روایتی از مسافران دوره کرونا؛ مادرم را من کشتم!؛ مهناز هم مثل خیلیهای دیگر کرونا را شوخی گرفته بود. همیشه اهل سفر بود، حتی در اوج کرونا. پیش خودش خیال میکرد چیزی نمیشود؛ همان فکری که توی سر خیلیها هست. انگار شتری نیست که در خانه آنها بخوابد. مگر بقیه که کرونا میگیرند، مشخصه خاصی دارند؟! مهناز لابد این جور فکر میکرد: «میگفتم کرونا مال ما نیست. خیلی به خودم مغرور بودم که مراقبم و طوری نمیشود. میگفتم من ورزشکارم و بدنم قوی است. فوقش در حد سرماخوردگی میگیرم. کرونا، اما مرگ را آورد جلوی چشمم. باورم نمیشد که این طور درمانده شدهام. حتی وقتی بیمارستان بستری شدم، هنوز باور نمیکردم، اما آنقدر اذیت شدم و عذاب کشیدم که خدا میداند دیگر برایم درس عبرت شده است.»
برای «مقصرها» حرف زدن راحت نیست. همهاش عذاب است و خودخوری و یک آرزوی محال که ایکاش زمان به عقب برگردد.
به گزارش روزنامه ایران، تازه از بیمارستان مرخص شده و هنوز حال خوشی ندارد. تمام روزهای این چند هفته گذشته حالا مثل کابوسی روی قلبش سنگینی میکند: «خدا خودش میداند که اگر یک درصد فکر میکردم اینطور میشود، محال بود بقیه را راه بیندازم.» منظورش از بقیه، دو خواهر و دامادها و بچههایشان، سه برادر و عروسها و بچههای برادرش است، به اضافه مادر. اسم مادر را که میآورد صدایش به وضوح میلرزد.
«هر سال تولد پسرم را تهران میگرفتیم. امسال گفتیم کروناست نمیشود میهمانی گرفت، تصمیم گرفتیم همه خانواده را ببریم ویلای شمال و آنجا یک جشن خانوادگی بگیریم. پیش خودم گفتم همه مدتهاست از تهران بیرون نرفتهاند و این فرصت خوبی است. پسر من امسال ۱۰ ساله شد، اما این تولد به کاممان زهر شد. مادرم.»
این بار دیگر گریه امانش نمیدهد. صدای گریه و سرفه درهم میآمیزد، معذب میشوم. میگویم میتوانم وقت دیگری مزاحم شوم، یا اصلاً اگر نمیخواهید.
مرد میگوید: «نه، نه اصلاً. میخواهم بگویم، بگذارید بقیه بخوانند و اشتباه ما را نکنند. یک عمر فکر کردیم خیلی میدانیم و کارمان درست است. الان میفهمم که یک اشتباه و سهل انگاری چطور زندگی آدم را تباه میکند.»
مرد پساز لختی ادامه میدهد: «مادرم ۷۲ ساله بود. ناراحتی قلبی داشت و به خاطر همین تمام این مدت را که کرونا آمده در خانه مانده بود. خودش خیلی وسواس داشت و میگفت من اگر مریض شوم، بچههایم گیر میافتند و بههمین خاطر باید مراقب باشم. اصلاً کسی دیدنش نمیرفت و اگر هم میرفتیم، همان جلوی در او را میدیدیم و داخل نمیرفتیم. نمیدانم چرا به مادر اصرار کردم با ما به شمال بیاید. خسته شده بودیم و یکهو تصمیم گرفتیم چنین برنامهای ترتیب بدهیم. فکر کردم همه به این سفر نیاز دارند. بیچاره مادرم دلش راضی نبود، اما بهخاطر اینکه ما ناراحت نشویم، قبول کرد. بقیهاش را دیگر میدانید. در آن جمع پسرخواهرم ناقل بود و بقیه را مبتلا کرد. یکی از خواهرهایم، دو داماد، سه برادرم و همسرانشان به اضافه دو تا از بچهها مبتلا شدند. همینطور خود من و مادرم.»
هر بارکه بهنام مادر میرسید، دلش میلرزید. میگوید مادر زمان جنگ نزدیک بود در موشکباران شهید شود، اما جان سالم به در برد. الان کرونا او را از ما گرفت در حالیکه میتوانست سالهای بیشتری کنار ما باشد. جمله آخرش شوک آور و اندوهبار است: «مادرم را من کشتم!»
چه کسی است که از سفر خوشش نیاید؟ مگر آدمها دوست دارند که در خانه حبس شوند؟ صدالبته که جاده پاییزی بسیار زیباست، اما به چه قیمتی؟
همین چند روز پیش بود که جاده در واپسین روزهای قبل از شروع تعطیلی دو هفتهای طوری شلوغ شد که انگار نه انگار کرونایی هست و هر روز جانهای عزیزی را میگیرد.
مهناز هم مثل خیلیهای دیگر کرونا را شوخی گرفته بود. همیشه اهل سفر بود، حتی در اوج کرونا. پیش خودش خیال میکرد چیزی نمیشود؛ همان فکری که توی سر خیلیها هست. انگار شتری نیست که در خانه آنها بخوابد. مگر بقیه که کرونا میگیرند، مشخصه خاصی دارند؟! مهناز لابد این جور فکر میکرد: «میگفتم کرونا مال ما نیست. خیلی به خودم مغرور بودم که مراقبم و طوری نمیشود. میگفتم من ورزشکارم و بدنم قوی است. فوقش در حد سرماخوردگی میگیرم. کرونا، اما مرگ را آورد جلوی چشمم. باورم نمیشد که این طور درمانده شدهام. حتی وقتی بیمارستان بستری شدم، هنوز باور نمیکردم، اما آنقدر اذیت شدم و عذاب کشیدم که خدا میداند دیگر برایم درس عبرت شده است.»
