بهاره قرصها، کپسولها و شیشههای شربت رو از پشت آینه شمعدون برداشت، ریخت تو یه کیسه پلاستیکی. گوشاش رو تیز کرد. یه صدایی اومد. صدای ماشین بود. تو کوچه پیچید و ایستاد.
-امیر، اومدن! بدو برو در رو باز کن!
صدای مامان از تو اتاق پشتی اومد:
-نه، نه! نرو. صبر کن.
امیر گفت:
-حالا چیکار کنم؟ برم یا نرم؟
روی شیشه در اتاق، روزنامههای خیس رو کشیده بود. مامان دستپاچه شده بود و حرص میخورد. از اتاق پشتی اومد بیرون، یه پارچه توری دستش بود:
-صبر کن، خودشون در میزنن. خدا کنه زود نیان. باباتون که هنوز نیومده! کی بود به کارخونهشون زنگ زدم گفتم هر کاری داره زمین بذاره و بیاد. این مرد چقدر…
صدای در اومد. یکی در میزد.
بهاره گفت:
-دیدی خودشونن؟ برو امیر! ولی اون روزنامههای خیس رو مچاله نکن و دم در نریز، برو!
مادر بین بغض و دلواپسی گفت:
-نه، نه، خدا نکنه خودشون باشن. شاید پدرتون است.
-اگر بابا بود کلید داشت در نمیزد.
باز صدای در اومد، بهاره گفت:
باز صدای در اومد. تق تق. مادر مات و گیچ به در نگاه کرد.
-پاهام قوت نداره برم دم در. ای خدا خودشون نباشن. اگر باشن با این وضع و حال و اتاق ریخته و پاشیده، با این سر و لباسم، چیکار کنم؟
-اتاق که جمع و جوره، سر و لباست هم که بد نیست. تو چه قدر وسواس داری مامان. وای به وقتی که مامان مهمان داشته باشه.
صدای پایی توی حیاط اومد:
-مامان، صدیقه داره میره در رو باز کنه.
مادر دویید. از بس دستپاچه بود پاش پیچ خورد و نزدیک بود از پلههای جلوی اتاق بیوفته. اتاق از کف حیاط دو تا پله میخورد.
مادر دویید. صدیقه پا به ماه و سنگین بود. نمیتونست تند بره. مادر پرید و ازش جلو زد. امیر خندید:
-ببین. مامان که همش ناله میکنه و ضعف داره چه زرنگ شده!
-خدا میدونه امروز با این مهموناش چیکار میخواد بکنه.
صدیقه از میانه راه برگشت.
مادر پشت در ایستاد. روسریش رو درست کرد. آب دهانش رو قورت داد. نگاهی به پیراهن تازه پوشیده اش انداخت و با دست لرزان یواش در رو باز کرد. یکهو جا خورد:
-شمایی خانوم اخوان؟! ترسیدم، فکر کردم مهمونا هستن. پسر خواهر و عروس تازه اش میخواد بیاد خونهی ما مهمونی. اونم برای اولین بار.
شنیدن من مریضم، میان یه ده دقیقه میشینن و میرن. از ظهر که نشیدم میخوان بیان، خودمو کشتم. ببین این حیاط رو کرپم مثه دستهی گل.
-کوچه رو هم که آب و جارو کردی. حالا اگر اهل کوچه بذارن چندساعتی تمیز بمونه، خوبه. بچه ها کمکت میکنن؟
-یکساعت پیش اومدنو مثلا روز پنجشنبه است و زودتر از مدرسه اومدن. حالا هم که اومدن، بهاره خانوم چپ و راست ایراد میگیره:« این چیه اینجا گذاشتی، اون چیه که میخوای بذاری سر طاقچه؟» امیر هم که از این اتاق میره اون اتاق و هی میگه:« چی بخورم مامان؟» امان از شکم این بچ! منم میگم:« هر چی باباجونتون خریده، بخورید».
- میبخشین، توی خونتون گلاب دارین؟ میخوایم حلوا درست کنیم، دیدم گلاب نداریم. گلابهای این رجبم که به لعنت خدا نمیارزه. آب بو داره ولی گلابهای انی نداره. البته گلاب مال این بندهی خدا نیست. براش میارن.
مادر سرش رو برگردوند:
-بهاره، مادر! شیشهی گلاب رو بیار. اونکه پره نه! اون عرق نعناست، اونی که نصفه اس رو بیار.
بابا از راه رسید. هندونه ای بغل گرفته بود. تعارف کرد که خانوم اخوان بفرمایید تو.
مادر گفت:
-چرا دیر کردی؟
بابا راهش رو کشیده بود و رفته بود. نزدیک اتاق بود و صدای مادر رو نشنید.
-این هم از مردها! خانوم اخوان شیشهی گلاب رو گرفت و رفت. مادر در را بسن. پشت سر بابا اومد تو اتاق:
- حالا اگر مهمون خودت بود، مثل برق میومدی خونه. بهاره، هندونه رو ببر و بذار تو یخچال.
-مامان میخوای این توری رو بندازی روی آینه؟
-بله فرمایشی بود؟
- نه، آخه این خیلی قدیمیه. از بس مونده دنگش زرد شده. مال مامان بزرگ بوده؟
هِر هِر خندید.
-قرار نبود تو کار من فضولی کنی، نیشتو ببند. کاری که بهت گفتم بکن. مرد، میخواستی یه خرده آجیل شیرینی چیزی بخری بیاری. حالا لباست رو عوض کن. خدا کنه حالا حالاها نیان. کلی کار دارم. امیر اون شیشه هنوز تمیز نشده. دق مرگ شدم از دست تو. دوتا شیشه بلد نیستی پاک کنی؟!
بابا گفت:
-داری خودتو میکشی زن.
-میگی چیکار کنم؟ اصلا چیکار کردم؟ مبل و صندلیهام رو چیدم؟
صدای قد قد مرغ از توی حیاط اومد.
-وای مرغها الان حیاط رو به گند میکشن. چندبار به این زن گفتم نصف روز بذار اینا تو قفس باشن. آسمون که به زمین نمیاد.
صدای در خونه اومد.
امیر جلو آینه بود و داشت به جوش بغل دماغش ور میرفت.
تق تق دوباره صدای در توی حیاط پیچید.
پاسخ ها