جامعه ایران نباید خود را در وضعیت "درماندگی آموخته شده" ببییند. در این وضعیت افراد بر طبق تجربیات گذشته خود به این نتیجه میرسند که کوشش آنها دیگر هرگز به تغییر و پیشرفت منجر نخواهد شد و آرام آرام با رنج ها مانوس می شوند.
سجاد بهزادی در عصر ایران نوشت: از او می پرسم چرا سرمایه گذاری نمی کنید و یا مانند گذشته در حوزه عمومی فعال نیستید؟ پاسخم می دهد " کدام سرمایه گذاری؟ کدام حوزه عمومی؟ وضعیت اصلا خوب نیست. باید به تماشا نشست تا ببینیم چه خواهد شد..." این عبارت را بارها از سوی بخش هایی از جامعه ایران در مورد وضعیت کنونی شنیده و یا احساس کرده ایم.
عده ای بر این باور هستند که ریل سیاست گذاری در جامعه ایران و نوع حکم رانی به گونه ای است که بسیاری از مسائل در مسیری نامشخص وناپایدار در حال حرکت است و خیرخواهان این وضعیت هم چندان نمی توانند تغییری در این مسیر ایجاد کنند.
بر همین اساس عده ای مهاجرت می کنند و عده ای هم قربانی این وضعیت هستند وعده ای نیز که می توانند مانند گذشته در امور تاثیرگذار باشند ترجیح می دهند که تنها تماشاگر وضعیت موجود باشند ومبادا خود را در مسیری قرار دهند که برایشان هزینه داشته باشد.
گروهی از جامعه طی این سالها به این نتیجه رسیده است که دیگر آینده هرگز وابسته به تلاش های آنان نیست و هیچ گوش شنوایی برای حرف هایشان وجود ندارد. این نوع رویکرد در تناقض جدی با روحیه درگیرانه وخردمندانه آن ها در دوره های گذشته بوده است. او دیگر نمی خواهد نقشی در جامعه و حوزه عمومی و کاستن از تنش ها داشته باشد و عافیت طلبی را بر هر عامل دیگر ترجیح می دهد.
این وضعیت بخش بزرگی از جامعه و الیت ها را به بی عملی کشانده است.کار به جایی می رسد که فرد در جامعه جبرگرایی را قبول می کند و می گوید دیگر هیچ چیزی دست ما نیست و نظام حکم رانی مسیر خودش را می رود و شانه خالی کردن از هر مسئولیتی بهترین وضعیت برای خود می داند.
اکنون پرسش اساسی این که چنین وضعیتی جامعه را با چه آسیب ها و دلهره هایی مواجه می سازد؟
• فردگرایی در سطح نخبگان:
وقتی افراد جامعه خود را متعلق به هیچ نهادی نمی بینند و الفتی با نهادهای اجتماعی و سیاسی ندارند، فردگرایی حاصل این وضعیت می شود. افراد در چنین جامعه ای خود را متعلق به نهادها نمی بیند وهیچ احساس تعلقی هم به آنها ندارند. آنها عقل و فضیلت را ناجی حل مشکلات نمی دانند و احساس می کنند نیرویی بی محتوا وتهی جامعه را اداره می کند.
ذهن او دیگر صرف مسائل کم اهمیت در حوزه شخصی می شود و دیگر به جامعه بی اعتناء می گردد وهیچ تلاشی برای هدف و کشف حقیقت ندارد.آنچه که تا دیروز برای او بسیار اهمیت داشت دیگر نسبت به آنها بی تفاوت می شود. او دیگر نمی خواهد با واقعیت ها مواجه شود و هیچ مسئولیتی را نمی پذیرد.
• مسئولیت ناپذیری الیت های جامعه:
در این وضعیت بخش از جامعه از دنیایی که از آن متنفر شده است به دنیای خیالی و بی عملی خود پناه می برد و دیگر خود را شریک هیچ پدیده ای نمی بیند.مسئولیت های اجتماعی در ساخت جوامع بسیار با اهمیت است اما دیگر ما با جامعه ای روبرو هستیم که هیچ نقشی برای خود در ساخت اجتماعی قائل نیست.فرد در بستر مسئولیت ناپذیری و عدم مشارکت در حوزه عمومی تنها هم می شود اما او خود این رنج را می پذیرد و با این رنج خو می گیرد و فردی تابع می شود تا جایی که از این رنج لذت می برد.
