تا اینجا براتون گفتم که من رسیدم کربلا و اول از همه رفتم زیارت حضرت ابوالفضل چون شنیده بودم وقتی میرسی باید بری ازشون اجازه بگیری که بعدش بری زیارت امام حسین(ع). اولش داشتم پشیمون میشدم که نرم توی حرم چون خیلی شلوغ بود، اما وقتی وارد شدم انگار رفتی ته اقیانوس يعني میخوام بگم انقدر فشار زیاد بود که تمام کمر و قفسه سینه ام از فشار جمعیت درد گرفته بود بعدش کم کم صف شد که راحت تر تونستم برم جلو. بالاخره لحظه وصال فرا رسید هر کی که دستش به ضریح رسیده بود و داشت از کنارمون رد میشد گفت وقتی رفتید نفس به نفس ضریح اصلا این فشارا حس نمیشه. واقعا به این حرف رسیدم که این فشارا هیچی نبودن.
بعدش از حرم که اومدم بیرون، راه افتادم به سمت خروجی بین الحرمین ، بالای سرمون تمام سایه بون بود و مه پاش که نه تنها اصلا گرما رو حس نمیکردی بلکه اون شلوغی رو لحظه ای متوجه نمیشدی، بین الحرمین واقعا خیلی جای سختیه، چرا؟ چون نمیدونی واقعا کدوم طرف رو نگاه کنی وقتی هر طرفت فقط زیبایی میبینی.
توی حرم امام حسین(ع) فشار جمعیت خیلی بیشتر از حرم حضرت ابوالفضل بود خیلی بیشتر تاجایی که تو میتونستین پاهاتون رو از روی زمین بردارین و تمام وزن بدنتون رو بسپرید دست اون نیرویی که داره بهتون وارد میشه. بعد از اینکه اون حجم از جمعیت رو رد کردم دیگه جونی برام نمونده بود که بخوام یه روز بیشتر بمونم.
شب رو توی هتلی که گرفته بودم ( چون میخواستم یه شب بدون گرفتگی عضلات و خشکی بدنم بخوابم)، خوابیدم و تصمیم گرفتم صبح بلند شم برم به سمت مرز مهران)
هتل پیدا میشد؟ باید بگم که خیلی سخت، چون اکثر کاروان ها هتل رو کلا رزرو کرده بودن ( به اصطلاح خودشون محجوز) و در این بین بخت با من یار بود و یک هتل پیدا کردم و با دوستام که توی راه پیداشون کرده بودم اونجا رو گرفتیم. صبح روز بعد توی گرمای ۵۰ درجه (بدون اغراق) رفتیم توی گاراژ راننده ها داد میزدن مهران، چذابه، شلمچه، کاظمین اولین چیزی که من شنیدم مهران بود
گفتم : کم دینار؟ یعنی چند دینار گفت نفری ۱۵ دینار. بعد رو به دوستام گفتم بذار ماشینو ببینم (چون اگر داغون باشه بدبخت میشی یک مسیر ۵ ساعت رو) گفتم: مشاهده؟ یعنی برم ماشینو ببینم. بعد گفتش که اگر شماها بشینید تکمیل میشه و راه میوفتیم. ما هم از هول حلیم افتادیم تو دیگ، از ۱۱:۳۰ که نشستیم روی صندلی مون تا ساعت ۱ منتظر بودیم که ون پر بشه و راه بیوفتیم
کم کم من شروع کردم اعتراض کردن که آقا برو، بعد دوستام که خانومم بودن اونام گفتن برو آقا برو وسط راه مسافر میزنی، آقا شما بگو دریغ از یک صدای موافق غیر از ما، همه سکوت کرده بودن همهههه هیچکس جیکش درنمیومد
بعد من پیاده شدم رفتم با راننده حرف زدم که آقا بیا برو سر راه مسافر سوار میکنی، بالاخره راضی شد و حرکت کرد، کمک راننده بیرون روی باربند ماشین داد میزد مهران، مهران
شما فکر کن این راننده عراقی از کوچیک ترین جا برای سوار کردن مسافر استفاده کرده بود و حتی به یه دونه خالی بودن صندلی هم رضایت نمیداد کل ردیف ما که دوتا صندلی بود با ردیف کناریم که تک صندلی بود پر شده بود، تازه به این اوصاف ۱۰ تا صندلی خالی توی ون خالی بود
بالاخره پر شد و حرکت کردیم وسط راه هم که باید میگفتیم آقا بزن کنار بریم سرویس یا غذایی چیزی بخوریم. و حدس بزنید کی همچین پیشنهادی میداد؟ بله درست حدس زدید، من و دوستام. بقیه چی؟ هیچی انگار اصلا وجود نداشتن. ولی تا ما میگفتیم با اینکه اونا ساکت بودن اولین نفراتی که پیاده میشدن همون افراد نامعلوم بودن
من از عراقیا انقدر تخفیف گرفتم انقدر مهمون نواز بودن.
