اسم پسر ترکی به همراه معنی
آشنایی با اسم های پسرانه ترکی با معنی
یکی از وظایف پدر و مادر بر فرزند خود، انتخاب نام نیک است. بنابراین برای انتخاب نام برای فرزند خود از بهترین و با معناترین اسم انتخاب کنید. در این صفحه شما را با اسم پسر ترکی و معانی آن ها آشنا می کنیم.
هر کس با هر قومیتی که دارد اسم برای فرزند خود انتخاب می کند مثلا عرب ها اسم های عربی، کردها اسم های کردی و ترک ها اسم های ترکی و ... . اما گاهی اسم ها هستند که پدر و مادر دوست دارند آن ها را انتخاب کنند و قومیت هم برای آن ها مهم نیست. بنابراین، می توانند به دنبال آن اسم به همراه معنی و ... بگردند و اطلاعات کافی در مورد آن پیدا کنند.
به همین منظور در این مقاله سعی کردیم اسامی ترکی پسرانه را به همراه برای شما فراهم کنیم.
| اسامی پسر ترکی | ||
| 1 | آباقا | عمو، دوست، نخ و یا ریسمان بافته شده از گیاه کتان (از نام های کهن) |
| 2 | آبانوز | درخت آبنوس |
| 3 | آتا | مرد اولاددار، صاحب فرزند، پدر، اجداد، نیاکان، عنوانی برای مردان سالخورده در خور حرمت. |
| 4 | آتابک | دایه، مربّی |
| 5 | آتابَی | دایه، مربّی، لَلِه |
| 6 | آتاش | اداش، همنام |
| 7 | آتاکان | کسی که خون پدری در او در جریان است. |
| 8 | آتامان | فرمانده، رهبر، سرگروه، سرکرده |
| 9 | آتان | پرتاب کننده |
| 10 | آتای | شناخته شده، بارز، آشکار و معلوم |
| 11 | آتایمان | شهیر، معروف |
| 12 | آتحان | کسی که بدن استوار واندام محکمی دارد. |
| 13 | آتلی | شناخته شده، مشهورشده، کسی که اسب داشته باشد. |
| 14 | آتون | جسور، دلیر و قهرمان. |
| 15 | آتیق | جسور و دلیر، مشهور، نیرومند؛ چالاک |
| 16 | آتیلا | مشهور، شناخته شده |
| 17 | آجار | مهاجم، غیور، زبردست و ماهر |
| 18 | آجاراٶز | راستگو، پایبند به عهد و پیمان |
| 19 | آجاسوی | اجداد نیرومند، نیاکان شهیر و شناخته شده. |
| 20 | آجارمان | باغیرت |
| 21 | آجای | آنکه قادر به مباحثه باشد ،سخنگو، دستگیرکننده، راه گشاینده |
| 22 | آجلان | کسی که ازخود غیرت نشان دهد. |
| 23 | آجونال | به اندازۀ دنیا، احاطه کننده و دربرگیرندۀ هر چیز |
| 24 | آچیق اَل | جوانمرد،نیک خواه، مردانه |
| 25 | آدا | خشکی که هرچهارطرفش راآب فراگرفته باشد، جزیره |
| 26 | آدار | جدا کننده، تحلیل گر، دلیر، شجاع |
| 27 | آداش | دارای نام مشترک، دوست و رفیق، صداقت داشتن، هم کلام بودن |
| 28 | آداق | مالی که بخشش آن در قبال برآورده گشتن حاجتی وعده داده شود (نذر) |
| 29 | آدال | مشهور شده |
| 30 | آدالان | شناخته شده، صاحب شٲن و شهرت |
| 31 | آدای | به معنی نامزد برای ازدواج، کاندیدا برای امور انتخاباتی |
| 32 | آدسای | محترم، دارای نام لایق و درخور حرمت |
| 33 | آدلان | معروف شو، اسم نیکو کسب کن |
| 34 | آدلی | نامدار، معروف و مشهور اسم ترکی زیبا |
| 35 | آدی سٶنمه ز | آنکه نامش همیشه ماندگار باشد. |
| 36 | آرات | دراصل« اَرَت» است مردان، جنگجویان، جسور، بی باک |
| 37 | آراز | سعادت، خوشبختی، لذّت، خشنودی، آرامش، اطمینان، روزه، گویش ترکی رودخانه ارس. |
| 38 | آران | دشت نسبتا گرم و صاف |
| 39 | آرتام | ارزش، قیمت، برتری، مزیّت، خصوصیّت، ویژگی |
| 40 | آرتوم | تلاشگر |
| 41 | آرتون | جدّی |
| 42 | آرزیق | ابرارواولیا ؛ زاهد، تارک دنیا، انسان نیک و خالص |
| 43 | آرسلان | شیرغران؛ معادل ارسلان در فارسی که به معنی شجاع و شیر دلیر است. |
| 44 | آرقان | بسیار ، جمع، تعداد زیاد |
| 45 | آرقون | صاف ، پاک شده، برگزیده شده |
| 46 | آرکان | فراوان،بی حدّ وحصر، کمند، کمرکوه، پشت، غالب. |
| 47 | آرکا و آرخا | مایه اطمینان و پشت گرمی |
| 48 | آرکیش | خبربَرَنده، پیک، خبرچی، قاصد، رهبرکاروان و گروه. |
| 49 | آرمان | بی باک وجسور، توانا، خواسته، آرزو، هوس. |
| 50 | آروز | بزرگ، هدف، انسان با تجربه وخوش یُمن، همی چنین به معنی کسی که خسته و از طاقت افتاده باشد هست. |
