قصه کودکانه درباره قلدری
در این مقاله از ، به بررسی ماجرای کودکانه قلدر مدرسه میپردازیم. این داستان، تجربهای آموزنده درباره مواجهه کودکان با زورگویی در محیط مدرسه است. کودکی شجاع در برابر قلدری ایستادگی میکند و راهی برای حل مشکل پیدا میکند. با ما همراه باشید تا پیام اخلاقی این قصه را بهتر درک کنیم.
امیلی و دنیل برای سال تحصیلی جدید هیجانزده بودند. کولهپشتیهایشان پر از دفترچههای نو، مدادهای رنگارنگ و جعبههای ناهار پر از خوراکیهای مورد علاقهشان بود. اما همین که وارد کلاس شدند، چیزی دیدند که هیجانشان را از بین برد – پسری به نام جیک کنار کمدها ایستاده بود و کولهپشتی دانشآموز دیگری را روی زمین هل میداد.
امیلی با شجاعت گفت: «هی، بس کن!» و یک قدم جلو رفت.
جیک برگشت و به او خیره شد. او از بیشتر بچههای کلاس قدبلندتر بود و همیشه نگاهی بدجنس در چهرهاش دیده میشد. با تمسخر گفت: «میخواهی در موردش چه کار کنی؟»
دنیل سریع به طرف دانشآموز دیگر رفت و کمک کرد تا کولهپشتیاش را بردارد. او آرام به امیلی گفت: «باید به معلم بگیم.»
داستان کودکانه قلدر مدرسه
اما پیش از آنکه بتوانند کاری بکنند، جیک خندید و دور شد. پسری که کیفش هل داده شده بود، الیور، به پاهایش نگاه کرد و با صدای آهسته گفت: «اون همیشه این کارو میکنه. بعضی وقتا ناهارمو هم میخوره.»
امیلی و دنیل احساس بدی پیدا کردند. دلشان نمیخواست همکلاسیهایشان را ترسیده ببینند، اما واقعاً نمیدانستند باید چهکار کنند.
آن روز بعد از ظهر، در زنگ تفریح، جیک دوباره دست به کار شد. به سمت گروهی از بچهها که فوتبال بازی میکردند رفت و توپ را قاپید. او توپ را بالای سرش نگه داشت و با لحنی شیطنتآمیز گفت: «میخواهیدش؟ بیاید و بگیریدش!»
دنیل با اخم گفت: «چرا این کارو میکنه؟»
امیلی لحظهای فکر کرد. «شاید فقط از اذیت کردن خوشش میاد.»
حکایت آموزنده قلدر مدرسه
اما معلمشان، خانم کارتر، که حرفهایشان را شنیده بود، نزدیک آمد و با آرامش گفت: «گاهی آدمها به خاطر مشکلات خودشون دیگرانو اذیت میکنن. این کار درست نیست، اما شاید دلیلی پشت رفتارش باشه.»
امیلی و دنیل به حرفهای او فکر کردند. آن شب، در خانه، دربارهی جیک با پدر و مادرشان صحبت کردند. امیلی پرسید: «باید به مدیر بگیم؟»
مادرشان سر تکان داد. «وقتی کسی دیگرانو آزار میده، حرف زدن مهمه. ولی شاید بتونید سعی کنید بفهمید چرا اینطوریه.»
روز بعد، امیلی و دنیل متوجه شدند که جیک همیشه موقع ناهار تنها مینشیند. غذای زیادی هم نداشت، فقط یک ساندویچ کوچک، بدون هیچ خوراکی یا نوشیدنی.
امیلی شجاعتش را جمع کرد، به سمتش رفت و روبهرویش نشست. گفت: «سلام، جیک.»
جیک با تعجب سر بلند کرد. «چی میخوای؟»
امیلی با مهربانی جواب داد: «فقط خواستم بگم اگه چیزی خواستی، میتونی بگی.»
جیک اخم کرد. «من چیزی از تو نمیخوام.» بعد ساندویچش را برداشت و رفت.
همان روز، در زمان مطالعه، کلاس باید داستانی کوتاه دربارهی خودش مینوشت. وقتی خانم کارتر داستانها را جمع کرد، چهرهاش غمگین شد.
او با صدایی آرام گفت: «یکی از بچهها دربارهی تنهایی و نداشتن دوست نوشته. اون نوشته همیشه بهخاطر این احساس، عصبانیه. میتونیم سعی کنیم با همدیگه مهربونتر باشیم؟»
امیلی و دنیل نگاهی به هم انداختند. آنها دقیقاً میدانستند که چه کسی آن داستان را نوشته است.
بعد از مدرسه، جیک را دیدند که تنها به سمت خانه میرفت. امیلی و دنیل سریعتر راه رفتند تا به او برسند.
دنیل گفت: «هی، جیک. میخوای با ما بیای؟»
جیک شانه بالا انداخت. «فکر کنم.»
همینطور که راه میرفتند، امیلی پرسید: «میخوای بعضی وقتا بیای اینجا؟ ما یه توپ فوتبال داریم، میتونیم با هم بازی کنیم.»
جیک با تردید پرسید: «چرا با من مهربونید؟»
دنیل گفت: «چون همه به یه دوست نیاز دارن.»
برای اولین بار، جیک کمی لبخند زد. «باشه... شاید.»
قصه کوتاه درباره دوستی و قلدری
از آن روز، اوضاع کمکم تغییر کرد. جیک هنوز گاهی رفتارهای خشنی داشت، ولی دیگر آنقدرها بدجنس نبود. حتی بهجای دزدیدن توپ، شروع کرد به پاس دادن آن. و یک روز، وقتی یکی از بچهها کتابهایش را انداخت، جیک خم شد و کمکش کرد تا آنها را جمع کند.
امیلی و دنیل درس بزرگی گرفتند – گاهی قلدرها بهخاطر احساس تنهایی آنطور رفتار میکنند. اگرچه ایستادن در برابر قلدری مهم است، اما مهربانی میتواند راهی قوی برای تغییر باشد.
پایان.
گردآوری: بخش کودکان
پاسخ ها