطمینان بدهید که همیشه لیاقت عشق، محبت، اعتماد و پذیرش را دارد.
پس، هر وقت تردیدهای قدیمی به سراغتان میآیند، باید آنها را بشناسید و ببینید از کدام بخش از کودک وجودتان سرچشمه گرفتهاند.
آیا زمانی را به یاد میآورید که فردی که به او بیشتر از خودتان اختیار داده بودید به شما حسی از بیلیاقت بودن داده است؟ آن فرد چهچیزی به شما گفته یا چه کاری انجام داده است؟ از همه مهمتر، شما چه تعبیری از برخورد او داشتید؟
حالا زمانی است که خود بالغ شما میتواند به کودک درونتان (که هنوز بیثبات است) بیاموزد که چطور میتواند اتفاقات گذشته را تعبیر کند؛ زیرا حالا که نسبت به گذشته بالغتر و عاقلتر هستید، میتوانید اتفاقات را بهتر درک کنید. رواندرمانگر هم از همین طریق میتواند به شما کمک کند؛ یعنی از روش شناخت انگیزه های شما و دیگران در گذشته با دیدگاهی دقیق و موشکافانه.
برای نمونه، آیا پدر و مادرتان توقعاتی زیاد و غیرواقعی از شما داشتند؟ بههر حال، اولین رابطهٔ عاطفی و اولین وابستگی شما به آنها بوده است؛ بههمین دلیل هر انتظاری را که از شما داشتند طبیعی و منطقی فرض کردهاید و به این نتیجه رسیدهاید که تقصیر شما بوده که نتوانستهاید توقعات آنها را برآورده کنید. اگر میخواهید در زندگی شاد باشید، باید خودتان را همانطور که هستید، بپذیرید و ضعفها و امتیازات درونی و بیرونیتان را قبول کنید. اینگونه دوستداشتنْ عشقی سالم به خود است و با خودشیفتگی فرق دارد. همهٔ افراد سالم باید خود را اینگونه دوست داشته باشند.
روش دیگر برای مقابله با وابستگی ناسالم به شریک زندگی، صداقت و برقراری ارتباط است؛ اما در این مورد خاص، یعنی وابستگی شدید عاطفی، فردی که باید با او روراست باشید خودتان هستید نه همسرتان. هرقدر بیشتر با خودتان روراست باشید، راحتتر میتوانید نیازهایتان را به زبان بیاورید. چه توقعی از همسرتان دارید که برآورده نمیکند؟ وقتی این نیازها را به زبان میآورید، خودتان بیش از پیش متوجه منطقی یا غیرمنطقی بودن آنها میشوید.
دکتر دارا بوشمن (Dara Bushman) روانشناس بالینی معتقد است: ازدواجی که با وابستگی شدید عاطفی همراه باشد معمولا باعث ازبینرفتن «حس خود و هدف» میشود؛ یعنی باید فردیت خودتان را حفظ کنید و مراقب باشید که در جریان وابستگی شدید عاطفی از بین نرود.
همچنین، حفظ فردیت به شما کمک میکند که کمتر در عمق وابستگی عاطفی فرو بروید. یکی از راهها برای حفظ فردیت، گذاشتن مرزهای فیزیکی است. برای این کار باید سعی کنید فعالیتها، دوستیها و سرگرمیهای قبل از ازدواجتان را ادامه دهید. این راهکار به شما کمک میکند تا کمی از توقعاتی را که از همسرتان دارید، کم کنید و برای برآوردهکردن نیازهایتان به منابع دیگر تکیه کنید. وقتی دیگر به همسرتان وابسته نباشید، میتوانید بار فشار و استرس را از رابطهتان بردارید و رابطهای زیبا و سالم را تجربه کنید.
عشق و وابستگی عاطفی در روابط عاطفی و ازدواج طبیعی است، اما نباید اجازه دهیم از مرزهای عادی فراتر برود و تبدیل به وابستگی افراطی شود. همینطور که در این مقاله گفتیم، این وابستگی میتواند به رابطه شما با همسرتان آسیب بزند و در تربیت و شادی فرزندانتان مشکل ایجاد کند. ازآنجاکه این وابستگی به مقدار خیلی زیاد به کودک درونتان مربوط میشود، مشاوره با رواندرمانگر بسیار مفید خواهد بود؛ زیرا شاید بهتنهایی نتوانید زخمهای کودکیتان را شناسایی و درمان کنید.
آیا شما هم چنین حسی از وابستگی شدید به همسرتان دارید؟ این حس چه تأثیری بر رابطهتان با همسر و فرزندانتان گذاشته است؟ از چه روشهایی برای مقابله با آن استفاده کردهاید؟ با بهاشتراکگذاشتن نظرات ارزشمندتان میتوانید به دیگر دوستان کمک کنید تا بهتر با این مشکل کنار بیایند.
پاسخ ها