نزدیکای مرز مهران بودیم که کنار یه بیابون وسط شب راننده وایستاد ( عراقی بود راننده) که کرایه ها رو جمع کنه با مایی که اون اول نشسته بودیم توی اتوبوس ۱۵ دینار طی کرده بود ولی اونایی که وسط راه یعنی دوتا خیابون اونورتر سوار کرد، ۱۰ دینار طی کرده بود. اونجا یارو نشست شمرد گفتش ۳۰ دینار کمه، همه ساکت بودن، هی این عراقیه میگفت آقا ۳۰ دینار کمه، هیچکس هیچی نمیگفت . دوتا آقا جلومون بودن یکیشون اومد یه ۵ دیناری بده بغلیش گفت نمیخواد نده بیارش پایین راننده عراقیه قاطی کرده بود یکی هم که بچه سال بود شروع کرد داد و بیداد که تو به ما گفتی ۱۰ دینار چرا الان ۱۵ میخوای( حالا به فرض اون گفته ۱۰، الان دبه میکنه ۵ تای دیگه میخواد) تویی که میبینی ما رو وسط جاده ای که هیچ موجود زنده ای نگه داشته و تا پول نگیره حرکت نمیکنه خب بده بهش دیگه دینارو میخوای توی ایران چیکار کنی تازه یکی یه ۵ دیناری درآورد داد، آقا باز این راننده شمرد دید کمه، هی داد و بیداد بعد دست آخر فهمیدیم باز یکی از هموطنان گرامی مون کم داده. منم شروع کردم داد زدن که آقا میبینید ما رو کجا نگه داشته اگر لج کنه پیاده مون کنه، هیچ ماشینی دیگه گیرمون نمیاد که ، بدید قائله تموم شه بره دیگه، بعد از این سخنرانی من ، بالاخره همه پولشونو دادن و این حرکت کرد.
و جالب اینجا بود که باز هیچ مردی یا هیچکس دیگه هیچ اعتراضی نداشت یا حداقل هیچ تقلایی نمیکرد که راننده رو راضی کنه که بره. همه عین کبک سرشونو کرده بودن زیر برف.
و به همین منوال رسیدیم مرز و خاک ایران، رفتیم دنبال اتوبوس همه داد میزدن تهران، قم اتوبوس VIP منم رفتم یکیشونو دیدم از شدت خستگی فقط میخواستم سوار شم و برسم خونه، آقا سوار شدیم، چشمتون روز بد نبینه که به ما گفته بود VIP، صندلیش زیرپاییش بالا نمیومد، پشتش هم نمیخوابید که حداقل کمرمون صاف نشه. اولین جایی که نگه داشت رفتم به یارو گفتم آقا مگه نگفتی VIP اینکه هیچیش کار نمیکنه بعد میخوای ۹۵۰ تومنم از ما بگیری؟ اونم از طرز رانندگیت که دره رو ما داشتیم میدیدم. گفت کدوم صندلی، گفتم اون آخری برو درستش کن وگرنه من بهت پول نمیدم
رفت با سعی و تلاش برگشت گفت خرابه نمیدونم چی چیش شکسته، گفت تو ۹۵۰ نده ۹۰۰ بده، هر چی هم خواستی آب و چای بیا از جلو بگیر ( که قابل ذکر است هیچی نداشت). وسطای راه که تقریبا ظهر شده بود حس کردم کولر بادش گرم شده، از اونطرف تقریبا ۴ ساعتی میشد که نه آب و غذا خورده بودیم نه سرویس بهداشتی، بلند شدم از ته اتوبوس رفتم به راننده بگم که آقا به اندازه ۱۰ دقیقه یه جا نگه دار استراحت کنیم. وسط راه یه خانومه منو دید گفت بگو که کولر خاموشه گفتم عه؟ (بعد تو ذهنم اینطوری بودم که زن حسابی تو جلو نشستی یه دقیقه میتونی دهنتو باز کنی بگی کولر بزن، من از اون ته اگر نمیومدم جلو یعنی تو میخواستی تو گرما بشینیی؟؟؟)
بله بچه ها اینم از آخرین سفرنوشت من.
همهتون رو خیلی دعا کردم و از صمیم قلبم براتون آرزو میکنم که از نزدیک قسمتتون بشه زیارت کنین.
پاسخ ها