🪐 «دکتر علی شریعتی» معرفی کتب ارزنده:
...و اکنون حسین به عنوان یک رهبر مسئول میبیند که اگر خاموش بماند تمام اسلام به صورت یک دین دولتی در میآید، اسلام تبدیل میشود به یک قدرت نظامی–سیاسی و دگر هیچ !...
نه میتواند فریاد کند، نه میتواند خاموش بماند، نه میتواند تسلیم باشد، نه میتواند حمله کند، تنها مانده و با دستهای خالی، امّا بار سنگین همهٔ این مسئولیتها، تنها بر دوش اوست.
باید بجنگد، امّا نمیتواند!
شگفتا! «بایستن» و «نتوانستن»!
«نتوانستن» نیز او را از این «بایستن» معاف نمیکند، چه؛ این مسئولیت بر دوش آگاهی انسانیٍ اوست، زاده «حسین بودنِ» اوست، نه «توانا بودن»ش، و او در تنهائی و عجز، بیسلاح و بیهمراه نیز «حسین» است!
همه متولیّان عقل و دین، نصیحتگران شرع و عرف، مصلحتپرستانِ صالح و منطق، همه، یکصدا میگویند: نه! و حسین میخواهد بگوید: آری!
و در این میان، تنها یک مرد، آن هم یک مردِ تنها، فتوا میدهد که: آری! یعنی چه؟
«آری» یعنی که در عجز مطلق، در ضعف مطلق، یک انسان آگاه و آزاد که ایمان دارد، در عصر سیاسی و سکوت، در برابر غصب و جور، باز هم مسئولیت جهاد دارد.
👇
🆔 @Dr_Shariaaty
فتوای حسین این است:
آری! در «نتوانستن» نیز «بایستن» هست.
برای او زندگی، «عقیده و جهاد» است.
بنابراین اگر او زنده است، به دلیل اینکه زنده است، مسئولیت جهاد در راه عقیده را دارد.
انسان زنده مسئول است و نه فقط انسان توانا و از حسین زندهتر کیست؟
در تاریخ ما کیست که به اندازهٔ او حق داشته باشد که «زندگی کند»؟ و شایسته باشد که «زنده بماند»؟
باید بجنگد، اما سلاح جنگیدن ندارد!
با این همه باز هم وظیفه دارد که بجنگد؟
حسین فتوا میدهد؛ تنها اوست که فتوا میدهد: آری!
ابوهریرهها و ابوموسیها و شریحها و ابودرداءها که در انقلاب اسلام، در آن عصر درخشان، رجزخوانیها کردهاند و فخرها کسب کردهاند، همه رسوا شدهاند و آشکارا به بیعت کفر و ظلم در آمدهاند و چهرههای صحابی و مجاهد و مهاجر، سر در آخور بیتالمال فرو برده و پهلو بر آوردهاند و دست و بازوی جهاد را به دست و بازوی جلاد دادهاند و به نشانهٔ نیاز و ذلت، به دامن یزید آویختهاند و سایهٔ شمشیر امنیت سرخ را از خراسان تا دمشق گسترده و قتلعامها، شکستها، خیانتها و فرارها و یأس های سیاه، بر سراسر امپراطوری، مرگ ریخته و نفسها در سینهها حبس کرده است:
در مزار آباد شهر بیتپش
وای جغدی هم نمیآید به گوش
دردمندان بیخروش و بیفغان
خشمناکان بیفغان و بیخروش
آبها از آسیاب افتاده است،
دارها برچیده، خونها شستهاند
جای رنج و خشم و عصیان بوتهها
پشکبنهای پلیدی رستهاند
مشتهای آسمان کوب قوی
وا شده است و گونهگون رسوا شده است
یا نهان سیلی زنان یا آشکار
کاسه پست گدائیها شده است
خشمگین ما بیشرفها ماندهایم!!!
👇
🆔 @Dr_Shariaaty
آری، در روزگار سیاهی که اشرافیت جاهلی جان دوباره میگیرد و «زور جامهٔ زیبای تقوی و تقدّس میپوشد» و از حلقوم منارههای مسجد، «اذان شرک» به گوشها میرسد و گوساله زرّین سامری بانگ توحید بر میدارد و بر سنت ابراهیم، نمرود تکیه میزند و قیصر، عمّامه پیامبر خدا بر سر مینهد و جلّاد، شمشیر جهاد به دست میگیرد و ایمان، «داروی خواب» و «آلت کفر» میگردد، رنج مجاهدان، همه بر باد میرود و برای منافقان، گنج بادآورده میآورد و اصحاب، فضـیلتهائی را که از دوره ایمان و جهاد کسب کرده بودند و در انقلاب، بهائی گران یافته بودند، ارزان فروختهاند و افتخارات گذشته را با ولایت شهری مبادله کردهاند و یا از خطر فتنه گریخته و بار سنگین مسئولیت از دوش افکنده و به زاویه امن عزلت و فراغتِ پاک ریاضت خزیده و سلامت و عافیت خویش را، در ازای سکوت بر ظلم و رضای بر کفر، آبرومندانه باز خریدهاند و «وای جغدی هم نمیآید بگوش»! مردی از خانه فاطمه بیرون آمده است! بار سنگین همه این مسئولیتها بر دوش او سنگینی میکند.