| 51 | آسال | اصیل، دارای اصالت، اساس، شالوده، پایه و پی،برتر و حائز اهمیت. |
| 52 | آسلان | شیر، دلیر، قوی، جسور اسم آذری زیبا |
| 53 | آشار | آذوقه، خوراک، غذا |
| 54 | آشام | رتبه، مرتبه، درجه، مرحله |
| 55 | آشکین | قایق آینده، آنکه موفق به پیشروی شود، فراوان و افزون |
| 56 | آغا | محترم وبزرگوار، سرپرست خانواده یا طایفه، ریش سفید قوم و ایل |
| 57 | آغابالا | اولاد عزیز،فرزند گرامی و دوست داشتنی |
| 58 | آغاجان | دریا دل، دارای عزت و حرمت زیاد، نیرومند، شخص گرامی و دوست داشتنی. |
| 59 | آغار | مرد سپید رخ، قهرمان سپیدروی ، جوانمرد جسور، چالاک، پارۀآتش |
| 60 | آغازال | شخص مسنّ محترم و ریش سفید |
| 61 | آغازَر | آقایی همچون طلا |
| 62 | آغاسَف | شخص محترم ،باعزت و گرامی |
| 63 | آغامیر | رهبر محترم ،امیر ویا رئیس بزرگ |
| 64 | آغایار | بزرگ و شایسته حرمت، رفیق صادق، دوست، محبوب |
| 65 | آفشین | لباسی که به هنگام رزم پوشند، نیزه. |
| 66 | آک بولوت | ابرسفید رنگ |
| 67 | آک پای | سهم ویا بخش خالی ازهر گونه حرام، سهم حلال |
| 68 | آکای | ماه تابان و روشن |
| 69 | آکتان | سپیده، وقت طلوع خورشید در سحرگاهان، میدان، فضای باز. |
| 70 | آکتای | مایل به سفیدی، شبیه رنگ سفید |
| 71 | آک دنیز | دریای مدیترانه واقع در جنوب غرب کشورترکیه |
| 72 | آک شیت | خورشید، نور آفتاب دارای صورتی نورانی، آنکه سیمایش نورانی و دوست داشتنی است. |
| 73 | آلا | دارای رنگ های گوناگون و مختلط، رنگارنگ |
| 74 | آلاتان | به سرخی گرائیدن و یا روشن شدن افق در سحرگاهان |
| 75 | آلاز | شعله، اخگر، برافروختن و سرخ گشتن |
| 76 | آلاو | شعلۀ آتش |
| 77 | آلپ | قهرمان، دلاور، پهلوان، ماهر، جسور، شجاع، جوانمرد. اسم زیبای ترکی |
| 78 | آلپ آیا | دلاور و جنگجوی مقدّس |
| 79 | آلپار | دلیر، سربازجسور، مرد شجاع |
| 80 | الپ سو | سپاه جسور، قشون بی باک، سرباز شجاع |
| 81 | آلپ سوی | آنکه از سلاله ونسل قهرمانان باشد، دارای نیاکان واجداد دلیر. |
| 82 | آلپ کارا | پهلوان نامدار، قهرمانی که مایۀ ترس سایرین است، جسور. |
| 83 | آلپمان | شخص جسور، شجاع ،قهرمان |
| 84 | آل تاچ | تاج درخشان، تاج برّاق ودرخشنده |
| 85 | آلتای | طلا، نگین سنگی، باارزش،اصول، روش، تدبیر، همی چنین به معنی درختستان و یا بیشه زار مرتفع، کوه بلند و رفیع هم هست. |
| 86 | آلتون | طلا |
| 87 | آلتونجو | زرگر،طلافروش |
| 88 | آل سوی | دارای اصل و نسب نیکو، آنکه ریشه واجدادش نجیب اند |
| 89 | آلقان | ستودن و تمجید کردن، به شهرت رساندن، خوشبخت ساختن، فاتح، ضبط کننده |
| 90 | آلقو | از اسامی کهن است، کلاً وتماماً، همه، یکپارچه |
| 91 | آلقین | محکوم کردن، متّهم نمودن، تجمّع، دریک جا جمع شدن |
| 92 | آلیشیک | عادت کرده، خو گرفته، به معنی آنچه که شعله ور گشته و به سرخی گراید نیز هست. |
| 93 | آنار | نامی است بسیار کهن، به خاطر آورنده |
| 94 | آند | قسم ،دلیلی برای ابراز و اثبات صداقت کلام |
| 95 | آنلار | فهمیده، درک کننده |
| 96 | آنیت | مجسّمه، تندیس یادبود |
| 97 | آنیل | معروف، نامدار، نامی، به خاطر آورده شدن (در ثبت احوال اسم ترکی دخترانه است.) |
| 98 | آوجی | شکارچی ،صیّاد |
| 99 | آیاچی | محافظت کننده ،حامی و پشتیبان ، دلسوز و غمخوار |
| 100 | آیاز | از اسامی کهن، به معنی تمیز ،روشن ،شب زمستانی بسیار سردی که آسمانش صاف ومهتابی باشد. |
| 101 | آی بار | براق، درخشان نورانی و درخشان همانند ماه ، با هیبت ، ترسناک |
| 102 | آی بَرک | درخشان همانند ماه، استوار و بی نقص، نیرومند، پایدار و باوقار |
| 103 | آی دَنیز | « آی » و « دنیز » |
| 104 | آیدین | روشن، واضح، درخشان، آشکار |
| 105 | آیقین | آنکه از فرط علاقه مدهوش گردد، حیران، شیدا ،عاشق |
