محبوبترین پست بازی برای شما کدام است؟؛ برای آلبرتینی و همه نابغههای قدرندیده فوتبال؛ یادداشتی در ستایش بیشترِ زندگی یا در ستایش فوتبال یا شاید هم یکبار که شده در ستایش هافبک دفاعیها.
به گزارش ورزش اول برایتان بگویم که جادو هنوز وجود داشت و تمام. بعدتر اینکه من همیشه دلم میخواست اینها را با کسی میگفتم. رازهایی در سرم میچرخید که باید گفته میشد، برای کسی گفته میشد، برای دوستی گفته میشد، برای غریبهای گفته میشد، برای هر کسی که فوتبال را میفهمد یا درک میکرد، باید گفته میشد.
اینها رازهای تمامِ عاشقان دیوانهی فوتبال است. هر کدام از ما برای خودمان، در دل و سینهی خود، هزاران از این رازها داریم، از این حرفها، از این داستانها که خودمان میفهمیمشان، خودمان درکش میکنیم. خود ما عاشقان مستطیل سبز، خود ما عاشقهای لاینآپ و مربیگری انتزاعی.
سال 1994 میلادی. خوب به من گوش بدهید، فوتبال در همانجا تمام شد. در امریکا. وقتی مارادونا همراه تمام جهان داشت پسر بچهای غرق در دنیای کودکیاش را پای یک تلویزیونِ کوچکِ قاب قرمز جادو میکرد و آن پسر بچه من بودم. بله، جادو هنوز وجود داشت. و هنوز خوابهای ما مثل تصویر آن تلویزیونِ کوچکِ قاب قرمز، سیاه و سفید بودند و هنوز رویاهای ما واقعیت داشت و ما انگار هرگز نمیخواستیم بخوابیم، چون بیداری و رویا از هم جدا نمیشدند و بیداری هم از خوابها و رویاهایمان شیرینتر شده بود.
رویای مارادونا شدن و رویای بهترین بازیکن دنیا بودن دُرست همانند رویای خود مارادونا در آن جام بر باد رفت. دوپینگ یا کوکائین، رویای قهرمانی دوبارهی مارادونا را خراب کرد و هزار دلیل دیگر رویای مارادونا شدن ما را هم. شاید تمام تلاشمان را هم برای بهترین بازیکن دنیا بودن کردیم. اما هیچ تعلیقی وجود ندارد. مثل هزاران هزار رویا، رویای ما هم به باد رفت. همیشه همینطور است. برای ظهور هر رویا -مارادونا- باید مقداری نامتناهی، رویا بر باد برود. هزاران هزار که از قضا بسیار لایق هم بودهاند. چیزی کم نداشتهاند.
دنیا همین است. یعنی همینطوری کار میکند و کازانتزاکیس میگوید "ماهی فریاد میزند: خدایا من را کور نکن. نگذار وارد تور بشوم. ماهیگیر فریاد میزند: خدایا ماهی را کور کن. بگذار وارد تور بشود. خدا به کدامش گوش میکند؟ گاهی حرف ماهی را و گاهی حرف ماهیگیر را."
در مورد خودم معتقدم که من واقعاً خوب بودم و واقعن خوب بودن تنها چیزیست که همیشه گفتهام. حداقل از آن روز. روی چمن سبز و ناهموار کانون ابوذر پسربچهای بود لاغر و نه نحیف و مثل مارادونا یکهو وسط زمین به سرش زد که همه را دریبل کند -تعلیق- و همه را دریبل کرد... گُل و خوشحالی وصف ناپذیر. من واقعاً خوب بودم. رویاها به حقیقت پیوسته بودند و من مارادونایی بودم که میخواستم. دیوانهی فوتبال و با توپ جادو میساختم. اگر بگویید آنها یک مُشت بچه بودند که دریبل کردی، اصلن برایم مهم نیست.
اما آن گل را، هیچ دوربینی ثبت نکرده است، تا به شما ثابت کنم که چقدر خوب بودم. حسرت نمیخورم. مهم این است -من آن گلی را زدم- و تمام. آن روزها ماهی ای بودم که فریاد میزد و صیادی نبود که صیدم کند.
