داستان
در خانه را باز کرد که ...
روز سختی را پشت سر گذاشته بود. به شکل سرسامآوری، ارباب رجوع داشت و دست آخر هم با یکی از مراجعان حرفش شده بود و بعد از دادوفریادی که مراجع بیاعصاب و پرتوقع راه انداخته بود، رئیس وارد اتاقش شده بود و بدون اینکه از ماجرا اطلاع داشته باشد، همه تقصیرها را گردن او انداخته و حسابی توبیخش کرده بود. چشمهایش مدام به ساعت دیواری اتاق بود که زودتر کارش تمام شود و پناه ببرد به خانه. وقتی عقربه کوچک ساعت روی عدد دو ایستاد، قبل از این که پروندهها را جمع کند و چراغ اتاق را خاموش، قرص ژلوفن را از کشوی کوچک میزش برداشت و با ته مانده چای سرد شدهاش، قورت داد، به این امید که قبل از رسیدن به خانه، سردردش کمی آرامتر شود.
نزدیک خانه که رسید، بوی قورمه سبزی جاافتاده به مشامش خورد و ناخودآگاه، لبخند به لبش نشست و با خودش گفت: «بوی زندگی همینه!» کلید را داخل قفل در چرخاند با این خیال که وقتی در را باز میکند، بچههایش بپرند در آغوشش و همسرش با لبخند سلام کند، اما کلید را که چرخاند، خبری از هیچکدام از خیالپردازیهایش نبود. بچهها با هم قهر کرده و هرکدام در اتاق خود ناراحت نشسته بودند.
از همه بدتر همسرش بود که با عصبیترین حالت ممکن پشت میز ناهارخوری نشسته و سرش را بین دستهایش گرفته بود. چشمش که به او افتاد، با بیحالی سلام کرد و به دنبالش مثل مسلسل شروع کرد: «دیگه از دست این دو تا بچه دیوونه شدم، صبح تا شب دعوا دعوا! همه مسئولیتها هم که روی دوش خودمه! مگه من چهقدر جون دارم؟ بشور، بساب، غذا بپز، بچهداری کن، برو خرید... دیگه خسته شدم! مگه دیروز بهت نگفته بودم پیاز بخر؟ طبق معمول یادت رفت! امروز مجبور شدم با این دو تا بچه تا سر خیابون پیاده برم که پیاز بخرم برای ناهار... چرا اینقدر آدم فراموشکاری هستی؟ چرا باید هر چیزی رو صد بار بگم؟»
احساس کرد سرش سوت میکشد. انگار تاثیر ژلوفن هم از بین رفته بود. با خودش گفت: «آخه دیگه یه آدم چهقدر باید توی یک روز حالش گرفته بشه؟!» رفت سراغ تلویزیون به این امید که در بین شبکههای مختلف، چیزی پیدا کند که کمی حواسش را از روز تلخی که پشت سر گذاشته، پرت کند و حالش بهتر شود، اما انگار همسرش آنقدر ناراحت بود که به این آسانی ول کن ماجرا نبود! دست به کمر ایستاد مقابلش و گفت: «بیا! وقتی هم که آدم باهات حرف میزنه به جای اینکه جواب بدی، تلویزیون نگاه میکنی! یعنی این قدر من بی ارزشم!»، اما حقیقت این بود که او اصلا توان حرف زدن و شنیدن را نداشت.
بعد از این همه ساعت صحبت کردن با مراجعان مختلف و گوش کردن به حرف هایشان، حالا فقط به کمی آرامش نیاز داشت تا به حالت طبیعی خودش برگردد. با خودش گفت: «کاش همسرم درک میکرد که چه حال و روزی دارم یعنی فهمیدن این مسئله که الان، وقتی در اوج خستگی و بیحوصلگی هستم، زمان گله کردن و غر زدن و دعوا و شکایت نیست، اینقدر کار سختیه؟»
نظر کارشناس
نیاز مرد به اداره خانه توسط زن!
خانمهای محترم! شاید باور نکنید، اما مردها به قدری به آرامش در محیط خانواده احتیاج دارند که اغلب درباره برخورد همسر و فرزندانشان در لحظه ورودشان به خانه و سپس آماده بودن غذایی گرم و خوشمزه، خیالپردازی میکنند! در واقع مردها احتیاج دارند که همسرشان امور خانه را اداره و از آنها هم مراقبت کند. مرد از این که هنگام خروج از خانه همسرش بدرقهاش کند و هنگام ورود به خانه به استقبالش بیاید، احساس خوبی پیدا میکند. حتی اگر شما شاغل باشید، باز هم همسرتان مثل هر مرد دیگری از نظر روانی احتیاج دارد که شما برای او غذا بپزید، لباسهایش را بشویید و به امور خانه و بچهها رسیدگی کنید تا او بتواند در خانه احساس آرامش کند.
شاید این نیازی باشد که مردها در ظاهر چندان بروز ندهند، به ویژه اگر همسرشان شاغل باشد و شرایط سخت همسرشان را درک کنند، اما باز هم به هر حال این نیاز وجود دارد. همین جا باید به این نکته هم اشاره کرد که آقایان نباید بعد از خواندن این مطلب، بیخیال کمک کردن به همسرشان شوند چراکه یکی از نشانههای یک شوهر خوب، کمک کردن به همسر در کارهای خانه است.
وقتشناسی برای بیان دلخوری!
نکته دیگری که به عنوان یک خانم باید به آن توجه کنید، این است که همیشه زمان مناسبی را برای بیان ناراحتیها و دلخوریهای تان انتخاب کنید. وقتی که همسر شما خسته از سر کار میآید و بیشتر از هر زمان دیگری نیاز به آرامش دارد، وقت مناسبی برای گله کردن نیست! به احتمال زیاد در چنین شرایطی، همسر شما نه تنها توانایی درک صحبت شما و همدلی با شما را ندارد، بلکه در اغلب مواقع چنین گفتوگویی به ایجاد دعوا، تنش و دلخوری منجر خواهد شد. زمانی که همسرتان به یک آرامش نسبی دست یافت و آمادگی شنیدن حرفهای شما را داشت، میتوانید بدون جار و جنجال احساسات و ناراحتیهای تان را با او در میان بگذارید و همدلی او را جلب کنید.
منبع:روزنامه خراسان
پاسخ ها