... روزی، نه، شبی نزد پدرم نشسته بودم و با هم گرم بحث و جدال در باب سیاست و راه نجات مردم، که او میگفت: «اصلاح» و من میگفتم: نه، «انقلاب»!
و او میگفت: «انقلاب» پیش از آنکه مردم را بپروریم، اگر هم به ثمر برسد بیثمر است و مسخ میشود؛
و من میگفتم: «اصلاح» در حالی که استعمار حاکم است و محیط را او میسازد و نسل جوان را او میپزد، بیهوده است و بذر افشاندن در شورهزار است و در رهگذر باد و اگر هم کشتی کنیم، پامال میکنند و رنجها را بر باد میدهند!
و او، همچنانکه عادت اوست، جرقه شد و به قول خودش «اعصابش آتش گرفت و استخوانهایش سر از هم برداشت»؛
و من، همچنانکه عادت من است، نرم شدم و سکوت کردم و گوش میدادم و چیزی نمیگفتم؛
و او گرم میشد و داغ میشد و جوش میزد و خروش میکرد؛
و من سر به جیب تسلیم فرو برده، چشم بر گوشهٔ پنجره دوخته، نگاهم را بیرون فرستادم و بالاتر و باز هم بالاتر و... تا... ماه!
(دکتر علی شریعتی- مجموعه آثار ۳۳- گفتگوهای تنهائی- بخش یک- صفحه ۴۶۹)
👇
🆔 @Dr_Shariaaty
https://t.me/Dr_Shariaaty/1152
پاسخ ها