| 106 | آی کاچ | ناطق، سخنگو، خواننده، شعر، شاعر |
| 107 | آیما | به خود آمدن، بیدار شدن |
| 108 | آیماز | غافل ،بی خبر ، بی رنج و غصّه |
| 109 | ائرتَن | شفق، صبح هنگام، فجر |
| 110 | ائرکین | آزاد و رها، مستقل |
| 111 | ائریشمَن | آنکه به هدفش رسد، نائل آینده، هم چنین به معنی ملحق شونده |
| 112 | ائل | خلق، جماعت، انسانها، دولت، سرزمین وولایت، = ایل |
| 113 | ائل آرسلان | شیر ایل و طایفه، جوانمرد و جنگاور میهن |
| 114 | ائل آلان | فتح کنندۀ ممالک، کشور گشا |
| 115 | ائل اوغلو | پسرایل وعشیره ،اولاد وطن ،پسربیگانه، غریبه، نا آشنا |
| 116 | ائلبارس | پلنگ ایل (به مجاز قوی ایل و مردم) |
| 117 | ائل باشی | رئیس و رهبر ایل، مدیر و راهنمای قوم و طایفه، والی |
| 118 | ائل تَن | متناسب و سازگار با ایل و قبیله، تابع عادات و رسوم و آئین های متداول در ایل. |
| 119 | ائل دار | دارای ایل وسرزمین و مملکت، ایلی که جا ومکانی دارد ،صاحب و حاکم قوم و خلق. |
| 120 | ائل داش | هم ملیّت ، هم نژاد |
| 121 | ائل سئوَن | دوستدار میهن وقوم ، خواهان خلق ومرز وبوم |
| 122 | ائلسس | ندای ایل ، ندای خلق |
| 123 | ائلشاد | حکمران ایل ، شادی وسرورمردم |
| 124 | ائل شَن | مسرور وشاد شونده به همراه طایفه و ایل ، مایه شادی وسعادت خلق، خوشحال و شاد کننده. |
| 125 | ائلمان | سمبل ونشانۀ ایل، همانطور که در اینستاگرام نام فارسی هم گفتیم ائلمان، این اسم زیبای ترکی پسرانه به معنی مانند مردم هم هست. |
| 126 | ائل میر | آقاوسرورایل ،امیروراهبرورئیس طایفه وخلق |
| 127 | ائل یار | دوستدار قوم ،یاور وپشتیبان ملّت |
| 128 | ائلیاز | بهارایل ،مایۀ خرّمی ونشاط سرزمین |
| 129 | ائلیگ | حکمران ،پادشاه |
| 130 | ائوگین | همراه با تعجیل ، بدون تأخیر، عجولانه |
| 131 | اَبروک | دارای ثبات و دیانت، صبور و استوار |
| 132 | اَتابک | دایه، مربّی |
| 133 | اَرال | قهرمان ، آنکه جوانمرد وشجاع باشد |
| 134 | اَرتاج | قهرمان تاجدار |
| 135 | اَرتاش | جوانمرد |
| 136 | اَرتان | مرکب است از دو کلمه «ار» و «دان» یعنی صبحگاه ،سپیده دم، هنگام شفق؛ اسمی که خیلی ها آن معادل آرتان و نام فارسی می دانند و نام برادر داریوش هخامنشی نیز بوده است. |
| 137 | اَرتایلان | زیبا ، ظریف و باطراوت ، جوان خوش قد و قامت. |
| 138 | اَرتَک | همچون مرد ،همانند قهرمانان |
| 139 | اَرتَم | ادب و تربیت ، ارکان، درک و شعور |
| 140 | اَرتوران | قهرمان توران زمین ، جوانمرد و پهلوان توران ، تورانی |
| 141 | اَرتوز | انسان راستین، قهرمان حقیقی |
| 142 | اَرچئویک | بسیار جلد وچالاک، تند وتیز، جوانمردی که سریع بجنبد. |
| 143 | اَرچین | دارای ناموس وشرف، پهلوان و قهرمان حقیقی، جوانمرد واقعی |
| 144 | اردالان | کسی که سریع ضربه می زند؛ شبیه اسم اردلان که اسم کردی پسرانه است و معنی موبد، پرهیزکار و جایگاه موبدان دارد. |
| 145 | اَردَم | شایستگی، فضیلت، راستی |
| 146 | اَرَز | سکوت و آرامش، خوشبختی، لذّت |
| 147 | اَرسان | شهیر، معروف وشناخته شده؛ شبیه اسم آرسن است که ریشه عبری و پهلوی دارد. |
| 148 | اَرسَل | دلیر همچون پهلوان |
| 149 | ارسلان | شیر دلاور (=آرسلان) |
| 150 | اَرسومَر | قهرمان سومری ،مردی که از تبار سومریان باشد. |
| 151 | اَرسوی | آنکه ازتبار و نسلی قدرتمند و جوانمرد باشد. |
| 152 | اَرسین | قهرمان و جسور باشد ،مرد باشد؛ جالب است بدانید اسم آرسین یک نام زیبای ایرانی نیز هست به معنی پسر آریایی. |
| 153 | اَرشاد | حکمران دلاور |
| 154 | اَرشان | دلاور نامدار ، جوانمرد شهیر؛ اسم آرشان در فارسی به معنی بسیار دانا است. |
| 155 | اَرشَن | خوش بخت واقبال ، شادمان |
| 156 | اَرکال | بیانگر آرزوی جسارت و دلاوری است. |
| 157 | اَرکوت | انسان خوش یمن و مبارک |
| 158 | ارگون | دلاور وقهرمان زمانه |
| 159 | اَرگونَش | جوانمرد خورشید ، مرد آفتاب |
