این جوان بـااستعداد، با همه تازه کاری و ناپختگی که اقتضای سن او بود، فرشته را چندان زیـبا نقش زد و برآورد که بـسیار مـاهرانهتر از فرشتهای دیگری که وروکیو نقاشی کرده بود جلوه میکرد. وروکیو در هنر پیکرهسازی چربدستتر از نقاشی بود و از اینکه میدید جوانی تازه کار بهتر از او که داعیهٔ استادی دارد از رنگ و قلم بهره میگیرد و کارآمدی آن را میشناسند، احـساس شرمندگی کرد، قلممو را بر زمین نهاد و عهد چنان کرد که تا زنده است دیگر دست به رنگ و قلم نبرد و نقاشی را یک سره کنار بگذارد. با این همه لئوناردو پنج شش سـالی در کـارگاه وروکیو ماند و از او هنر آموخت…
…گفتهاند در یکی از روزهایی که پدر لئوناردو برای تفریح و سرکشی به ملکی که در روستای آنکیانو داشت رفته بود و در خانهٔ ییلاقی خود به سر میبرد، یکی از روستاییان مزرعهٔ او سـپر گرد کـوچکی را که به تازگی از چوب درخت انجیری پیر ساخته بود به او داد و از وی درخواست که آن را نزد یکی از نقشبندان کار دیدهٔ شهر ببرد و با نقش و نگاری زیبا بیاراید. این روستایی صیادی ماهر بـود و پیـیرو از تجربهٔ او در ماهیگیری و شکار پرندگان بهرهٔ بسیار میگرفت. پییرو درخواست روستایی را با روی باز پذیرفت، سپر را با خود به فلورانس برد و بیآنکه نام صاحب آن را فاش سازد، از لئوناردو خواست تا آن را با نـقشی زیـبا، چـندان که در توان او بود بیاراید.
لئونـاردو سـپر را بـیازمود و دریافت که بسیار ناهموار و خام دستانه ساخته شده است. از این رو نخست سپر را به یاری شعلهٔ آتش راست کرد، سپس قوسی مـناسب بـه آن داد و سطح آن را هموار و یکدست برآورد. آنگاه رویهٔ سپر را بـا لایـهای از رنگ آستری پوشاند و آمادهٔ نقاشی ساخت. اکنون همه در اندیشهٔ آن بود که چه نقشی بر آن زند تا همچون چـهرهٔ مـدوسا خـصم را هراسان کند. لئوناردو پس از اندیشهٔ بسیار، شماری مارمولک، حربا، زنجره، افـعی، خفاش، ملخ و چندین جانور دیگر از این دست را که در تاکستان نزدیک خانهٔ او یافت میشد گرد آورد و به اتاق خود بـرد؛ هـیچ کـس اجازهٔ ورود به این اتاق را نداشت. لئوناردو در نهان پس از طرح برداری از روی جـانورانی کـه گرد آورده بود، از آن بخش از اندامهای هر یک که ترسناکتر مینمود سود جست و با هم در آمیختن اندامهای آنها هـیولایی هـولناک برآورد. چنان مینمود که این هیولا نفسی زهرآگین دارد و با نگاهش هر چـیز را بـه آتـش میکشد. لئوناردو با دستمایهای که از هنر داشت، هیولا را بر فراز صخرهای تیره و شکسته تـصویر کـرد، از دهـان باز آن زهری کشنده روان بود، از چشمانش شرارههای آتش بیرون میجهید، از حفرههای منخرین زشتش دودی تـیره بـیرون میزد و چنین مینمود که به هیچ روزگار اژدهایی هولناکتر از آن پدید نیامده اسـت.
لئونـاردو چـندان وقت بر سر این کار نهاد که مردار جانوران در کارگاه او گندید و فضا را بویناک کـرد. شـیفتگی لئوناردو و به نقاشی، اما مانع آن بود که این بوی تحملناپذیر او را بیازارد. هـنگامی کـه کـار نقاشی سپر به انجام آمد. لئوناردو پدر خود را آگاه کرد که سپر حاضر است و میتواند بـرای بـردن آن به کارگاه شخصی وی بیاید. دیگر سپر را بر سه پایهای در نور مناسب قـرار داد، پنـجرهها را فـرو بست و سپس به پییرو گفت تا درآید. لئوناردو این اثر را به چنان کمالی از آستین بـه در آورده بـود که سر پییرو شگفتزده کرد. چندان که چشم وی به آن هیولای هـولناک افـتاد پا پس نهاد و حیرتزده بر جای بماند. باور نمیکرد آنچه میبیند همان سپر است و نقشی که بر آن نـشسته دسـتکار فرزند اوست. لئوناردو، چون این حال میدید به سوی پدر شتافت و با هـیجان گـفت: «پیداست که این سپر با تأثیری کـه از آن چـشم مـیتوان داشت نیک برآمده است. نقش آن هـمچنانکه مـیخواستم بازتابی درست پدید آورد و اکنون میتوانید آنرا به صاحبش بازگردانید.»
پییرو این دستکار را سـخت شـگفتآور یافت، نبوغ دستفروشی دورهگرد، سـپری ارزان خـرید، آن را با نـقش قـلبی کـه تیری در آن نشسته بود بیاراست و بـه جـای سپری که لئوناردو آراسته بود، برای روستایی سادهدل فرستاد. این سپر و نـقش آن به طبع روستایی آسانپسند سخت نـزدیک آمد و تا پایان عـمر سـپاسگزار پییرو بود. چون چندی برآمد پییرو سپری را که لئوناردو آراسـته بـود به صد دوکات به یـکی از سـوداگران آثـار هنری فروخت و دیـر نـگذشت که همان سپر در دسـت دوک مـیلان دیده شد؛ دوک آن را به سیصد دوکات از بازرگان فلورانسی خریده بود.
