موسیقی فضا را اشتباع میکند. از مرزها میگذرد. از تن، از دیوار، از اتاق، از شهر، از کشور عبور میکند. یورش میآورد. احاطه میکند. مربوط به تجربهای در گذشته است و در حال اتفاق میافتد. حال را اشغال میکند و آینده را نوید میدهد و چه چیز این جهانی دیگری میتواند تا این حد تجربهی جمعی ناب بیافریند؟
برترینها: عموما آدمها را با چیزهایی که گوش میدهند قضاوت میکنیم. تصور میکنیم آلبومهای موسیقی موبایل، آهنگهای روی فلش ماشین و موسیقی محبوب آنها در مهمانیها، همه و همه نشان از سلیقه و ذائقهی شنونده دارد و شخصیتشان را معرفی میکند. فکر میکنیم طرفداران موسیقی کوچهبازاری لابد از طبقههای پایینتر اجتماعیاند و آنها که موسیقی کلاسیک گوش میکنند فرهیختهتر و کمی حوصلهسربرند.
اما واقعا چقدر میتوان به این دستهبندیهای قالبی اعتماد کرد؟ اصلا موسیقی مورد علاقهی ما تا چه حد میتواند معرف شخصیتمان باشد؟ در این زندگینگاره، سروش صحت از دورهای در زندگیاش نوشته که مجبور بوده به خاطر ترس از همین قضاوتها، تظاهر کند موسیقیای را دوست دارد که دوست نداشته. این پادکست یک اعتراف دیرهنگام است به دنیای موسیقی.
سروش صحت نیز در یادداشتی تحت عنوان «بدو شوپن، بدو» در مجله «ناداستان» مینویسد:
شوپن در 39 سالگی میمیرد و در گورستان پرلاشز پاریس دفنش می کنند. به درخواست خواهرش قلب او را به زادگاهش لهستان می برند و تا امروز در کلیسایی در ورشو نگهداری می شود. به شوپن لقب موتزارت دوم را دادهاند.
زندگی شوپن رو حفظم هر جا نشونه ای دربارهاش پیدا کردم خوندم و تمام آثارش رو شنیدم. همه میدانند من عاشق شوپنم اما تا امروز هیچکس نمیدانست هیچوقت هیچ علاقهای به هیچکدوم از آثار شوپن نداشتم.
در نوجوانی شیفته داییم بودم. داییم مهمترین آدم زندگیم بود و نظرش برام حکم قطعی داشت که جای حرفی باقی نمیگذاشت. یه روز داییم اومد خونه ما و کاستی بهم داد و گفت: اینو برات گرفتم که با دنیای موسیقی آشنا بشی و کیف کنی. با خوشحالی پرسیدم چی هست؟ گفت: آهنگسازی که من خیلی دوستش دارم؛ شوپن.
مادرم گفت: زود نیست براش؟ دایی گفت: شوپن سن و سال نداره. مطمئن باش تو همین سن هم میبرش یه جای دیگه و دیوانهاش میکنه.
پریدم تو اتاق و کاست رو توی پخش صوت گذاشتم. نوای پیانو شوپن فضا رو پر کرد و من سرا پا گوش شدم و آماده رفتن به دنیای دیگه و دیوانه شدن.
اما نه به دنیای دیگه رفتم و نه از فرط لذت دیوانه شدم. چشمانم را بستم و صدای پخش رو بیشتر کردم. اما نه بستن چشمها و نه صدای زیاد تاثیری نداشت. لذت که نمی بردم هیچ، خسته و کلافه هم شده بودم. نمیدانستم چیکار کنم، یه بار دیگه کاست رو از اول گوش کردم. این بار وضع بدتر بود. یک ساعتی توی اتاق موندم که داییم بره اما نرفت بلاخره از اتاق اومدم بیرون.
