روایت چند کودک از بیپولی خانواده ها که اکنون بزرگ شدهاند در توییتر مورد توجه قرار گرفته.
برترینها: روایت چند کودکِ سابق از بیپولی خانوادههایشان و روزگاری که گذراندهاند در توییتر مورد توجه قرار گرفته. برخی از این کودکانِ حالا دیگر بزرگ شده، همچنان ترس از بی پولی را با خود حمل میکنند و شاید حتی وقتی بعدا ثروتمند شدهاند، دیگر نتوانستهاند آن لذت دوره کودکی را تجربه کنند. با توجه به روایت های کاربران، این بی پولی ها که مشخصا در مناسبات و موقعیت های خاص(مانند اردوها، جشن تکلیف و...) گریبان گیر کودکان شده، در ذهن آنان فراموش نشدهاند. برخی از آنها را با هم میخوانیم:
سوربا از تجربه تلخ خود از بیپولی در دوره اردو خود نوشته: من یهو همش استرس اینو داشتم که خرج اضافه ندارم رو دست مامان بابام. یه بار میخواستن ببرنمون اردو. من به مامانم نگفتم چون نمیخواستم پول اردو رو ازش بگیرم. اون روز رفتم مدرسه، بچهها همه رفتن اردو و من تنها تو کلاس نشستم. چند ساعت الکی نشستم تو کلاس تا بقیه کلاسها تعطیل شن و برگردم خونه. اما فشاری که تو اون چند ساعت بهم اومد رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. نه میتونستم به معلم و ناظم بگم چرا نرفتم و چرا تنها نشستم و چرا سعی میکنم گریه نکنم، نه میشد برم خونه. چند ساعت فقط نشستم و سعی کردم گریه نکنم.
نسیم، از زاویه دیگری نگاه کرد که تقریبا درد مشترک همه بود: همین نسل اگه کوچکترین ناسازگاری با پدر مادرش میکرد به شدت تنبیه میشد . بری بگی منو ببرین روانشناس هم میگن جمع کن بابا این اداها چیه در میاری. ولی فقط ما خودمون میدونیم چی بهمون گذشته ....
کاربری به اسم «بابنسکی» همین تجربه را درباره جشن تکلیف خود داشت: جشن تکلیف میخواستن بگیرن من عاشق این چادرهای سفید با گل های صورتی بودم. اما چون فکر کردم پول کافی نداریم هیچ وقت نگفتم از اون چادرا دلم میخواد. وقتی بچهها چادراشون رو سر کردن ناخودآگاه آه کشیدم و گفتم چقدر قشنگه چادراتون.
کاربری به اسم «من» فقر و «نداشتن» در ناخودآگاهش ثبت شده بود: اینا که چیز جدیدی نیست هممون سعی کردیم خرج اضافه نذاریم خیلی چیزایی که دوس داشتیم داشته باشیم رو نگفتیم و به کمترین ها قانع بودیم و سعی میکردیم خوشحال باشیم باهاش و همه اینا در دوران بچگیمون اتفاق افتاد
«وزیر سابق توییتر» انگار دیگر نمی توانست لذت ببرد: منم یه همچین اتفاقی برام افتاد قبلا خانواده ام چند سالی مشکل مالی داشتن زیاد نه ولی بود منم سعی می کردم خرجی نداشته باشم ولی الان که همه چی اوکیه مشکلی ندارم نمی دونم باید چطوری خوش بگذرونم کجا برم چی بخرم همینقدر گیجم و نسبت بهش حسی ندارم که می تونم باهاش چیکارا کنم
کاربر «معادل قسم» تجربه تلخ مشابهی داشت: منم کلاس شیشم بودم یه سری مشکلات واسمون پیش اومد مدرسمون کلاس تقویتی میزاشت به خانوادم نگفته بودم دوستامم وقتی میپرسیدن چرا نمیمونی هر روز بهونه های مختلف میاوردم ک امروز نوبت دندون پزشکی دارم امروز میخایم بریم فلان جا و کل سال همینجوری گذشت و هیچکس نفهمید
لیلی، متاسفانه سعی میکرد در کودکی بچه خوبی باشد: من بعد فوت پدرم یه همچین حسی رو داشتم، با اینکه وضع مالیمونم خوب بود هیچ وقت نه پول میخواستم نه گردش و بهونه گیری، حتی یادمه مامانا کاغذ دیواری درست میکردن هیچ وقت نمیگفتم تا مامان تو زحمت نیفته ، بچه خوبی بودم ولی خستگیش هنوز تو تنمه بارش اقلا برای من خیلی سنگین بود.