| 160 | اَرگیل | جوانمردان ودلاوران ، مردان |
| 161 | اَرَم | خواسته و آرزو ، رضایت داشتن |
| 162 | اَرمان | مرد جسور و بی باک ،قهرمان |
| 163 | اَرونات | انسان با نظم وترتیب، بااخلاق |
| 164 | اَرییلماز | بی امان، استوار و باصلابت؛ لیست کامل اسم های ایرانی در |
| 165 | اَزَگی | نغمه،آواز، آهنگ یا ملودی، مقام موسیقی ،اصول وشیوه |
| 166 | اَژدر | اژدها، قوی و قدرتمند، مهیب و ترسناک، جسور |
| 167 | اَفشار | آنکه کاری راسریع وصریح انجام و مشکلی را حل نماید،نام یکی از بیست و چهار طایفه اوغوزها |
| 168 | اَمراح | دوست داشتن، شیفته و واله گشتن ،عاشق و شیدا شدن |
| 169 | اَمران | دوست داشتن ،حُبّ،رفاقت کردن |
| 170 | اوبچین | اسلحه |
| 171 | اوجامان | بلند مرتبه ومعظم |
| 172 | اوچار | آنکه قادر به پرواز کردن باشد |
| 173 | اوچکان | پرواز کننده |
| 174 | اوچکون | جرقه یا ریزۀ آتش |
| 175 | اوچمان | خلبان ، پرواز کننده و اوج گیرنده |
| 176 | اورآلتای | شبیه به تپه ، نظیر قلعه |
| 177 | اوراز | هدیه ،بخت ، طالع |
| 178 | اوراقان | جنگ جو ، ستیزکننده |
| 179 | اورال | تپّه دار ، مکانی مرتفع نظیر تپّه |
| 180 | اورام | محله ، راه عریض وپهن |
| 181 | اوران | ندا،آوا قول والتزام ،هنر |
| 182 | اورتاچ | قسمت،سهم،بخش |
| 183 | اورخان | خان قلعه و دژ،خان اردو گاه ،خان شهر |
| 184 | اورشان | نبرد ،ستیز ومبارز ،نزاع طلب |
| 185 | اورقا | درخت بسیاربزرگ وتناور |
| 186 | اورکمَز | بی باک ونترس ، جسور |
| 187 | اورکوت | دژ یا قلعۀ مقدس، اردوگاه مقدس، استحکام شریف |
| 188 | اورکون | ساختن مسکن برای خویش، ایجاد اقامتگاه |
| 189 | اورمان | بیشه ،جنگل |
| 190 | اوروز | هدف، بخت، طالع |
| 191 | اوروش | نبرد، ستیز، جنگ، محاربه |
| 192 | اورون | تخت وتاج ،مکان خصوصی وشخصی ،مقام و رتبه ای والا |
| 193 | اوزان | شاعر مردمی ،عاشیق |
| 194 | اوزتورک | ترک توانا و مجرب، شخص بسیارزیبا ، انسان قدرتمند و نرم خوی |
| 195 | اوزحان | خان آزاد،خان مستقلّ وغیر وابسته، خان رستگارشده |
| 196 | اوزگون | متأسف گشتن ،معذّب شدن |
| 197 | اوزمان | بالغ شده ،تکامل یافته ،بزرگ شده ،رسیده ،متخصص ، خبره واهل فن |
| 198 | اوزه ک | الماس ،جواهر |
| 199 | اوسال | عاقل،مثمرثمر،باتدبیرمحتاط |
| 200 | اوغان | خداوند، قادر، حکمران، خدای صلح و آشتی، قوی و نیرومند، کائنات |
| 201 | اوغلا | جوان، جسور، قهرمان، جوانمرد |
| 202 | اوغوز | نخستین شیری که ازسینه مادرتراوش میشود؛ یا همان آغوز، پاک آفریده، انسان ساده عادی |
| 203 | اوفلاز | بسیارزیبا ،نفیس ،نجیب |
| 204 | اوفلاس | مرتفع ،جسور،جوانمرد،بی باک |
| 205 | اوقتای | اوکتای |
| 206 | اوکار | پرنده ای است ماهی خوار با کاکلی به شکل تیر یا پیکان برسرش |
| 207 | اوکتام | مغرور ،باوقار ومتین |
| 208 | اوکتای | نظیرتیر ،قوی وقدرتمند ،خشمگین |
| 209 | اوکسال | منسوب به تیر،همانند تیر |
| 210 | اوکمان | کسی که همچون تیرسریع وتیزتند حرکت کند |
| 211 | اولقون | بالغ ورشید، رسیده |
| 212 | اولوتورک | ترک بزرگ، ترک قدرتمند |
| 213 | اولوجا | بزرگ ،تاحدودی قدرتمند ونیرومند |
| 214 | اولوسیار | یارویاورملّت |
| 215 | اولوشان | مشهور، دارای نام و شهرت |
| 216 | اومار | چاره، علاج ، امید |
| 217 | اوموتلو | امیدوار، آرزومند، منتظر |
| 218 | اومود | آرزو، توقع ،امید |
| 219 | اومید | آرزو، آمال و خواسته |
| 220 | اونال | صاحب نام، دارای شٲن ومنزلت؛ شباهت آوایی و معنایی به اسم آنیل دارد. |
| 221 | اونای | مناسب، کارآمد، پسندیدن |
| 222 | اون تورک | ترک شهیروسرشناس ،ترک پرآوازه |
| 223 | اونساچ | اسم ترکی به معنی آنکه آوازه ونامش فراگیر باشد |
| 224 | اونلواَر | مرد سرشناس ،جوانمرد صاحب نام |
| 225 | اونور | باعظمت ، افتخار ، اعتبار و سربلندی ،نیرومند |
