یکی بود یکی نبود...
روزی از روزها پیرمرد روستائی سالخوردهای که عازم سفر حج بود، تصمیم گرفت در واپسین روزهای قبل از سفرش از همه اهالی روستا حلالیت بخواد. این شد که کوچه به کوچه راه افتاد و خونه به خونه از تمامی مردم ده حلالیت طلبید.
شب هنگام که پیرمرد، خسته و کوفته و در عین حال خرسند و سرافراز از اینکه تونسته در قبال یک عمر زندگی سالم و رفتار و کردار خداپسندانهاش از همه اهالی روستا با کمال میل و رغبت حلالیت بگیره به خونه برگشت.
همین که به رختخواب رفت و خاطرات روز گذشته و از همه مهمتر توفیقش در جلب رضایت و حلالیت مردم رو توی ذهنش مرور میکرد و داشت به خودش میبالید که عمری محض رضای خدا کار کرده و چه خوب که همه مردم هم ازش راضیاند و خرسند؛
به محض اینکه چشمهاش سنگین شده بود و داشت خوابش میبرد، یکدفعه یه فکری مثل خوره به جونش افتاد که ای دل غافل:
«درسته که از همه اهل آبادی حلالیت گرفتی و خیالت راحت شد، ولی چه خوبه بری طویله و از همه حیوانات هم حلالیت بگیری، آخه ریا نباشه خیر سرت داری میری خونه خدا، نکنه غافل و ناخواسته ظلمی در حق حیوون زبون بستهای کرده باشی؟! و...»
خستهتون نکنم، پیرمرد قصه ما از خوف خدا و روز جزا مثل برق و باد از جا پرید و یه راست رفت طویله و دست نوازشی به سر تکتک حیوانات کشید و داستان سفرشو براشون بازگو کرد و ازشون حلالیت طلبید.
جالب اینجاست، همه حیوانات از مرغ و خروس و غاز و اردک گرفته تا سگ و بز و گوسفند و خر و گاو و اسب، همگی یکصدا گفتند ما که جز خوبی و مهر و محبت از تو چیزی ندیدیم و کدورتی در خاطر نداریم، پس حلالت میکنیم؛ الّا شتر که یه گوشه کز کرده بود و حرفی نمیزد تا اینکه وقتی همه حیوانات ساکت شدند، بالاخره سرشو بالا گرفت و توی چشمهای «حاجی بعد از این» خیره شد و گفت من یکی که حلالت نمیکنم!!!
پیرمرد بنده خدا که اصلاً انتظار شنیدن چنین حرفی رو اون هم از شتر نداشت، با کمال تعجب نگاهی به سایر حیوانات انداخت و دست آخر مات و مبهوت و ملتمسانه رو کرد به شتر و گفت: آخه چرا؟!
من که اصلاً یادم نمیاد به تو یکی ظلمی کرده باشم!
مرغ و خروس و غاز و اردک رو بگی، گهگاهی از خودشون و بچههاشون سربریدم و با مرغ و مسمّا و جوجهکباب، مهمونی راه انداختم و از تخمشون املت و نیمروئی درست کردم.
گاو و گوسفند هم همینطور، روزانه شیرشونو دوشیدم و هر از چند گاهی توی جشن و عزا سرشونو بریدم و با آبگوشت و کبابشون، سور و ساتی راه انداختم.
با خر و الاغ هم که زمینهامو شخم زدم و کلی بارشون کردم و اسب بیچاره رو هم که برای مسافرتهای طولانی ازش سواری گرفتم و... ولی با این وجود همهشون ازم راضیاند و حلالم کردند.
ولی تو رو که کاری نداشتم و کل سال هم که خرج آب و علفتو دادم، خوردی و خوابیدی و تیمارت کردم، فقط و فقط از این سال تا اون سال، روز عاشورا تو رو با عزت و احترام برای تعزیه راهی هیأت عزاداری کردم و ظلمی بهت نکردم و شلاقی هم که ازم نخوردی!
آخه بیانصاف! تو دیگه چرا حلالم نمیکنی؟!
شتر بینوا که از حرکات و سکناتش معلوم بود هنوز هم که هنوزه توی عمق وجودش کدورتی لونه داشته که در غبار زمان ناپدید شده بوده، با این حرف «حاجی بعد از این» زخم وجودش دوباره دهان باز کرد و انگار که داغ دلش تازه شده باشه، نگاه پر معنائی به پیرمرد انداخت و گفت:
یادته یه بار که در طوفان گرفتار شده بودیم، بار یه خری رو برداشتی و روی کول منو بقیه حیوانات گذاشتی، اونوقت خودت سوار خر شدی و جلوی کاروان به راه افتادید؟!
در اینکه بار بردن و خدمت کردن وظیفهٔ من و امثال منه هیچ بحثی نیست، ولی تو با اون کارت در حقیقت خرو راهنمای من کرده بودی؟!
بیچاره پیرمرد که الآن بعد از گذشت اون همه سال دیگه چیزی رو بخاطر نمیآورد، در اوج تواضع و اخلاص، صادقانه گفت:
«نه، ولله!»
شتر بینوا گفت: چه یادت باشه و چه نباشه، فقط و فقط برای همین یه کارت نمیتونم حلالت کنم!!!
میدونی که منِ شتر هم مثل شمای انسان با واحد «نفر» شمرده میشم، ولی خر و گاو و اسب و الاغ با واحد «رأس»!
فقط برای اینکه حرمت «نفر» بودنمو شکستی، هیچوقت حلالت نمیکنم!!!
(به همین سادگی...)
✅ پاورقی:
محض رضای خدا دقت کنیم، مبادا غافل و ناخواسته با بال و پر دادن بیمورد به افراد ناصالح و انتصابات ناشایسته، عزّت نفس و حرمت سایر افراد رو زیر سؤال ببریم و برای سالیان متمادی آیندهٔ اعضای یک سازمان و مملکتی رو به سخره و بازی بگیریم!!!
(محمّدجواد اولیائی - سیزدهم مرداد ماه ۱۴۰۴)
👇
🆔 @Dr_Shariaaty
https://t.me/Dr_Shariaaty/2096
پاسخ ها