«تیچر مهربان» از زاویه بالا به بی پولی شاگردان خود نگاه کرده بود: بچههای مدرسه رو بردند اردو، یکی از مامانا خیلی مودبانه اومد گفت دست و بالم تنگه پول اردو ندارم فعلا. گفتم اشکالی نداره خودمون جورش میکنیم. دوتا از شاگردای درس نخون هم ثبت نام نکردند گفتم رضایت نامههاتونو بیارید خودمون پول اردو رو جور میکنیم. اردو مال کل بچههاست، نه فقط درس خونا
روشنا، روی تاثیرات این بی پولی چراغ انداخته بود: مطمئنم الانم با هم سن و سالهاتون از نظر درک و خویشتنداری و مسئولیت پذیری فاصله مشهود و انکار ناپذیری دارید . تاثیر خویشتنداری تو همه جنبههای زندگی خیلی زیاده
شکوفه گیلاس، به علت نامعلومی، تجربه تلخ تری داشت: منم از بچگی دائم در حال رعایت وضعیت مالی خونواده بودم. راهنمایی بودم میخواستن کلاس ما رو ببرن سیرک دقیقا تو زمانی بود که وضعیت مالی خونواده عادی نبود با بچهها نرفتم سیرک و رفتم نشستم سر کلاس علوم یه کلاس دیگه. بعدش که برگشتن به تعریفای بچهها گوش میدادم و سعی میکردم تصویرسازی کنم
آلیس توصیه کرد: کلا خانواده ها نباید جوری رفتار کنن که بچهها متوجه این قضیه بشن و ماشالله همه پدر مادرامون هم جوری رفتار کردن که ما از بچگی ترس و اضطراب این قضیه رو داشتیم و حتی الانم که بزرگ شدیم همراهمونه اسیبهای این قضیه!
«استله» بی پولی را صرفا در اردو نرفتن و نداشتن چادر جشن تکلیف نمیدانست: ناراحت کننده بود. اردو کلا به اون شکلی که مدارس ایران برگزار میکردن منشا discrimination های مختلف بود. من همیشه میرفتم. ولی حتی لباسی که میپوشیدیم، غذایی که میاوردیم، اینکه کجا میاومد دنبالمون خانواده... هزارتا چیز ریز اینطوری… همش فشار بود برا بچه.
این ترس در پاتینگا ماندگار شده بود: من بخاطر اینک پدرم همیشه دغدغه های مالیشو توخونه میگف حتی زمانیک واقعا پول داره و میخواد خرج کنه من حس بدی دارم یه دفعه رفتم کلی چیز میز سفارش دادم کل فکرم درگیری سرزنش های بعدش بود در حالتیک کلی جنگول مینگول گفتن ولی من همیشه استرس این سرزنشو دارم. نکنید این کارو با بچهاتون.
سیدمحمد، با بیپولی تقریبا مسیر زندگیش عوض شده بود: برای دبیرستان تو امتحان مدرسه نمونه شرکت نکردم و همینطور برای فوق لیسانس حتی برای دانشگاه آزاد ثبت نام هم نکردم چون میدونستم اوضاع مالی پدرم خوب نیست و سخته براش شهریه بده. حتی قصد رفتن به دانشگاه با وجود قبولی رو نداشتم ولی اصرار پدرم باعث شد که برم. اولین جایی هست که دارم میگم.
بانو، در خاطرهاش بغض کرده بود: بابام یه دوره ای زمین گیر شده بود و اون زمان که دبیرستان بودم تو مدرسه فلافل میفروختن من هیچ وقت حتی برای یه بار پول نگرفتم برای خرید فلافل..حتی سرویس نگرفتم برای رفت و آمد، پیاده میرفتم ومیومدم. بهترین دوستم در اومد جلو همه گفت چرا تو هیچوقت چیزی نمیخری... یادمه هیچی نگفتم و فقط. با یه بغض نگاه کردم... هنوز که هنوزه.. فراموش نکردم اون لحظه و اون تحقیر رو. اونم بعد از چند سال..
کاربری به اسم «دوستت» رژیم گیاهخواریش عجیب بود ولی ظاهرا بیپولی تاثیر کمی در این روند نداشت: من بچه بودم یه کتاب میخواستم بخرم درباره فلسفهی گیاهخواری و اینکه فلاسفه درباره خوردن گوشت حیوانات چه نظری داشتن. ده دوازده سالم بود بابت هر کاری باید از فلاسفه میپرسیدم اول. مامانم گفت جلد سخته پول نداریم، منم تنهایی گیاهخوار شدم. اینه که الان مثلا سوسیس میخورم، ولی کباب نه.
احمد جزو آن بچه درسخوانهای بیپول بود بود که بعدا هم دیگر ثروتمند شدن لذتی برایش نداشت: من به درس علاقه داشتم . بچه درسخون بودم . عاشق درس ولی بخاطر مشکلات مالی رهاش کردم مشکل مالی نه اینی که فکر کنیا تابستون رو کارگری می کردم . پولش رو باید برای ۹ ماه هزینه می کردم . زمستونا کاپشن نداشتم. لباس هامو از دستفروشا می خریدم با کیفیت و تیپ داغون. از بی پولی خیلی تابلو بودم . جمعه ها که سلف غذا نمی داد چیزی نمی خوردم . صبحانه که کامل تعطیل . خب فشار اوند و رها کردم و رفتم پی کار . ولی بعد از ده سال مثل یه عشق قدیمی که داغش به دلت مونده . نتونستم جلو خودم رو بگیرم و ادامه دادم. اما دیگه اون شور و اشتیاق و توان دیگه انگار نیست ... مثل اون معشوقی که بعد ده سال میری سمتش ولی می بینی دیگه این رابطه اون رابطه نیست مثل دوچرخه ای که تو ده سالگی آرزوت بوده و برات نخریدن و تو بیست سالگی هنوز داغش به دلته.
پاسخ ها