داییم پرسید: چطور بود؟ گفتم: چند بار گوش کردم. اما اون به تعداد دفعاتی که گوش کرده بودم کاری نداشت و نظرم را میخواست، برای همین دوباره پرسید: چطور بود؟
سر دو راهی بزرگی گیر کرده بودم یا باید به الگوی زندگیم که همیشه میخواستم همه چیزم شبیهاش باشه میگفتم که اصلا از آهنگساز محبوبش خوشم نیومده و از خودم نا امیدش میکردم یا میگفتم مثل اون مجذوب شوپن شدم و تایید و نگاه تحسین آمیزش رو میدیدم و کیف میکردم.
راه دوم رو انتخاب کردم و گفتم: عالی بود. داییم با خوشحالی به مادرم نگاه کرد و گفت: مطمئن بودم عاشقش میشه.
نمیدونم کلمه عشق رو از کجا آورد اما این تیر خلاص من بود از همون لحظه مادرم به همه ی فامیل و دوستان و آشناها اعلام کرد که من با سن کم عاشق شوپن شدم. تحسین و تعجب و تشویق بقیه باعث شد سالها مجبور بشم نقش عاشق شوپن رو ایفا کنم. شوپنی که هیچوقت دوستش نداشتم اما همه جا با من بود.
شب عروسی پسر عموم همه داشتن وسط مجلس با "ای قشنگ تر از پریا تنها تو کوچه نریا" قر میدادن اما من تنها گوشه مجلس نشسته بود و رقص بقیه رو نگاه میکردم و حسرت میخوردم.
شوپن بالای سرم ایستاده بود، دستش رو روی شونه هام گذاشته بود و نمیگذاشت بلندشم و مثل بقیه شادی کنم. یه لحظه ناخودآگاه چشامو بستم و سرم با ریتم آهنگ تکون خورد، سرمو که بلند کردم دیدم عمهام با تعجب نگاهم میکنه. پرسید مگه تو هم از این آهنگها دوست داری؟ گفتم: نه. عمه ام گفت: آخه داشتی سرت رو تکون میدادی. گفتم: به هر حال اینا هم جالبن و دنیای خاص خودشونو دارن.
جالب من بودم. منی که داشتم خود واقعیام رو پنهان میکردم. سال اول دانشگاه عاشق شدم. وقتی دختری که براش می مردم ازم پرسید موسیقی چی گوش میکنم بلافاصله گفتم: شوپن. مطمئن بودم اینجا دیگه شوپن کمکم میکنه. فکر میکردم اسم شوپن رو روی سنگ بزاری آب میشه ولی نشد...
دختر کمی نگام کرد و گفت: کی؟ گفتم: شوپن.
چند روز بعد وقتی دختر داشت برام آرزوی موفقیت میکرد و توضیح میداد چرا به درد هم نمیخوریم یکی از دلایلش علاقه من به شوپن بود.
گفتم: حالا مگه مهمه که سلیقه ی موسیقی مون یکی نیست؟ و دختر گفت: معلومه که مهمه، ما حتی یه آهنگ نمیتونیم با هم گوش کنیم.
ای کاش میشد بهش بگم میتونیم ساعتها با هم با علاقه آهنگ و ترانه گوش کنیم اما نگفتم. برای علاقهمند شدن به شوپن هر کاری کردم. لب دریا شوپن گوش کردم، زیر آسمون پرستاره کویر، تو پیچ و خم جاده ی شمال، تو غم، تو شادی، موقع کتاب خوندن، قبل از خواب، بعد از خواب، وقت صبحانه.... نه. شوپن برام قابل تحمل نبود. شروع کردم به موسیقی کلاسیک گوش کردن به این امید که با شوپن ارتباطی برقرار کنم. اولش آسون نبود ولی با چهار فصل ویوالدی قلابم وصل شد. از چهارفصل سیر نمیشدم. باخ و آلبینونی رو بعد از ویوالدی گوش کردم و مجذوبشون شدم.