| 226 | اویار | متناسب ، مطابق، نظیر |
| 227 | اویقار | پیشرفته و متمدّن، متعالی |
| 228 | اویقان | متناسب با چیزی یا کسی، هماهنگ ومطابق |
| 229 | اویقو | تناسب، هماهنگی، تطابق |
| 230 | اویقور | دارای تطابق، متّفق |
| 231 | اویقون | متناسب،مطابق ،هماهنگ |
| 232 | ایل آرسلان | شیرسرزمین و ایل، جسور وقهرمان |
| 233 | ایل آیدین | « ائل » و « آیدین » |
| 234 | ایل بای | والی ،امیرولایت |
| 235 | ایلحان | پادشاه، حکمران، امپراتور |
| 236 | ایلدیریم | صاعقه، آذرخش، تند و تیز، رعد و برق |
| 237 | ایلقار | یورش، تهاجم، حمله، حرکت تند و تیز و عهد و پیمان |
| 238 | ایلقاز | سلسله جبالی در شمال آناتولی |
| 239 | ایلکین | اولین، نخستین، پیش ازهمه |
| 240 | ایمگه | خیال، تصوّر، نشان وعلامت |
| 241 | ایمیر | شفق، مقدّمه، بسیار نیکو وعالی |
| 242 | اینان | باور کردن، اطمینان نمودن |
| 243 | اینجه | چیزی که باظرافت و زیبایی بر رویش کار شده باشد، نفیس |
| 244 | اٶتکم | از خود راضی ،متکبّر ،کلّه شق و مغرور، مرد پردل وجراَت |
| 245 | اٶتکون | برتر، مقاوم و پایدار |
| 246 | اٶجال | انتقام گرفتن، تلافی نمودن |
| 247 | اٶدول | انعام ،بخشش وارمغان |
| 248 | اٶرگین | تاج وتخت ،تخت سلطنت |
| 249 | اٶزآک | سیّار ،جاری شونده |
| 250 | اٶزال | خالص ،خاصّ،عصاره ،مایه |
| 251 | اٶزبایار | بزرگترین ؛عالی ترین |
| 252 | اٶزبیر | تک ،یگانه ،واحد |
| 253 | اٶزَت | خلاصه ،چکیده و مختصر |
| 254 | اٶزتک(اُزبَک ) | جسور، دلاور و پردل |
| 255 | اٶزتورک | ترک مادرزاد و خالص ،ترک عزیز و دوست داشتنی |
| 256 | اٶزداغ | متین وباوقار همچون کوه |
| 257 | اٶزگور | آزاد،رها ،مستقل ،غیر وابسته |
| 258 | اٶزمان | نزدیک به خود ،گرامی ،با شخصیت |
| 259 | اٶکتَم | مغرور ،کله شق، جسور |
| 260 | اٶکتو | مدح وستایش ،تعریف و تمجید |
| 261 | اٶکمَن | بسیار ذکاوتمند ،مرد عاقل |
| 262 | اٶگون | درک کننده ،دقیق،وهله یا نوبت |
| 263 | اٶگونچ | شٲن وشرف ،مدح و ستایش |
| 264 | اٶلچَن | سنجیده |
| 265 | اٶلمز | فناناپذیر ،جاودان |
| 266 | اٶنال | به پیش آمدن ،به عنوان رهبر وجلوه دار بودن ،پیشگویی نمودن |
| 267 | اٶنجَل | پدران ونیاکان که پیش تر می زیسته اند ،گذشتگان ، راه گشا |
| 268 | اٶندَر | رهبر، جلوه دار، راهنما، لیدر |
| 269 | اٶنَری | عقیده و طرزفکر، پیشنهاد |
| 270 | ادلار | — |
| 271 | امره | — |
| 272 | الشن | — |
| 273 | الوین | سرآمد ایل و طایفه |
| 274 | الیاد | به یاد اید، یاد ایل |
| 275 | الین (اسم دخترانه ترکی) | هم نژاد، هم خون؛ برخی این اسم را اسم پسرانه ترکی می دانند، اما در بیشتر منابع نام ترکی برای دختر ذکر شده است. |
| 276 | آیدین | اسم زیبای پسرانه همانطور که در قسمت اسم های پسر با آ گفته شد اسم آیدین به معنی شفاف، درخشان و درخشان چون ماه است. |
| 277 | آیهان | آیخان (آی + خان) پادشاه ماه؛ از نظر آوایی مشابه اسم ویهان فارسی. |
| 278 | بابک | بابای کوچک، نام یکی از قهرمانان آذربایجان |
| 279 | بابور | دراصل ببراست حیوانی درنده و گوشتخوار از تیره گربه سانان |
| 280 | بارقین | گشت و گذارکننده، آنکه راه رفته را دوباره باز نگردد. |
| 281 | بارلاس | جنگاور،نبرد کننده،جوانمرد دلیر،قهرمان جسور |
| 282 | بارلاک | پناه گاه،جان پناه،سر پناه |
| 283 | باریمان | غنی،مالداروثروتمند |
| 284 | باشار | ازعهدۀ انجام کاری برآمدن ،قادربودن،مهارت یافتن |
| 285 | باشال | پیشرو،آنکه دررٲس سایرین باشد،ارشد |
| 286 | باش قارا | صاحب قدرتی عظیم،رهبرقدرتمند |
| 287 | باشکان | مدیر، سرپرست، رئیس و یا رهبر یک تشکیلات،مٶسسه، اداره ویا جمعیتی خاصّ |
| 288 | باش کایا | صخرۀ عظیم ،قدرتمند |
| 289 | باشمان | مدیر،رهبر،سرپرست |
| 290 | باغاتور | دلیر،شجاع،جوان مرد |
| 291 | باکمان | مفتّش،بازرس،ناظر |