*پاسهای آلبرتینی
شاید همهی ما دیر یا زود باید متوجه بشویم که به دیده شدن محتاج هستیم. همانند محتاج و نیازمند بودن به محبتِ حرفی، نوازش و لطافتِ دستی، گرمی عشقی، دلبری یاری، مصاحبت دوستی؛ ساقهی نازک تنهایی ما نیازمند به توجه و دیده شدن است تا سایه بیاندازد بر آستانی. من و هزاران هزار استعداد و رویا مثل ستاره ای دور از کهکشانی دور سوختیم تا ستاره ای مثل لئو متولد شود و مثل دیگو دوباره یادمان بیاندازد که جادو هنوز وجود دارد و حالا در سادهترین و دشوارترین شکلِ ممکن، مثل بازی با نیجریه. زیباترین گل جام جهانی 2018 را مسی در بازی با نیجریه به ثمر رساند. پاس بلندی که "بانگا" دقیقن از وسط زمین به پشت مدافع نیجریه که اشتباهش در این صحنه این است که فقط چند سانتیمتر کمتر از آنچه باید از مسی فاصله دارد و "اهل فن میدانند که همین چند سانتیمترها در مناطق سوقالجیشی چه تفاوتهایی که ایجاد نمی کند." شاید باید صحنهی آهسته ببینید تا دریابید چرا معتقدم آن گل زیباترین گل یا دستکم تکنیکیترین گل آن جام بود. فریم به فریم نگاه کنید.
مسی در حال سریع دویدن رو به جلو و در همینحین سرش به عقب برگشته و دارد توپ را که از فاصلهای دور میآید نگاه میکند. تنظیم سرعت خودش با سرعت توپ، استپ با ران پا، در سرعت و روی هوا و طوریکه مدافع نیجریه نتواند فاصلهاش را جبران کند یا فاصله اینقدر کم بشود که دروازه بان بتواند جلو بیاید. تاچ بعدی همچنان روی هوا و ضربه. ساده ولی دشوار.
به عنوان یک مهاجم سرعتی یا گاها هافبک وسط بازیساز همیشه عاشق این پاسهای بلند پشت مدافعین بودهام. وقتی هافبک وسط بازیساز بودهام همیشه به عمق دفاع حریف و جاگیری مهاجم تیم دقت کردهام و وقتی مهاجم سرعتی بودهام همیشه یبن مدافعین برای این پاس ها جاگیری کردهام و برایشان صیاد بیرحمی بودهام. برخلاف زندگی که از صیاد بودن و ماهیگیر بودن متنفر بوده ام. پاسهای بلندی که من اسمش را برای خودم گذاشتهام، پاسهای آلبرتینی.
فکر نمیکنم لازم باشد توضیح بدهم چرا این اسم را انتخاب کردهام و اگر هم لازم باشد من این کار را نخواهم کرد. اما آلبرتینی، ظرافت میتواند بی نهایت زیبا و همینطور نازیبا هم باشد اما وقتی کاری با ظرافت انجام میشود این یعنی توانایی و هوشِ توأمان، دقت به جزئیات و آلبرتینی اینگونه بود. زیباییخالص و تمام. جاگیریهایش در زمین. آن پاسهای بلند پشت مدافعین. سر بالا بازی کردن. بستن و گرفتن روزنهها و فضاهای خالیای که میشود پاس تو در داد بین مدافعین تیم. جواهری قدر نادیدهتر از آنچه باید.
فوتبال در سال نود و چهار تمام شد و به نظرم این چیزی که ما حالا میبینیم بی روح و پلیاستیشنی است. دلیلش هم خیلی ساده است، خیلی ساده چون بعد از آن جام و آن سال، فوتبال، شاید بیشتر از حد لازم فیزیکی شد، خیلی بیشتر. دیگر استعداد خالص بودن، الماس تراش نخورده بودن، برای فوتبالیست شدن کافی نبود، باید بدنی قوی هم میداشتید. یعنی فقط فوتبالیست صرف بودن و تکنیک و تاکتیکپذیری ، هوش و ظرافت، انعطاف پذیری، دید وسیع و جهانبینی داشتن کافی نبود. باید مثل دشان میتوانستید در آن فینال استادوفرانسِ نود و هشت و بازی های قبلترش دوازده کیلومتر و بیشتر هم بدوید. باید دوندهی سرعت و استقامت هم میبودید. فیزیک بدنی مهم میبود و تمام.
