خاطرهای خواندنی از دیدار با خسرو شکیبایی؛ آقای خسرو شکیبایی من دوست تلفنی شما هستم؛ ابوالفضل نجیب در یادداشتی با بیان خاطرهای از خسرو شکیبایی نوشت: علی آنقدر نیامد و مرا در بیخبری گذاشت که مطمئن شدم چنان یادداشت کوچک و کوتاه و متوقعانه برای چنان درخواستی بسیار متوهمانه بوده. تا روزی که علی دوباره هراسان و هیجانزده و این بار با ظرفی از کره و ماست وارد دفتر سینما شد. بدون هیچ توضیح در آغوشم گرفت و غرق بوسه کرد. فقط توانستم حدس بزنم موفق شده شکیبایی را از نزدیک ببیند و نه بیشتر. دیدن شکیبایی، اما تنها بخشی از رویای محقق شده علی بود.
ابوالفضل نجیب در اعتماد نوشت: خسرو شکیبایی را در تمام عمر فعالیت مطبوعاتی سینمایی فقط یکبار در جشنواره فیلم فجر و شب نمایش و نشست مطبوعاتی درد مشترک دیدم. در آن مقطع عضو هیات تحریریه گزارش فیلم بودم. در خاتمه نشست مطبوعاتی شکیبایی حال خوشی نداشت. با این حال این آشنایی به گپ و گفتی سرپایی و صمیمانه در میان ازدحام دوستداران او که ساعتها انتظار کشیده بودند، با ردوبدل شدن شماره تلفن به اتمام رسید. آن روزها تلفن همراه وارد چرخه زندگی و ارتباطها نشده بود. این آشنایی با چند تماس تلفنی به منزل شکیبایی و به ضرورت ادامه یافت. از جمله یکی از تماسها برای برگزاری بزرگداشتی برای ایشان بود که از سر تواضع نپذیرفت. تا سال ۱۳۷۹ که به پیشنهاد دوستی در اداره کل ارشاد اسلامی استان اصفهان سینمای در حال افتتاح دهاقان را اجاره کردم.
دهاقان یکی از شهرهای استان اصفهان و در نود کیلومتری جنوب شرقی مرکز استان است. آن زمان اغلب ساکنان آنجا را عشایر ترک قشقایی و مهاجران جنگی خوزستان تشکیل میدادند. دانشگاه آزاد دهاقان در آن زمان یکی از معروفترین دانشگاههای آزاد در ایران و استان اصفهان بود. آنجا با چند دانشجوی خوشفکر از جمله کیهان خانجانی که امروز از داستاننویسان مدرن و مطرح است، آشنا شدم. همچنین با علی حوانکی قشقایی آشنا شدم که مشتری ثابت سینما بود.
علی به تمام معنا عاشق سینما و در عین حال شیفتگی او به شکیبایی عجیب بود. علی تا آن زمان همه فیلمهای شکیبایی را بارها و بارها دیده بود، آنهم در شهر کوچکی که تا آن زمان رنگ سینما به خود ندیده بود و حتی سینمای خانگی از طریق ویدیو کلوپها به خانهها راه نیافته بود. آنطور که تعریف میکرد مجبور بوده برای تماشای فیلمهای شکیبایی به اصفهان سفر کند. شیفتگی او ربطی به احساسات و حال و هوای نوجوانی نداشت. میتوانست ساعتها درباره نقشها و لحظههای بکر بازی شکیبایی حرف بزند.
نکته جالب و عجیب اینکه انتخابهای او از بهترین فیلمها و سکانسهای شکیبایی با انتخاب منتقدان سینمایی همسویی قریبی داشت. این احتمال هم که گزینهها را در نشریات سینمایی خوانده باشد، منتفی بود. به این دلیل ساده که او سواد خواندن و نوشتن نداشت. خلاصه علی در نوع خود آدم بینظیری بود. اما درک سادهانگارانهای از مناسبات و روابط بازیگران سینما و به خصوص سوپراستارها با علاقهمندان خود داشت.