| 292 | بالازر | فرزندی همانند طلا،اولاد زیبا |
| 293 | بالاش | فرزند کوچک |
| 294 | بامسی | عقاب،پرنده شکاری،طرلان |
| 295 | باولی | جوجه شاهین ویا بازاهلی شده ودست آموز |
| 296 | بای | عالیقدر،عالی جناب،غنی ومالدار |
| 297 | بایار | دارای نام وجاه، شهیر،بلند مرتبه |
| 298 | بایازید(بایزید) | ارمغان الهی، پدری که خداوند عطایش نموده باشد، به معنی شخص کارآمد، با هوش و ذکاوت، توانا نیز هست. |
| 299 | بای بَک | آقای بزرگواروغنی |
| 300 | بایتور | بِیک ،همانند بیک،لایق حرمت،عالیقدر،ثروتمند |
| 301 | بایتوک | دارا،غنی،ثروتمند |
| 302 | بایرام | روز به یاد ماندنی مثل روز ملّی،تاریخی، دینی و … که به یاد بودش جشن بر پا گردد |
| 303 | بایسان | دارای شٲن ومنزلت، بسیارمحترم، شهیر، بزرگوار، غنی |
| 304 | بایول | برگزیده،لایق حرمت،مُعَظّم،غنی ودارا |
| 305 | باییر | تپّه ،دامنه کوه، کوهپایه، گذرگاه، باریکه تنگ و درازبین دوکوه |
| 306 | باییندیر | آنکه به حدّ تکامل وتعالی رسد،ترقی کننده |
| 307 | بَرکمان | نیرومند و قوی، انسان استوار و مقاوم |
| 308 | بَرکیش | سالم و بی نقص بودن، سفت و سخت شدن |
| 309 | بَرگین | مقاوم واستوار، محکم و پابه جا، بی نقص، نیرومند |
| 310 | بَکمات | متشکل ازکلمات «بَی» و«محمد» است از اسامی متداول درمنطقه ترکمنستان. |
| 311 | بَکمان | محکم، استوار، سخت، مقاوم و سالم، انسان نیرومند |
| 312 | بن تورک | من ترک هستم (دلیر، جسور و جوانمردم) |
| 313 | بوداق | شاخه هایی که ازتنه درخت رشد می کنند، تَرکه |
| 314 | بوراک | کویر، مکان غیرقابل کشت و زرع |
| 315 | بوران | کولاک، باران شدیدی که همراه با رعدوبرق، بارد، برف و بوران، هوای برفی |
| 316 | بورقوت | نوعی شاهین شکاری |
| 317 | بورکوت | عقاب |
| 318 | بولات | فولاد، پولاد |
| 319 | بولاق | چشمه یامنبع آبی که از زمین جوشد |
| 320 | بویسال | وابسته و مرتبط با قد و قامت، راست قامت |
| 321 | بویسان | راست قامت، رشید وبرازنده، خوش قد و بالا |
| 322 | بَی | حاکم یک مکان، رئیس، سردَمدار، تحصیل کرده، داماد، بعضاً به جای عناوین آغا و جناب. |
| 323 | بَیاض | کاملاً سفید |
| 324 | بیلتان | عالم، آنکه بواسطۀ دانش و معرفتش کسب شهرت نماید. |
| 325 | بَی لَربَی (بیگلربیگ) | عنوانی بود که درقدیم به حاکم یک ولایت اطلاق می گردید، والی، ناظر. |
| 326 | بیلسای | به خوبی آشکارشونده، آنکه بدلیل معلومات و دانشش شناخته شود. |
| 327 | بیلگن | صاحب معلومات وسیع، عالم ، باسواد |
| 328 | بیلَن | داننده ، دانا، فهمیده ، صاحب قوۀ ادراک و شعور، متوجّه شونده، خبردار |
| 329 | بیلیک | علم، سواد و آگاهی |
| 330 | بٶیوک | آنچه که از لحاظ حجم، تعداد، مقدار و مقیاس بزرگ و درشت باشد، حجیم، دارای اهمیّت. |
| 331 | پاشا | فرمانده کل قوا، متین و باوقار ، کوتاه شده پادشاه؛ خیلی ها پاشا را اسم فارسی پسرانه می دانند. |
| 332 | پاکمان | انسان پاک وصاف، بی گناه |
| 333 | پَک آلپ | جوان متین و با وقار، قهرمان استوار و مقاوم |
| 334 | پَک اول | محکم وقوی باش |
| 335 | پَک شَن | بی نهایت شادمان ومسرور |
| 336 | پَکین | کسی که موردشک وسوءظن سایرین نباشد، به وضوح نمایان شونده. |
| 337 | تئزآل | جَلد و چالاک، سریع و چابک |
| 338 | تئزآی | ماه عجول، ماهی که درابتداآید |
| 339 | تئلمان | زبانشناس، ادیب |
| 340 | تاپار | پرستش کننده، عبادت کننده |
| 341 | تارکان | پراکنده، پریشان ،پاشیده شده |
| 342 | تاشکین | سیل،داشقین، جوشان و خروشان |
| 343 | تالای | اقیانوس، دریا، رودبزرگ، دریای بزرگ |
| 344 | تالو | برگزیده شده، ممتاز،پسندیده،زیبا |
| 345 | تامال | کامل وبی نقص،یکپارچه،مکمل |
| 346 | تامقا | مُهر،نشانه،علامت |
| 347 | تان | شفق،سپیده،دم،معجزه |
| 348 | تان آیدین | سفید شدن افق |
| 349 | تان پینار | چشمه یا منبع آب غیرعادی،چشمه فجر |