دیگه مطمئن بودم میتونم با شوپن ارتباط برقرار کنم اما نه هر چی از شنیدن کارهای بقیه لذت میبردم شوپن همچنان خسته ام میکرد.
کتاب ژان کریستوف رو خوندم و چون زندگی قهرمان کتاب الهام گرفته از بتهون بود آثار بتهون و بقیه آهنگسازان دوره کلاسیک و رمانتیک رو گوش کردم. شاهکار بود، کیف میکردم اما همچنان شوپن با من غریبه بود. در خلوت موسیقی سنتی و پاپ و کوچه بازاری گوش میکردم ولی توی جمع فقط شوپن
شوپن شکنجه گری شده بود که تمام انرژی و نیروی من را میگرفت اما وانمود میکردم از شنیدنش انرژی و نیرو میگیرم.
زندگی شوپن رو خوندم و فهمیدم توی 28 سالگی با ژرژ ساند که از 6 سال از خودش بزرگتر بوده ازدواج کرده، فکر کردم شاید ژرژ ساند دری برای ورود به فضای شوپن باشه رفتم سراغ کتابهای او. میل نزدیک شدن به شوپن منو به اینطرف و اونطرف میبرد و به خیلی ها نزدیکم میکرد اما هیچوقت به خودش نزدیک نشدم. چرا یکبار نزدیک شدم یک شب شوپن به خوابم اومد. باورم نمیشد شوپن اومد صندلی گذاشت و کنارم نشست.
خوشحال و هیجان زده بودم گفتم: آقای شوپن چه خوب که دیدمتون من خیلی دلم میخواد با آثار شما ارتباط برقرار کنم ولی هرکاری میکنم نمیشه. به نظرتون راهی هست که از کارهای شما لذت ببرم؟شوپن سرش رو به علامت تایید تکون داد و شروع کرد به توضیح دادن اما چون به زبان فرانسه حرف میزد هیچی نفهمیدم. شوپن چند جمله ای گفت بعد بلند شد و رفت. هر چی صداش کردم شوپن، شوپن، شوپن نرو.... گوش نکرد و رفت.
چشمامو که باز کردم مادرم رو دیدم که بالای سرم بود و با تعجب نگاهم میکرد.
مدتی بعد توی خونمون مهمون داشتیم مجلس گرم شده بود و برادرم موزیک گذاشته بود و چند نفری میرقصیدن و بقیه حرف میزدن و همه چیز خوب و خوش بود. به برادرم گفتم من یه چیزی بذارم؟ صدای زن عموم رو شنیدم که گفت وای نه الان وقتش نیست... ولی من موزیک رو پخش کردم... بیا بنویسیم روی خاک، رو درخت، رو پر پرنده، رو ابرا.... بیا بنویسیم روی برگ، روی آب، توی دفتر موج، رو دریا....
همه مات و مبهوت نگام میکردن. یکدفعه مادربزرگم با صدای بلند ادامه داد: با صدا میام، همه جا تو رو مینویسم...
بقیه هم با مادربزرگم شروع کردن به خوندن. آخیش.... احساس رهایی کردم.
از خونه اومدم بیرون و دویدم ودویدم و دویدم. حس کردم شوپن هم کنارم میدوئه.... میدونم باور کردی نیست ولی این بار خواب نبود، واقعا شوپن با ریه ی مریضش داشت کنارم میدوید. بهش گفتم جناب شوپن، من گاهی شجریان گوش میکنم، گاهی سوسن، گاهی لئونارد کوهن، یه وقتها آغاسی، گاهی پینک فلوید ولی متاسفانه با شما....
نگام کرد و گفت: اشکال نداره هر چی دوست داری گوش کن. بعد سوت زد ولی سوتش صدای پیانو میداد و یکی از والسهاش رو اجرا کرد.برای اولین بار خوشم اومد و تندتر دویدم.
دیگه شوپن نبود اما صدای والسش توی گوشم بود و چه کیفی داشت...
پاسخ ها