…در روزهایی که لئوناردو سرگرم نـقاشی ایـن دیواره نگاره (شام آخر) بود، راهـب بـزرگ که از سـر کـنجکاوی بـه هر گوشهٔ کلیسا سـرک میکشید، با شگفتی میدید که لئوناردو ساعتها و گاه نیمی از روز را با نگریستن به یک نقطه و یـا بـخشی از نقاشی خود میگذراند. لئوناردو میخواست کـار را بـه قـاعده انـجام دهـد، چهره قدیسان را نـیکو بـرآورد و به ویژه سیمای عیسی مسیح را آنگونه که شایسته فرزند قدیسهٔ عذراست بپردازد. جهد آن داشت تـا هـمان فـضایی را تصویر کند که در آن مسیح نان را پاره کـرد و گـفت: «ایـن اسـت بـدن من.» و شراب را در پیاله ریخت و گفت: «این است خون من. این آیین را برای حراست از سنت من به جای آورید.»
راهب کوتاهاندیش نمیدانست که لئوناردو روی به کاری سـترگ دارد. راستی هم این است که دیوارنگاری، از آنگونه که لئوناردو آغاز کرده بود کاری دشوار و دیر انجام بود و باید با شکیبایی و ثبات به سامان میرسید. راهب بزرگ انتظار داشت که لئونـاردو نـیز همچون باغبانهایی که باغچهٔ کلیسا را میآراستند، یک نفس کار کند و قلمش یک دم از گشتن باز نماند. هم از این رهگذر پیوسته از لئوناردو و دیوارهنگاره میخواست تا کار را با شتابی بیشتر پیش رانـد و دیـوارهنگاره را کامل کند، اما بینوا هر چه بیشتر میگفت کمتر میشنید و سخنانش در لئوناردو در نمیگرفت. راهب که دید لئوناردو درخواست وی را نادیده میانگارد و به هیچ نـمیشمرد، سـرانجام نزد دوک شکایت برد و هنگامه بـرپا کـرد که لئوناردو کمکاری میکند، نگران سامان دادن دیواره نگاره نیست و اگر کار بر این جمله ماند، هرگز پایان نپذیرد.
دوک ناگزیر لئوناردو را به حضور خواند، بـا زبـانی نرم از وی ماجرا را باز پرسـید و خـواست تا از چند و، چون پیشرفت کار آگاه شود. اما از آن جا که از خلق و خوی لئوناردو آگاهی داشت بارها به او گوشزد کرد که این پرسش را به خواهش و اصرار سرکردهٔ شتابکار راهبان مطرح مـیکند. لئونـاردو از آن جا که دوک میلان را شهریاری فرهیخته و هنردوست میشناخت، این سخن وی را ناهموار ندانست و دست به کاری زد که ممکن نبود به خواهش راهب به آن تن دهد. لئوناردو به ادب ملاحظه و مدارا کرد، انـدیشههای خـود را در باب هـنر نقاشی برای لودوویکو باز گفت و برای آن که موضع و منظر خود را شرح دهد، دوک را از ریزهکاریها و نوادر و نکات این هـنر آگاه کرد. لئوناردو بهندرت ذهنیات خود را بیان میکرد و همواره چنان کـه عـادتش بـود حجابی میان خود و دیگران میکشید، اما این بار در باب دیوارنگاری به شرح سخن راند و گفت کـه: «کـار بیوقفه نشانهٔ مهارت و دانش نیست، بسیاری از هنرمندان با کار آرام و اندک، شاهکار آفـریدهاند.»
لئونـاردو نـوآفرینی را ثمرهٔ اندیشیدن میدانست و بر آن بود که: «شکلها نخست، در اندیشهٔ هنرمند نقش میبندند و پیش از آن کـه دستان نقاش آنها را بر دیوار آورد، باید صورت کامل خود را در ذهن وی یافته باشند.» هـنگامی که لودوویکو از پیشرفت کـار پرسـید، لئوناردو پاسخ داد: «هنوز دو چهره را نقاشی نکردهام.» یکی از دو سیمایی که لئوناردو با پرداختن آنها بر نمیآمد چهرهٔ عیسی مسیح بود؛ نه میتوانست برای تصویر کردن آن از چهره و الگویی انسانی در پهنهٔ خاک یاری جـوید و نه ذهنش یاری میداد تا زیباییهای آسمانی آن را در خیال بپرورد. چهرهٔ دیگر از آن یهودا بود، نمایاندن ویژگیهای صورت مرد ناسپاسی که به آرمانهای پیشوای خود خیانت کرد و سر از فرمان پروردگار فرو پیچید نـیز کـاری نه آسان بود. با این همه، لئوناردو به دوک اطمینان داد که سرانجام الگویی برای نقاشی کردن چهرهٔ یهودا خواهد یافت و از این بابت هراسی ندارد چرا که اگر چهرهٔ مناسبی نیافت، بـاری صـورت راهب عبوس و گران جان کلیسا را به جای یهودا نقش خواهد زد. دوک از این سخن لئوناردو به خنده افتاد و پذیرفت که حرف نقاش اقتضای تأمل میکند و برای گفتهٔ خود دلیلی استوار دارد. راهـب نـیز روی چنان دید که از آن پس بر کار باغبانان نظارت کند و لئوناردو را به مراد و هوای خود رها سازد. لئوناردو سرانجام چهرهٔ یهودا را آنگونه که بایست پرداخت، اما صورت عیسی مسیح همانگونه کـه پیـشتر اشـاره کردم ناتمام ماند.
منبع: یک پزشک
پاسخ ها