| 350 | تانری وئردی (تاری وردی) | عطاشده ازجانب خداوند،بخشیده شده ازسوی پروردگار |
| 351 | تان سئو | شیفته وعاشق معجزه ها |
| 352 | تان سئوَن | شیفتۀ عجیب |
| 353 | تانیل | شهیر،سرشناس ومشهور |
| 354 | تایاق(دایاق) | پایه، بنیان و اساس، تکیه گاه |
| 355 | تایان | تکیه دادن، مطمئن بودن |
| 356 | تایلان | خوش قد و قامت |
| 357 | تایماز | پابرجا، استوار |
| 358 | تَجَن | بُز کوهی |
| 359 | تک سوی | از نسل و ریشه ای واحد، خالص |
| 360 | تَکفور | حاکم امیر، حکمران |
| 361 | تَکیل | تنها، واحد، مفرد، تک |
| 362 | تَکین | واحد،یگانه،بی همتا،مفید |
| 363 | تموز | تابستان |
| 364 | توپراک | خاک، زمین، اَرض، سرزمین |
| 365 | تورال | ثابت، نامتغیّر، ماندگار و زنده |
| 366 | تورقان | سالم وتندرست، سرحال وفعال |
| 367 | تورک آرسلان | شیرقوی وقدرتمند، ترکی که چون شیر قدرتمند و قوی باشد. |
| 368 | تورک (ترک) | نیرو ،قوت، قدرت، قوی؛ معنی واژه تورک (ترک) |
| 369 | تورک سوی | صاحب اجداد و نیاکان ترک |
| 370 | تورک ییلماز | ترک جسوروبی باک |
| 371 | تورَل | مرتبط باحق وعدالت،عادل |
| 372 | توزون | صبوروحلیم،لایق وشایسته،درست،مطابق ودارای تناسب، منتظم |
| 373 | توغار | سمت مشرق،خاور |
| 374 | توغان | عقاب |
| 375 | توکتاش | سنگ عظیم وبزرگ،دارای استقامت،مقاوم |
| 376 | توکتای | مقاومت کننده،بردباروصبور |
| 377 | تولقا | کلاه خود،کلاه آهنین |
| 378 | تونچای | محکم وسفت وسخت،مقاوم وقوی |
| 379 | تویقان | شاهین،لاچین |
| 380 | تیلاو | بهادرودلیر |
| 381 | تیمور | آهن، غیرشکننده |
| 382 | تٶرَل | متناسب بااخلاق |
| 383 | تٶکمَن | زیبا،برازنده |
| 384 | جئیحون | نام قدیمی رود« آمودریا»، خروشان و جوشان |
| 385 | جوشار | به هیجان آینده، ازخودبی خودشونده،خروشنده، لبریز و مالامال، غرّان |
| 386 | جوشغون | جوشان وخروشان، همواره درهیجان، غرّنده، لبریزشونده، سریع و شتابدار |
| 387 | چئویک | چالاک وزیرک، چابک، جَلد، سرزنده، ماهر وز بردست، تندوتیز، محکم و نیرومند و استوار |
| 388 | چاپار | قاصد، پیک، هم چنین به معنی خالدار، لکه دار، دارای پوست ومویی سفید، زالی. |
| 389 | چاپکان | آنکه دائم در حال حرکت باشدو یک جا نایستد، مهاجم |
| 390 | چاچا | کماندو،دونده ،دریانورد با تجربه و ورزیده (به اصطلاح گرگ دریا) |
| 391 | چارمان | انسان خنده روومتبسّم ،بشّاش ومهربان |
| 392 | چاروم | درخت چنار |
| 393 | چاغماق | شعله شونده،جرقه زدن،فندک،آلتی که ایجاد جرقه کند |
| 394 | چاقین | آذرخش، صاعقه |
| 395 | چاکار | دیوارقلعه، رعدوبرق |
| 396 | چالیش | نبردوجنگ، مبارزه، محاربه |
| 397 | چام | درخت کاج |
| 398 | چانتای | همانند شفق، نظیرشفق، زنگ ،دارای صدایی مانندزنگ |
| 399 | چانقا | نوعی تله، دام، پنجه، نجیب، با اصال و نسب |
| 400 | چاولان | آبشار، شلاله، معروف، چاوالان |
| 401 | چاووش | راهنما، جارچی، گروهبان در ارتش، سرکارگر |
| 402 | چای | رود |
| 403 | چووغون | بوران، کولاک و برف شدیدی که سرعتش از یکصد و بیست کیلومتر در ساعت تجاوز کند. |
| 404 | چینار | درخت چنار |
| 405 | حاق تان | آنکه راستین و درستکارباشد ، منصف، جانب حق، طرفدار حق و حقیقت. |
| 406 | خاقان | خان بزرگ، خان خانان، شاهنشاه و امپراتور |
| 407 | خان | سلطان ، شاهنشاه ،حکمران |
| 408 | خانیم ناز | نازنین و دوست داشتنی چون خانم ،خانم با ناز و غمزه |
| 409 | خَزَر | گشت وگذارکننده،آنکه درحال سیروسیاحت باشد، کسب نیرو ، پیشرفت کننده، تولید کننده |
| 410 | دئوریم | انقلاب،دگرگونی،تحوّل وتغییرریشه ای |
| 411 | داشقین | طغیان آب از حاشیه دریا به اطراف، سیل، خروج خروشان سیلاب از بستر و احاطۀ اطراف |
| 412 | داغ تکین | نظیرکوه، استوار و پرعظمت چون کوه |
| 413 | داغلارجا | همانند کوه ها، به اندازۀ کوه ها |
