به گزارش حوزه افغانستان اخبار ، روزنامه جامجم یادداشتی از محمد حسین جعفریان، کارشناس ارشد مسائل افغانستان منتشر کرده است که متن آن در ادامه میآید:
یک: هو مردکه! مره سیل کو! [به من نگاه کن] تو د ای ملک چی مکنی؟ چرا سه هزار کیلومتر راهه از تیران [تهران] بری خرابکاری به ایجه [اینجا] آمدی؟... اینها را قاضی آن دادگاه شلوغ پرسید. پس از پرچانگی های دادستان در ایراد اتهام خمینیست و خرابکار بودنش. جوانی خوش قد و بالا تمام مدت ساکت در جایگاه متهمان ایستاده بود. آثار شکنجه روی صورت و دست هایش معلوم بود. آدم های حکومت سالن بزرگ دادگاه را پر کرده بودند. سفیر شوروی و فرماندهان ارتش اشغالگر در ردیف جلو به دقت جریان محاکمه را تماشا می کردند. برخی افسران ارشد روسی هم با ماکاروف های به کمر بسته، مسلح در گوشه و کنار سالن پا به پا می کردند. جوان در حالی که به قاضی خیره شده بود با همان لهجه شیرین تهرانی اش، استوار و با صدای بلند گفت: آقای قاضی! من به مهمانی نزد نیاکان و خویشانم آمده ام. انبوه شاعران و متفکران زبان مادری ام از این خاکند. من مهمان برادران دینی و همزبان خودم هستم. به خانه دوم خودم آمده ام... (در اینجا با انگشت به ردیف جلو و نیز دستیاران روس رئیس دادگاه و افسران مسلح اشاره کرد و ادامه داد) شما باید از اینها بپرسید که از «مسکو» و از ۱۰ هزار کیلومتر دورتر چرا و به چه قصدی به افغانستان آمده اند. الان من و شما به زبان مادری مان با هم گفت وگو می کنیم. من که اینجا غریبه نیستم، اما شما بپرسید اینها کی اند و اینجا در کابل چه می کنند؟... جوان ساکت شد، اما ولوله ای در جمعیت افتاد. قاضی ترسان و نگران چکش را کوبید و با غیظ فریاد زد: اعدام!... روس ها قبل ز همه کف زدند و هورا کشیدند و آن «سرو شهید جوان» عصر همان روز اعدام شد.
دو: این پرده ای از یک نمایشنامه خیالی نیست، بلکه بخشی از خاطرات «شیرمحمد» مبارز و مجاهد افغانستانی است. او در اوان هجوم شوروی به کشورش دستگیر و زندانی و شکنجه شد اما زنده ماند تا به همدلی و پایمردی دلیران این خاک شهادت دهد. او بهار ۱۳۵۹ و زندان مخوف «پلچرخی» کابل را به یاد می آورد. وقتی نگهبان ها یک زندانی جدید را به بند آنها آوردند. جوانی خوش سیما که برای مبارزه با اشغالگران از «کرج» خود را به کوهستان های «هندوکش» در قلب افغانستان رسانده بود. شیرمحمد از چهره همیشه خندان او می گوید و تحمل حیرت آورش در برابر شکنجه های قرون وسطایی کمونیست ها و... و نیز از آن عصر بارانی اردیبهشت کابل که او تیرباران شد. هنوز کسی نام او را نمی داند، اما شمع یادش در دل شیرمحمدها روشن است.
سه: هفته دفاع مقدس بهانه ای است تا یاد شهیدان و آرمان های فراموش شده شان زنده شود. همواره اما نام هایی از قلم می افتند؛ نام هایی بشکوه که هر یک پنجره ای به دنیایی ناشناخته اند. در کتب و محافل مناسبتی ردی از آنها نیست. رسانه ها یا حتی سریال های فراوان جنگی آنها را به خاطر نمی آورند. هیچ کوچه و میدان و خیابانی نیز افتخار همنامی با آنها را ندارد... باری در دفاع مقدس خون شهدای غیرایرانی بسیاری دشت های جنوب و کوهستان های غرب را رنگین کرد. ما در کنار شهدایمان، انبوهی از شهدای عراقی را داریم که با ارتش بعث جنگیدند و ما فراموش شان کردیم. صدها شهید افغانستانی نیز در این شمارند. در سال های اخیر به همت بزرگانی چون جناب «محمدسرور رجایی» نویسنده و شاعر سرشناس افغانستانی، اندکی گرد غربت از سیمای این شهیدان گمشده در تاریخ دفاع مقدس ما زدوده شد. این شروعی مبارک است اگر سرور رجایی ها را دریابیم، چرا که امثال او کاشفان فروتن آب حیاتی هستند که نفس تمدن و تاریخ و آرمان های این جغرافیا به آن گره خورده است. این کاشفان مغتنم و با تاسف، نادرند. رشادت و اعجازاین شهیدان از نظرها پنهان مانده است. آنها فراموش شده اند، اما غیرقابل انکارند و نسل جدید این پهلوانان شگفت انگیز را به یاد خواهد آورد.