*دیدیه دشامپ، دشام یا دشان
من حتی با یک اسمَم هم مشکل دارم. آخر چطور میشود سه اسم یا فامیل داشت. بله دشان و بله هافبک دفاعیها. کاری که پیشتر طبیعتن دونگا، با آن پاسهای بیرون پایش، نتوانسته بود انجام بدهد و به عنوان مربی هم جام را بالای سر ببرد، انجام داد. چون دونگا مثل انتخاب لباسهایش، سلیقهاش در انتخاب بازیکنان هم، هم بد و هم اشتباه بود و نمیدانست مثل دشان گاهی وقتها تنها کاری که آدم باید انجام بدهد این است که کاری نکند. ساده پیش برود و بقیهاش خود به خود پیش میرود. فقط باید انتخابهای ساده کرد و از پیچیدگی دور بود.
شاید هیچوقت درک نکنید، اما ظرافتهایی در شکل و سبک و ارائهی بازی آلبرتینی است که برایم خیلی ارزشمند و دوستداشتنی هستند و من حتا نمیخواهم آن ها را با کسی شریک بشوم. چیزهایی که برای دیگران هم خیلی سخت میشود توضیح داد. همین چیزهای که هر کدام از ما در جهان خودمان داریم و قابل توضیح هم نیستند. حداقل برای هر کسی قابل توضیح نیستند و تازه اگر توضیح هم بدهی، اگر باور کنند، و اگر به آدم نخندند. من همانقدر که شما مسی. رونالدوی اصلی یا پرتقالی. زیدان. کرایوف. ریوالدو. بکام. کانتونا. ژینولا. رائول. ماریو ژاردل. ژاوی. اینیستا. ندود. گئورگ حاجی. کلینزمان. ماتئوس. فیلیپ کوکو. روبرتو باجو. توتی. دلپیرو. استویچکوف. فیگو. بوبان. داور شوکر. هاکان شوکور. دنیس برکمپ. کارلوس والدراما. آسپریلا. شیرر. تدی شرینگهام. باتیستوتا. روی کاستا. رایان گیگز. کرسپو. آنری. آگوئرو (اینجا خطر از یاد رفتنِ بازیکن هایی واقعن بزرگ وجود دارد و مدافعین و دروازه بان ها هم در نظر گرفته نشده اند) را ستایش میکنید. من آلبرتینیها. پیرلوها. گواردیولاها را ستایش میکنم. شواین اشتایگر. ردوندو. ماتیاس آلمیدا. پاتریک ویرا. امرسون. پل اینز. دهروسی. دشان. کونته. روبن نوس. دینو باجو. روی کین. گوتی (هیچوقت هافبکدفاعی صرف نبود اما به نظرم میتوانست بهترین هافبک دفاعی ممکن تا همیشه باشد.)
* همه میخواهند بروند به بهشت اما هیچکس حاضر نیست که بمیرد.
بازیکنهایی هستند که میتوانند نود دقیقه بد باشند. در زمین راه بروند اما فقط در یک لحظه، بازی را برای تیم خودشان در بیاورند. مثال نزدیک و وطنیاش حتمن میشود علی کریمی یا خداداد عزیزی. آنها میتوانستند نود دقیقه بد باشند اما فقط در یک لحظه، یک حرکت، یک دریبل، یک پاس، یک جاگیری یا یک خطا. بازی را برای تیم خودشان در بیاورند و چه چیزی بهتر از این، خوشبختی، آدمها همیشه مقدار بیشتری میخواهند؛ از هر چیزی، فارغ از اینکه همین حالا هم خوشبخت هستند؛ تمام زندگیشان برای مقدار بیشتری از آنچه همان هم به اندازهی کافی خوب بوده است میگذرد بدون حتی درک اندکی خوشبختی.