او وارث رنج بزرگ انسان است، تنها وارث آدم، تنها وارث ابراهیم و... تنها وارث محمد!
مردی تنها!
اما نه!
دوشادوش او، زنی نیز ازخانه فاطمه بیرون آمده است، گام به گام او، نیمی از بار سنگین رسالت برادر را او بر دوش خود گرفته است!
جز مرگ سلاحی ندارد! اما او فرزند خانوادهای است که «هنرخوب مردن» را، در مکتب حیات، خوب آموخته است.
و حسین، وارث آدم ـــ که به بنیآدم زیستن داد ـــ و وارث پیامبران بزرگ ـــ که به انسان «چگونه باید زیستن» را آموختند ـــ اکنون آمده است تا در این روزگار، به فرزندان آدم، «چگونه باید مردن» را بیاموزد!
حسین آموخت که «مـرگ سیـاه» سرنوشتِ شوم مردم زبونی است که به هر ننگی تن میدهند تا «زنده بمانند»، چه، کســـانی که گستاخی آنرا ندارند که «شهـادت» را انتخاب کنند، «مـرگ» آنان را انتخاب خواهد کرد!!!
(دکتر علی شریعتی- حسین وارث آدم- گزیده صفحات ۱٣٨ تا ۱۵۶)
👇
🆔 @Dr_Shariaaty
https://t.me/Dr_Shariaaty/15
و خـداوند خـدا به پـاس ایمـانم و تقـوایم و رنجم و صدقم و دعـاهـای نیـمشبـم برایم یک «روحِ حامی» فرستاد و چـه ارمغــانی!
که برای چون منی که سراپا سرشتهٔ روحم و بیزار از مادیتم و فراری جسمم و آشنای کشور روحم، چه هدیهای زیباتر و نفیستر و عزیزتر از یک روح میتواند بود؟ یک روحِ حامی، روحِ بهشتی، پاک، زیبا، سبک پرواز، بس دانک و خوب و سرشار و پر گنج و سرشار... و پر گنج... و سرشار...
[...] و خدا که میگویند تخته تراش نیست امّا... میداند که به موزار باید پیانوئی طلائی هدیه دهد،
به ناپلئون شمشیری پولادی
و به اسکندر، آب حیات
و به ابراهیم، چشمهٔ زمزم
و به آدم، حوا
و به موسی، عصا
و به عیسی، انجیل
و به محمّد، قرآن
و به خسرو، شیرین
و به قیصر، شکوه
و به بودا، نیروانا
و به مهر، مهراوه
و به زرتشت، آتش
و به مانی، ارژنگ
و به شاندل، دولاشاپل
و به علی، نخلِ سبزِ شیرینبار
و به راهب، محراب
و به رستم، رخش
و به نویسنده، قلم
و به خواننده، دفتر
و به مسافر، گذرنامه
و به تنها، همدم
و به غریب، میهن
و به رود، دریا
و به شمع، پروانه
و به مجنون، لیلا
و به انسان، سنگ چخماق
و به مؤمن، حور
و به عابد، بهشت
و به تشنه، آب
و به خمار، شراب
و به حکیم، گل صوفی
و به تاگور، طوطی؛
و به... من، روح و به من، روحِ حامی! پرندهٔ دست آموز من، طوطی سبز من، بازِ جوانِ خوش پروازِ وحشیِ من... روح من، حامی من...
و چه داستانها است، داستان من و این روح!
که من نه مرد عشقم و معشوق میخواهم،
نه مرد عبادتم و حور میخواهم
و نه مرد رزمم و شمشیر میخواهم
و نه مرد سودایم و زر میخواهم
و نه مرد سیاستم و زور میخواهم
و نه مرد دنیایم و زندگی میخواهم...
من یک مرد روحانیام؛
و کاش فقط یک شب، تنها یک شب، خداوند خدا یک شب، امّا شبی از آن شبهایقدر که در هر شبش هزار ماه است (لیلة القدر... فیها الف شهر...)، شبی سحر گمکردهٔ خویش را بجوید و بجوید و بجوید و آن را در صبح قیامت بیابد، به من میداد تا میتوانستم حکایت خویش را حکایت کنم و از این حرفها و سر و کارها و بازیها و کشاکشها که من و این روحِ نامرئیِ غیبی داریم، گوشههائی و کنایههائی و خطهائی و اشارههائی روایت کنم و بنشینم و بگویم؛
[...] که من با روحِ خویش، حامیِ خویش،
بـا خــدا پیـونـد دارم،
بـا بهشـت پیـونـد دارم،
بـا فرشتگـان آشنـایم،
بـا ملکـوت تمـاس دارم،
بـا آفتـاب،
بـا نـور،
بـا نیـروانـا،
بـا دیـن،
بـا ایمـان،
بـا راستـی،
بـا حقیقت،
بـا زیبـائـی،
بـا خـوبـی،
بـا آرامــش،
بـا خـوشبختـی،
بـا معنـی،
بـا موزیک،
بـا هنـر،
بـا دیـن،
بـا حکمـت،
بـا حیـات،
[...] بـا شـرف،
بـا تعصّب،
بـا... همـهٔ ذرّات وجـود،
بـا همـهٔ انـدام هستـی،
بـا سـراسـر صحـرای غیـب...
