یکی از زیبا ترین داستان های مثنوی مولوی داستان امیر خفتهای است که مار در دهانش رفته...
در این حکایت قضّـا و قدر زندگانی در ظاهر بلا و بدبختی؛ درشتی و تظلـّـم برآورد میشه؛ در حالیکه چون نیک بنگریم؛ این درشتی و ناروائی؛ لطف و نرمیِ کبریائی و رحمت لایزال الهی است👌👌👌
چکیده داستان از این👇قراره که:
یک روز سواری از صحرا می گذشت که به آدمی برخورد که خوابیده بود و مار داشت به دهانش می رفت؛ سراسیمه از اسب پیاده شد که مارو بگیره؛ ولی موفق نشد و...
خلاصه بدون اینکه درباره این موضوع چیزی به اون خفته بگه؛ وحشیانه از خواب بیدار و به اجبار به یکسری کارها وادارش کرد تا مارو بالا بیاره و...
اون خفته بخت برگشته هم که تا اون زمان فکر می کرد، سوارکار باهاش مشکل داره، وقتی مارو بالا آورد تازه متوجه خطر شد، به خودش اومد و لب به تشکر باز کرد و علت این نوع رفتار خشن رو ازش جویا شد که چرا از اول به من نگفتی؟! و...
که بهتره شرح ماجرا و بقیه داستان رو از کلام موزون مولانا دنبال کنید👇👇👇
عاقلی بر اسب میآمد سوار
در دهان خفتهای میرفت مار
آن سوار آن را بدید و میشتافت
تا رماند مار را فرصت نیافت
چونکه از عقلش فراوان بُد مدد
چند دبوسی قوی بر خفته زد
برد او را زخم آن دبوس سخت
زو گریزان تا به زیر یک درخت
سیب پوسیده بسی بد ریخته
گفت از این خور ای به درد آویخته
سیب چندان مر ورا در خورد داد
کز دهانش باز بیرون میفتاد
بانگ میزد کای امیر آخر چرا
قصد من کردی تو نادیده جفا؟
گر تو را ز اصل است با جانم ستیز؟
تیغ زن یکبارگی خونم بریز!
شُوم ساعت که شدم بر تو پدید
ای خنک آن را که روی تو ندید
بی جنایت، بی گنه، بی بیش و کم
ملحدان جایز ندارند این ستم
میجهد خون از دهانم با سخُن
ای خدا آخر مکافاتش تو کن!
هر زمان میگفت او نفرین نو
اوش میزد کاندرین صحرا بدو
زخم دبوس و سوارِ همچو باد
میدوید و باز در رو میفتاد
ممتلی و خوابناک و سست بد
پا و رویش صد هزاران زخم شد
تا شبانگه میکشید و میگشاد
تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد
زو بر آمد خوردهها زشت و نکو
مار با آن خورده بیرون جست از او
چون بدید از خود برون آن مار را
سجده آورد آن نکوکردار را
سهم آن مار سیاه زشت زفت
چون بدید آن دردها از وی برفت
👇
🆔 @Dr_Shariaaty
گفت خود تو جبرئیلِ رحمتی
یا خدائی که ولیِّ نعمتی؟!
ای مبارک ساعتی که دیدیَم
مرده بودم جان نو بخشیدیَم
تو مرا جویان، مثال مادران
من گریزان از تو «مانند خران»
خر گریزد از خداوند از خری
صاحبش در پی ز نیکو گوهری
نه پی سود و زیان میجویدش
لیک تا گرگش ندرد یا ددش
ای خنک آن را که بیند روی تو
یا در افتد ناگهان در کوی تو
ای روانِ پاک بستوده تو را
چند گفتم ژاژ و بیهوده تو را
ای خداوند و شهنشاه و امیر
من نگفتم جهل من گفت آن مگیر
شمّهای زین حال اگر دانستمی
گفتن بیهوده کِی تانستمی؟!
بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال
گر مرا یک رمز میگفتی ز حال
لیک خامش کرده میآشوفتی
خامشانه بر سرم میکوفتی
شد سرم کالیوه، عقل از سر بِجَست
خاصه این سر را که مغزش کمترست
عفو کن ای خوبروی خوبکار
آنچه گفتم از جنون اندر گذار
گفت اگر من گفتمی رمزی از آن
زهرهٔ تو آب گشتی آن زمان
گر تو را من گفتمی اوصافِ مار
ترس، از جانت بر آوردی دمار
مصطفی فرمود اگر گویم به راست
شرح آن دشمن که در جان شماست
زهرههای پُردلان هم بر درَد
نی رَوَد ره نی غم کاری خورد
نه دلش را تاب مانَد در نیاز
نه تنش را قُوَّتِ روزهِ نماز
همچو موشی پیش گربه لا شود
همچو برّه پیش گرگ از جا رود
اندرو نه حیله مانَد نه رَوَش
پس کنم ناگفتهتان من پَروَرَش
همچو بوبکر ربابی تن زنم
دست چون داود در آهن زنم
تا محال از دست من حالی شود
مرغ پَر بَرکنده را بالی شود
چون «یَدُالَلّه فَوقَ اَیدیهِم» بُوَد
دست ما را دست خود فرمود احد
پس مرا دستِ دراز آمد یقین
بر گذشته ز آسمان هفتمین
دست من بِنمود بر گردون، هنر
مقریا بر خوان که «وَانشَقَّ القَمَر»
این صفت هم بهرِ ضعفِ عقلهاست
با ضعیفان شرح قدرت کِی رواست
خود بدانی چون بر آری سر زِ خواب
ختم شد «وَاللّهُ اَعلَم بِالصَّواب»
مر تو را نه قُوَّتِ خوردن بُدی
نه ره و پروایِ قِی کردن بُدی
می شنیدم فحش و خر می راندم
رَبِّ یَسِّر زیرِ لب می خواندم
از سبب گفتن مرا دستور نی
ترکِ تو گفتن مرا مقدور نی
هر زمان می گفتم از دردِ درون
«اِهدِ قَومِی اَنَّهُم لَا یَعلَمون»!*
سجدهها میکرد آن رسته زِ رنج
کای سعادت ای مرا اقبال و گنج
از خدا یابی جزاها ای شریف
قُوَّتِ شکرت ندارد این ضعیف
شکرِ حق گوید تو را ای پیشوا
آن لب و چانه ندارم وآن نوا
دشمنیِ عاقلان زین سان بُوَد
زهرِ ایشان اِبتهاج جان بُوَد
دوستیِ ابله بود رنج و ضلال
این حکایت بشنو از بهر مثال
🌺🌸🌼🌺🌸🌼
* اِهدِ قَومِی اَنَّهُم لَا یَعلَمون= خدایا قوم مرا هدایت کن؛ حقیقتاً که نمی دانند!
👇
🆔 @Dr_Shariaaty
پاسخ ها