مهناز در سفر تفریحی به ویروس آلوده شده؛ سفری که فکر میکرد، چون در طبیعت و فضای باز است لابد ایمن است و اتفاقی نمیافتد.
«تورهای طبیعت گردی جوری به آدم اطمینان میدهند که همه چیز بهداشتی است و همه نکات ایمنی رعایت میشود که آدم خیالش راحت میشود. گفتند به تعداد چادرهای یکنفره دارند که مشکلی برای کسی پیش نیاید، اما وقتی راهی شدیم دیدیم خبری از چادر نیست و یک کمپ هست که اصلاً فضای اختصاصی ندارد. اعتراض کردیم، اما فایدهای نداشت. حتی من و دوستم تصمیم گرفتیم برگردیم، اما شب شده بود و امکان اینکه تنها برگردیم وجود نداشت. به ناچار ماندیم و فردایش هم دیگر دوستم گفت حالا که آمدهایم، دو روز را تحمل کنیم و نگذاریم کوفتمان بشود.
من هم پیش خودم گفتم طوری نمیشود. هیچکس هم به ظاهر مشکلی نداشت. چند روز بعد از اینکه برگشتیم، علائم پیدا کردم. اولش فکر میکردم فشارم پایین آمده، چون بشدت بیحال بودم و اصلاً نمیتوانستم روی پایم بند شوم. با بیشتر شدن علائم، دیگر مطمئن شدم کرونا گرفتهام. دوستم هم مثل من علائم پیدا کرد، البته او حالش به اندازه من وخیم نشد و توی خانه درمان شد. قطعاً هردو در آن سفر مبتلا شدهایم. خانوادهام قصد داشتند از تور گردشگری شکایت کنند که دیگر وقت و حوصلهاش را پیدا نکردند. درست است که کار آنها در این شرایط اشتباه بود، اما من تقصیر اصلی را متوجه خودم میدانم. در این شرایط اصلاً نباید سفر میرفتم، ولی آن موقع فقط فکر این بودم که حال و هوایی عوض کنم و به تفریح مورد علاقهام برسم. میخواهم به بقیه بگویم که هیچ وقت فکر نکنید کرونا شوخی دارد و اصلاً هم اینطور نیست که جوانها و آدمهای بدون بیماری زمینهای در خطر نباشند. من ۳۰ سالهام و هیچ بیماری زمینهای ندارم، اما تا پای مرگ رفتم.»
حالا سفر رفتن ممنوع است، اما وقتی ممنوعیت تمام شود، قرار است چه کار کنیم؟ شال و کلاه کنیم و بزنیم به جاده که بیحوصلگی این روزها از تنمان در برود؟
قبل از آنکه دست و دلتان به سفر برود، روایت عاطفه را بخوانید که نه از زبان خودش که از جانب دوست صمیمیاش تعریف میشود، چون عاطفه دیگر زنده نیست.
«آنطور که میگویند در همان سفر آلوده شدهاند، سفری که به مراغه داشتند. عاطفه ۴۳ ساله بود. دو ماه پیش زنگ زدم و تولدش را تبریک گفتم. یک ماه بعدش فوت کرد. با شوهر و بچهاش رفته بودند مراغه خانه مادرش. عاطفه دیابت و فشار خون داشت، جایی نمیرفت، اما در این مدت چند بار مراغه رفته بود. میگفت خانه مادرم است و طوری نمیشود. مراغه رفتن را اصلاً سفر حساب نمیکرد. فکر میکنم خیلیهای دیگر هم اینطور باشند، انگار، چون به شهر خودشان میروند، دیگر اسمش سفر نیست. اول بچهاش مریض شد و بعد خود عاطفه گرفت. پسرش آنجا خیلی خانه فامیلها میرفت که با بچهها بازی کند. همین طوری مبتلا شد و هم عاطفه و هم پدر عاطفه درگیر شدند. عاطفه را تهران آوردند و بستری کردند، اما متأسفانه بعد از چند روز فوت کرد. حال پدرش خوب شده و با وجود اینکه مسن است، از بیماری نجات پیدا کرده. چند باری تلفنی با مادر عاطفه حرف زدهام. مدام خودش را نفرین میکند که از دخترش میخواسته پیش شان برود. حالا یک بچه ۱۱ ساله بیمادر مانده و خانواده از هم پاشیده. ایکاش در خانه میماند.»
گاهی تا مجبور نباشیم از دلخوشیهایمان دل نمیکنیم؛ دلخوشیهایی که ممکن است دلمان را برای همیشه خون کند. یک سفر کوتاه حتی اگر به خیال خودمان از خانه به خانه دیگری باشد، ممکن است عمری شاید دراز را به سر برساند. همیشه فکر میکنیم برای خودمان اتفاق نمیافتد، درست مثل کسانی که روایتشان را خواندیم و چه بسیار روایتهای دیگری که نمیدانیم و از آنها باخبر نمیشویم. درست است که کسی از سرنوشت خبر ندارد، اما این بار مرگ آنقدر هم بیخبر از راه نمیرسد؛ شاید پایان این سفر در انتظار نشسته است.»
پاسخ ها