اما من به بازیکنهایی اندکی بیشتر از این معتقدم. بازیکنانی که به آسانی دیده نمیشوند. باید برای دیدنشان مثل خوشبختی به درکی گستردهتر و ژرفتر از زندگی و فوتبال رسیده باشیم. بازیکنهایی که بارها بازی را برای تیم خودشان در میآورند اما چون در آوردن بازیشان از نوع گلزدن نیست و از نوع جلوگیری از گلخوردن است، زیاد به چشم نمیآیند. این بازیکنها فضاها را از تیم حریف میگیرند -فضاها را میبندند-. روان بازی میکنند و به بازی تیم شکل میدهند. جریان و ریتم -ضربان- تیم را با درک و شعور بالای خودشان یا به خواست مربی کم یا زیاد -بالا و پایین- میکنند. دویدن، پاس دادن، اعتماد به نفس و فرماندهیشان طوریست که حجم تیم را زیاد میکنند. میدانند کدام بازیکن حریف را باید از جریان بازی بیرون انداخت -بهش چسبید-. با پاسهای بلند بازی را عوض میکنند. همیشه نگاهشان به عمق دفاع حریف است و پاسهای بلند پشت مدافعین میدهند. با حفظ توپ، مالکیت تیم را بالا میبرند. به ندرت پاس اشتباه میدهند و من به شما قول میدهم تیمی که توپ را از دست -لو- نمیدهد، امکان ندارد که ببازد. مثل یک گلادیاتور در کولوسئوم برای تیم میجنگند و از حریف توپگیری میکنند. بازی تیم حریف را میخوانند و خراب میکنند. قبل از اینکه توپ بهشان برسد چند گزینه برای ادامه دادن بازی دارند. شوتزن هستند. ترجیحن به اندازهی مهدی فنونی زاده و ... من به اینطور بازیکنها معتقدم. گلادیاتورهایی که فرصت درآوردن بازی از نوع گل زدن را برای جادوگرها -علی کریمیها- فراهم میکنند، یعنی کریم باقریها.
*روزی روزگاری فوتبال
من هافبک دفاعیها را دوست دارم. من حتی یکبار افشین پیروانی را هم دوست داشتم. یادم نمیآید بلازویچ بود یا برانکو، به احتمال زیاد چیرو، نه پروفسور، او را در تیم ملی هافبکدفاعی گذاشته بود و اینبار خوب یادم هست که به احتمال زیاد بهترین بازی عمرش را انجام داد.
کریم باقری بزرگترین فوتبالیستی است که ما از جام ملتهای نود و شش تا به حال داشتهایم. با احترام به علی دایی، خداداد عزیزی و علی کریمی در همین بازهی زمانی و البته به قول استاد نازنین و عزیزم سعید قطبیزاده این نظر من است و حکم قطعی صادر نشده است. انگار یک جایی سلطان -علی پروین- گفته بود که اگر من ده تا شاهرخ بیانی داشتم، قهرمان جهان میشدم. و من هم میخواهم همینجا ادعا کنم که اگر بتوانم دو هافبک دفاعی درجه یک برای تیمم انتخاب کنم، میتوانم آن تیم را در پایان لیگ یا هر تورنمنتی قهرمان تحویل بدهم.
از جام جهانی نود و چهار به بعد، که یادم میآید تیمهای قهرمان تقریباً و تحقیقاً بهترین هافبک دفاعیهای آن زمان را داشتهاند و همیشه جدال هافبک دفاعیها بوده است. یعنی دونگا در مقابل دینو باجو در فینال نود و چهار و به ترتیب دشان در مقابل دونگا. گیلبرتو سیلوا در مقابل یرمیس. ده روسی و پیرلو در مقابل پاتریک ویرا. بوسکتس و ژابی آلونسو در مقابل دی یونگ و فن بومل. شواین اشتایگر در مقابل ماسکرانو. انگولو کانته در مقابل بروزویچ.
هافبک دفاعیها، فوتبال، زندگی، همهی اینها رویاهای ما بودند. در یک دنیای دیگر شاید تمام زندگی ما در خواب و رویایِ پسر بچهای پایِ یک تلویزیونِ کوچکِ قاب قرمز گذشته باشد و مثل همیشه ما چیزی جز یک رویا نبوده باشیم.
مصطفی خانمیرزائی
پاسخ ها