او آزادی فردی خود را ناخواسته قربانی می کند و بدون هیچ تلاشی آرزو می کند خیلی زود از این وضعیت بیرون بیاید. فرد در چنین جامعه ای هیچ اقدامی را مبتنی بر خردگرایی نمی بیند و حتی اعمال سیاسی که مبتنی بر خردگرایی باشد را بی اهمیت می داند ولذا بی عملی و بی مسئولیتی را بهترین راه حل، برای خود می داند.
• احساس ناامنی:
جامعه در چنین وضعیتی همیشه احساس ناامنی وتنهایی دارد و تنها قدرت وجودی خودش را ناجی مشکلات خود می داند. برای همین او در این مدت مدام به دنبال حفظ قدرت خود به صورت پنهان است و نگران است مبادا غریبه ای از آن باخبر شود.اگر چه همچنان عقل به تنهایی برای نجات و توسعه جامعه رویکرد مناسبی است و ریشه توسعه هر جامعه ای در دانش و توانایی مردمان آن است اما فرد در چنین جامعه ای به شدت از این مسئله دور می شود.
او اعتقاد دارد حوادث و مسائلی که هرگز ریشه در عقلانیت ندارند ناگهان در یک لحظه همه پنبه ها را رشته می کند و شرایط نیز ناامن تر و ناپایدار تر از همیشه می بیند.
• مطیع بودن و بی عملی:
فرد در چنین جامعه ای وقتی فکر می کند دیگر اراده ای برای پذیرفتن او در جامعه وجود نداردمتاثر از یک جبرگرایی حاکمیتی قرار می گیرد.او به جایی می رسد که در عین تماشاگر بودن وضعیت موجود، برای در امان ماندن از خطرات به فردی مطیع تبدیل می شود. او دیگر خود را موجودی بی ارزش می داند که توانایی مراقبت از خود را هم ندارد و راه درست را هم تشخیص نمی دهد. لنین اعتقاد داشت که انسان ها احمق تر از آن هستند که بتوانند راه درست را انتخاب کنند و انسان را بردگانی در چنگال فقر و وضع طبقاتی شان می دانست و نجات انها را تنها به دست رهبرانی خشن امکان پذیر می دانست.
نتیجه:
دولت ها در این وضعیت نباید جامعه را رها و از مسئله عبور کنند ویا اینکه آن را وارونه تعریف کنند. نظام حکم رانی در چنین وضعیتی خود را در برابر نوع جدیدی از ناامنی، مسئولیت ناپذیری، فردگرایی ، بی عملی ومطیع بودن بخش هایی از طبقات جامعه خواهد دید و چشم پوشی از این آسیب ها می تواند پاشنه آشیل یک سیستم باشد.به عنوان نمونه اگرناامنی فردی، طبقه ای از جامعه را گوشه نشین و گرفتار بی عملی کند، دولت ها نباید دل خوش از انزاوی این طبقه از جامعه باشند و عواقب از بین رفتن آزادی های فردی دامان همه را می گیرد.
نباید کاری کرد که جامعه به بردگی و مطیع بودن تن دهد؛ حتی اگر به صورت کاذب این عمل خوشایند یک طبقه ای از سیستم باشد. بسیاری از جوامع دیگر عبور کرده اند از آن دورانی که ارسطو اعتقاد داشت "بسیاری از مردم طبعا برده اند و اگر زنجیرشان بگسلد دیگر توانایی لازم را برای پذیرفتن مسئولیت های خود ندارند و با فرو شکستن زنجیر در پی زنجیر دیگری خواهد بود یا خود زنجیری تازه ابداع خواهند کرد."
به باور نویسنده؛ جامعه ایران در حساس ترین برهه زمانی خود به سر می برد. نباید کاری کرد که جامعه خود را در وضعیتی ببیند که به آن " درماندگی آموخته شده" می گویند. در این وضعیت افراد بر طبق تجربیات گذشته خود به این نتیجه میرسند که کوشش آنها دیگر هرگز به تغییر و پیشرفت منجر نخواهد شد و آرام آرام با رنج ها مانوس می شوند. آنها فکر میکنند، چنان رنج کشیده اند و شرایط چنان است که هر کاری انجام دهند دیگر فایده ای نخواهد داشت. آیا از این بدتر هم وجود دارد؟
پاسخ ها