چهار: ۶ دی ماه ۱۳۵۸ (برابر با ۲۷ دسامبر ۱۹۷۹) سپاه چهلم اتحاد جماهیر شوروری در پی فرمان تاریخی "لئونید برژنف" رئیس جمهور وقت شان، به افغانستان یورش برده و این کشور را اشغال کردند. روزهای سیاه و خونین آغاز شد. در ایران ، انقلاب اسلامی هنوز یک سالگی اش را جشن نگرفته بود. از خوزستان تا کردستان و ترکمن صحرا در آتش آشوب می سوخت. برخی گروهک ها جامانده از مردم و قدرت جنگ مسلحانه را کلید زده بودند. بدتر از تمام این نابسامانی ها، شروع و تداوم شیطنت های صدام در مرزهای جنوبی، بوی جنگی خونین می داد... با این احوال به محض انتشار خبر اشغال خانه همسایه شرقی توسط ابرقدرت شرق، جوانانی از هر گوشه این خاک به یاری مردم افغانستان شتافتند. از سردار شهید «علی تجلایی» آذربایجانی که با گروه آموزشی اش از تبریز خود را به ولایت «ننگرهار» در جنوب کابل رساند تا سردار شهید «محمدناصر ناصری» خراسانی که از بیرجند برای ساماندهی گروه های مبارز به ولایات «فراه» و «نیمروز» رفت. همپای اینها جریانی از جوانان خودجوش با مشقت از مرز گذشتند تا خود را به جبهه نبرد با اشغالگران روس و دفاع از مردم مظلوم افغانستان برسانند. بسیاری از آنها طی جنگ هایی نابرابر در گمنامی و غربتی عجیب، در آغوش کوهستان ها و دره هایی دورافتاده به شهادت رسیدند، چنان که برخی تا هنوز مدفن شان ناپیداست. بیایید در میانه هفته دفاع مقدس و پس از چهل و اندی سال، نام چند نفرشان را با هم مرور کنیم؛ شهید محمدحسین نیری (که در حومه هرات به شهادت رسید)، شهید احمدرضا سعیدی (که در حومه شرقی کابل شهید شد)، شهید شورابی (که در بمباران روس ها در کوهستان های مرکزی افغانستان به خون خود غلتید)، شهید ابوالفضل کربلایی پورزندی، شهید فیاض بخش، شهید فارسی، شهید نوربخش و... مزار برخی از این شهدا در دهکده های دورافتاده افغانستان به زیارتگاه های مردم بومی بدل شده، چنان که مزار شهید افغانستانی دفاع مقدس، شهید "رجب غلامی" در شهرستان "بجستان" به زیارتگاه و میعادگاه شیفتگان شهدا بدل شده است. آنها مردانی خارق العاده و منحصر به فرد از نسلی طلایی بودند که در این روزهای مه آلود به خاطر هیچ کس خطور نمی کنند و البته این عجیب نیست، زیرا در روزگاری که همه کال و شبیه به هم هستیم، منحصر به فرد بودن و اسوه شدن نقطه ضعف و گناهی نابخشودنی است؛ گناهی که عواقبی تاسفبار برای انسان های متفاوت ، رسیده و بالغ به دنبال دارد، اما اینها گنج ها و ثروت واقعی این آب و خاکند. آنها در تاریکی تاریخ، نام هایی فروزان، دارایی مشترک و نشان خون شریکی دو ملتند. بیایید لااقل به بهانه این مناسبت ها یادشان را زنده کنیم.
پاسخ ها