بهزعم او مدیر سینما این میزان نفوذ داشت که بتواند امکان آشنایی و ملاقات امثال او با بازیگران سینما را فراهم کند. با چنین ذهنیتی یک روز صبح با عجله و هیجان و نفس زنان آمد سینما و با لحن ملتسمانه گفت؛ خسرو اومده میمه سریال بازی کنه. یه کاری کن ببینمش. با چنان سادگی گفت خسرو که ماندم چطور میشود این احساس نزدیکی صمیمانه و در عین حال شکننده را نسبت به چنین درخواست غیرمعقول متقاعد کرد. آن روزها امرالله احمدجو در میمه اصفهان مشغول ساختن سریال تفنگ سرپر بود.
اصرار علی و انکار من افاقه نکرد که نکرد. شاید اشتباه از من بود که پیشتر و بیش از هر چیز از تواضع و فروتنی شکیبایی برای او گفته بودم. آنقدر اشک ریخت و التماس کرد که از باب رفع تکلیف یادداشت کوتاهی به این مضمون نوشتم، آقای شکیبایی حامل نامه یکی از شیفتگان شماست. مورد ملاطفت قرار بدهید. با سپاس فراوان دوست تلفنی شما....
علی یادداشت را با دقت تا زد و گذاشت جیب بغل کت مندرسی که اغلب تابستان و زمستان به تن داشت. صورت مرا بوسید و با عجله رفت. در آن لحظه تنها آرزوی زندگیام رسیدن علی به خسرو و ملاطفت او به این نوجوان عاشق بود. علی رفت و من کنجکاو آخر و عاقبت کار ماندم. دو هفته گذشت و از علی خبری نشد. آنچه بیشتر آزارم میداد شرمندگی نزد جوانکی بود که همه احساس و رویاهایش را به تکه کاغذی که به دست او داده، گره زده بود.
علی آنقدر نیامد و مرا در بیخبری گذاشت که مطمئن شدم چنان یادداشت کوچک و کوتاه و متوقعانه برای چنان درخواستی بسیار متوهمانه بوده. تا روزی که علی دوباره هراسان و هیجانزده و این بار با ظرفی از کره و ماست وارد دفتر سینما شد. بدون هیچ توضیح در آغوشم گرفت و غرق بوسه کرد. فقط توانستم حدس بزنم موفق شده شکیبایی را از نزدیک ببیند و نه بیشتر. دیدن شکیبایی، اما تنها بخشی از رویای محقق شده علی بود.
آنطور که تعریف کرد توانسته بود از هفتخوان رستم بگذرد و وارد کمپ شود. بعد با اصرار احمدجو را ببیند و یادداشت را به او بدهد. احمدجو هم شاید تحت تاثیر صمیمیت و سادگی علی را میبرد پیش شکیبایی و یادداشت را به او میدهد. علی با ذوق و اشک از اولین لحظه دیدن شکیبایی میگفت و اینکه آنقدر او را بوسیده که کم مانده حال خسرو بههم بخورد.
ملاقات علی با خسرو به همینجا ختم نمیشود. ظاهرا شکیبایی هم به نوعی تحتتاثیر علی قرار میگیرد. شاید به همین دلیل از احمدجو میخواهد نقش کوتاهی برای علی در سریال دست و پا کند. به این ترتیب علی در چند صحنه داخلی مسجد در سریال بازی میکند. دو هفتهای هم پیش اکیپ میماند و کار خدماتی میکند. آنطور که میگفت بعضی شبها را کنار شکیبایی سپری میکند.
ماجرا ادامه مییابد. آنطور که شکیبایی بعدها تعریف کرد او را به نازنین تعبیر کرد و همین سبب میشود بعد از آن علی چندبار به خانه شکیبای سینمای ایران برود. من که تا مدتها از توجه و بزرگواری شکیبایی به خود میبالیدم، بعد از آن ماجرا و در اولین تماس تلفنی با شکیبایی متوجه شدم او دو روز بعد از خواندن آن یادداشت توانسته هویت نویسنده آن را به خاطر بیاورد.
پاسخ ها