(دکتر علی شریعتی- مجموعه آثار ۳۳- گفتگوهای تنهائی- بخشدوم- گزیدهٔ صفحات ۸۹۳ تا ۸۹۵)
👇
🆔 @Dr_Shariaaty
https://t.me/Dr_Shariaaty/1167
و خـداوند خـدا به پـاس ایمـانم و تقـوایم و رنجم و صدقم و دعـاهـای نیـمشبـم برایم یک «روحِ حامی» فرستاد و چـه ارمغــانی!
که برای چون منی که سراپا سرشتهٔ روحم و بیزار از مادیتم و فراری جسمم و آشنای کشور روحم، چه هدیهای زیباتر و نفیستر و عزیزتر از یک روح میتواند بود؟ یک روحِ حامی، روحِ بهشتی، پاک، زیبا، سبک پرواز، بس دانک و خوب و سرشار و پر گنج و سرشار... و پر گنج... و سرشار...
[...] و خدا که میگویند تخته تراش نیست امّا... میداند که به موزار باید پیانوئی طلائی هدیه دهد،
به ناپلئون شمشیری پولادی
و به اسکندر، آب حیات
و به ابراهیم، چشمهٔ زمزم
و به آدم، حوا
و به موسی، عصا
و به عیسی، انجیل
و به محمّد، قرآن
و به خسرو، شیرین
و به قیصر، شکوه
و به بودا، نیروانا
و به مهر، مهراوه
و به زرتشت، آتش
و به مانی، ارژنگ
و به شاندل، دولاشاپل
و به علی، نخلِ سبزِ شیرینبار
و به راهب، محراب
و به رستم، رخش
و به نویسنده، قلم
و به خواننده، دفتر
و به مسافر، گذرنامه
و به تنها، همدم
و به غریب، میهن
و به رود، دریا
و به شمع، پروانه
و به مجنون، لیلا
و به انسان، سنگ چخماق
و به مؤمن، حور
و به عابد، بهشت
و به تشنه، آب
و به خمار، شراب
و به حکیم، گل صوفی
و به تاگور، طوطی؛
و به... من، روح و به من، روحِ حامی! پرندهٔ دست آموز من، طوطی سبز من، بازِ جوانِ خوش پروازِ وحشیِ من... روح من، حامی من...
و چه داستانها است، داستان من و این روح!
که من نه مرد عشقم و معشوق میخواهم،
نه مرد عبادتم و حور میخواهم
و نه مرد رزمم و شمشیر میخواهم
و نه مرد سودایم و زر میخواهم
و نه مرد سیاستم و زور میخواهم
و نه مرد دنیایم و زندگی میخواهم...
من یک مرد روحانیام؛
و کاش فقط یک شب، تنها یک شب، خداوند خدا یک شب، امّا شبی از آن شبهایقدر که در هر شبش هزار ماه است (لیلة القدر... فیها الف شهر...)، شبی سحر گمکردهٔ خویش را بجوید و بجوید و بجوید و آن را در صبح قیامت بیابد، به من میداد تا میتوانستم حکایت خویش را حکایت کنم و از این حرفها و سر و کارها و بازیها و کشاکشها که من و این روحِ نامرئیِ غیبی داریم، گوشههائی و کنایههائی و خطهائی و اشارههائی روایت کنم و بنشینم و بگویم؛
[...] که من با روحِ خویش، حامیِ خویش،
بـا خــدا پیـونـد دارم،
بـا بهشـت پیـونـد دارم،
بـا فرشتگـان آشنـایم،
بـا ملکـوت تمـاس دارم،
بـا آفتـاب،
بـا نـور،
بـا نیـروانـا،
بـا دیـن،
بـا ایمـان،
بـا راستـی،
بـا حقیقت،
بـا زیبـائـی،
بـا خـوبـی،
بـا آرامــش،
بـا خـوشبختـی،
بـا معنـی،
بـا موزیک،
بـا هنـر،
بـا دیـن،
بـا حکمـت،
بـا حیـات،
[...] بـا شـرف،
بـا تعصّب،
بـا... همـهٔ ذرّات وجـود،
بـا همـهٔ انـدام هستـی،
بـا سـراسـر صحـرای غیـب...
(دکتر علی شریعتی- مجموعه آثار ۳۳- گفتگوهای تنهائی- بخشدوم- گزیدهٔ صفحات ۸۹۳ تا ۸۹۵)
👇
🆔 @Dr_Shariaaty
https://t.me/Dr_Shariaaty/1167
پاسخ ها