مدیرعامل پیشین باشگاه سایپا در یادداشتی به بیان خاطراتی با مرحوم صدر پرداخت.
به گزارش ورزش، زنده یاد حمیدرضا صدر را همه بهعنوان مفسر فوتبال و منتقد سینما یاد میکنند، اما جالب است بدانید که او در دو مقطع که مدیرعاملی باشگاه سایپا بر عهده خلیل سپهر سبحانی و آرش کوشا بود، یکی از اعضای هیئت مدیره این باشگاه به حساب میآمد.
اکنون خلیل سبحانی، مدیرعامل پیشین باشگاه سایپا با انتشار یادداشتی یاد مرحوم صدر که امروز دار فانی را وداع گفت، زنده نگه داشت که متن آن را در زیر میخوانید:
حمید رضا صدر هم رفت!
اواخر دهه هشتاد بود که بواسطه عضویت هر دو ما در هسته مدیریت باشگاه سایپا، با او آشنا شدم و رفاقت توام با صمیمیت فی مابین ما شکل گرفت.
علیرغم شهرت تلویزیونی اش؛ گرم بود و صمیمی و بی تکلف!
جدا از فوتبال، هردو در زمینه مردم شناسی، تاریخ و سینما علایق مشترکی داشتیم ... گرچه او در معلومات فوتبالی برای خود یک خدایگان بود و من ـ خانه پرُ ـ طفل نوآموز دبستانی!
همیشه وقایع زندگی و آمار حیاتی خود را ، از تولد و مرگ و ازدواج گرفته تا سفر و خرید خانه و خودرو ... بشکل کرونومتریک و تقویمی، با رویدادهای فوتبالی تناسب میداد مثل :
تولد فلان عزیزش که مثلا همراه بود با یکصدمین گل ایان راش در لباس لیورپول به استون ویلا یا لحظه دلدادگی و عاشق شدنش که با زمانه بازی هلند کرایف با آلمان بکن باوئر در المپیک 1974 همزمان بود و ... .
وقتی اینگونه خاطرات زندگی خود را مرور می کرد هیجانزده می خندید و قهقه زنان می گفت : "خدایی می بینی! چه فکاهی و خنده دار ... اقیانوسی به وسعت یک بند انگشت!"...
علیرغم این فروتنی که به نظر ریشه در تربیت مادری وی داشت، همیشه تحلیلهای 360 درجهای او از فوتبال و حواشی اش برای مخاطب شیرین، خواستنی و بعضا حیرت آور بود.
مثل رفیقش، حاج رضایی معتقد بود که فوتبال جای آدمهای عاقل نیست، عاشق میخواهد!
در خلال مسافرتهای مشترک و یاگشت و گذارهای شهری، هجمه دوستدارانش برای صحبت کردن یا عکس به یادگار گرفتن با او، مرا وادار می کرد که اندکی از وی فاصله گیرم و به مزاح بر او بشورم که ای بابا آقای سلیبریتی! ... و او نیز در پاسخ خنده زنان مرا سرهنگ انگلیسی و خود را گماشته هندی میخواند و نرم و ملیح از بابت زحمت احتمالی اش اینگونه دلجویی می کرد!
شیفته شنیدن "داستان" و پرداختن به آن بود، لذا سویه کتابهایش از این علاقه او معنا و جهت میگرفت : روزی روزگاری فوتبال، پسری روی سکوها ... این آخری ها هم با تم داستانی به دنبال تدوین فرهنگنامه سینمای استعماری با استفاده از آرشیو کتابخانه آکسفورد بود که نمی دانم آیا به سرانجام رسید؟
به "وجود" و "اندازه وجودی" آدمها ، بر کنار از سن و سال و جنس و نژاد و فرهنگ و زبان و موقعیتشان، عمیقا توجه داشت و خود بارها به چشم دیدم که با شور و هیجان و جدیت بحثی را مثلا با پسرک نوجوانی و یا پیرمرد مغازه داری ترتیب می داد ...
با وجود این روحیه اگزیستانسیالیستی و اصالت وجودی اش، به گمانم چون آندره مالرو ـ نویسنده سرشناس فرانسوی ـ یک غم مضمونی را درون خود جای داده بود که در مواجه با محنتهای روزگار او را شوریده حال و رنجیده خاطر می کرد بگونه ای که علیرغم وابستگیاش به خاندانی نسبتا متمول و اشرافی، از تفاخر و شؤون طبقاتی و ساختگی آشکارا منزجر بود و از آن تبری می جست . حتی با اینکه منسوب به سادات صدر محلاتی بود، رندانه می کوشید تا خود را بیش از آنچه که هست، متشرع و دیندار نشان ندهد!
بشکلی محسوس نه فریبایی زندگی و نه حرمان مرگ تحت تاثیر قرارش نمیداد و بارها بشکلی صریح و یا تلویحی از نزدیکی مرگ و رفتن خود در غربت، بدون هیاهو خبر داده بود ...
با قلبی اندوهبار، رفتن او را به مادر رنجور، یگانه دختر و همچنین همسر گرامی ایشان تسلیت میگویم!
روحش شاد و یادش به نیکی در خاطر جمعی همه ما ماندگار!
پاسخ ها