بهمن صباغ زاده :
برادر! خــون تو از سینه ی من می زند بیرون
بمان در خانه ات ، جلاد گردن می زند بیرون
سپر برداشتن را گازِ اشک آور نمی فهمد
زِرِه سودی ندارد ، تیر از تن می زند بیرون
نگیــــری خــــرده بـــر روبــــاه در بــــــــازارِ مکـاران
که امشب شیر هم خود را به مردن می زند بیرون
چرا "دست محبت سوی کس یازی در این سرما"
کــه از هر آستینی دستِ دشمن می زند بیرون
"زمستان است" و شب "بس ناجوانمردانه سرد است ، آی..."
نفس در سینـــــه فریــــــــاد است و بهمن می زند بیــــــــرون
تـــــو مــــاندی "در حیاط کوچک پــــاییز در زنـــــدان"
و رخش از "خوان هشتم" بی تهمتن می زند بیرون
پاسخ ها