| 414 | دانیش | علم، معلومات و اطلاعات، سواد |
| 415 | دانیشمان | مشاور، رایزن، طرف شور و مشورت |
| 416 | دَمیر | آهن، سخت ومحکم، استوار ومقاوم |
| 417 | دَنک | برابر و متعادل، متوازن ومتناسب |
| 418 | دورال | تغییرناپذیر، باقی ماندن به همان حالت گذشته،کاملاساکت وبی صدا |
| 419 | دوران | زیست کننده،آنکه زندگی کند و وجودش مشهود باشد،ماندگار |
| 420 | دورسون | بقا،ماندگاری وحیات،دراغلب موارد برای فرزندان مذکری که خواهان بقایشان بودند |
| 421 | دورو | صاف وتمیز، زلال ودرخشان، روشن و تابناک، عاری از هر نوع آلودگی. |
| 422 | دوروک | رٲس، نوک، قله، بلندترین نقطۀ درخت، پاک، آشکار، تابناک. |
| 423 | دورول | پاک شدن، صاف وزلال گردیدن |
| 424 | دوغرو | راست و درست، حق، صاف وزلال، آبرومند، عاری ازخطا و سهو، جهت مستقیم، استقامت |
| 425 | دومان | مه، آلودگی و دود، پرده، غمگینی، غصه و کدورت، اغتشاش و اختلاف، عدم درک متقابل. |
| 426 | دونات | لباس پوشانیدن، تزئین نمودن، تجهیز کردن. |
| 427 | دویار | درک کننده، احساس کننده، حسّاس |
| 428 | دویال | حسّاس، نیروی ادراک و فهم دقیق، توانا در تشخیص و تمییز سریع و بهتر |
| 429 | دَوین | جنبش و تکان، حرکت کردن، پیشرفت کردن، ترقّی و تعالی |
| 430 | دیریم | حیات، زندگی |
| 431 | دیزمَن | شاعر، سراینده |
| 432 | دیل چین | متناسب و هم وزن بااسم «ائل چین» ساخته شده است، ازبرای دل، به خاطردل |
| 433 | دیلمَن | آنکه مسلط به زبانهای زیادی باشد |
| 434 | دٶنمَز | با ثبات، صبور و پایدار، آنکه به باورهایش جامۀ عمل بپوشاند، مقید به کلام خویش، راسخ و مصمم. |
| 435 | زاغانوس | پرنده ای از تیرۀ شاهین |
| 436 | سئودالی | دلباخته و عاشق، سودا زده |
| 437 | سئویک | دوست و رفیق |
| 438 | سئویگ | عشق، محبّت، مهربان، مفتون |
| 439 | سئیحان | جاری و روان، خروشان، جوشان |
| 440 | سارمان | قوی هیکل، تنومند |
| 441 | ساغ آی | سالم و نیرومند، محکم واستوار، زنده، مقاوم |
| 442 | ساغمان | مقاوم ،دارای استقامت |
| 443 | ساغون | پیمانه،وسیله اندازه گیری |
| 444 | سالار | سردار،رهبرورئیس،بزرگ ومهتر،فرمانده؛ اسم زیبا و محبوب ایرانی |
| 445 | سانال | جذاب، شهیر، نام دار |
| 446 | سانلی | لایق حرمت وگرامی داشت، از اسم های محبوب در اینستاگرام NameFarsi |
| 447 | ساوورال | آنکه برسخن وقول خویش پایبند باشد. |
| 448 | سایان | کسی که به سایرین احترام گذارد، درخورحرمت، برخی ریشه اسم سایان را کردی نیز می دانند. البته کم نیستند اسم های ایرانی که ریشه ترکی، کردی و فارسی و … دارند اما اکثرا معنی یکسانی دارند. |
| 449 | سای دام | شفّاف،عاری ازعیب و نقص |
| 450 | سایمان | حسابدار، محاسب |
| 451 | ساییل | محترم، گرامی، معتبر |
| 452 | سنجر | سَنجَر، نشاندن و شکافتن، غلبه کردن و فائق آمدن. |
| 453 | سولدوز | ستارۀ آب، نام قدیمی سیّارۀ عطارد یاتیر |
| 454 | سونگو | سرنیزه تعبیه شده دردهانۀ لولۀ تفنگ، زوبین، نیزه کوچک |
| 455 | سٶنمَز | همیشه روشن وشعله ور، آنکه تا ابد بسوزد و پرتو افشانی کند. |
| 456 | سهند | اسم محبوب ترکی برای پسر، سهند نام کوهی است مشهور در ولایت آذربایجان نزدیک تبریز، برخی اسم سهند را محکم و پا برجا معنی کرده اند. |
| 457 | شاکیر (شاکر) | شکرگزار |
| 458 | شانار | نام دارو شهیر، پراُبُهّت |
| 459 | شانال | صاحب نام وجاه، شهیر |
| 460 | شانلی | مشهور و صاحب نام ،دارای شٲن وشهرت، صاحب رتبه و مقام، اسم ترکی زیبا |
| 461 | شاهلار | سلاطین ،حکمرانان ،پادشاهان |
| 462 | شاهین | پرنده ای شکاری و تیز با منقار کوتاه کج و اگر اهلی گردد درشکارمورد استفاده قرار می گیرد. |
| 463 | شَن سوی | کسی که ازنیاکان و تباری خوشبخت باشد. |
| 464 | شوبای | مرد قوی و سالم و استوار |
| 465 | شیراوغلان | پسری نظیرشاه |
| 466 | شیمشَک | صاعقه، رعد و برق، آذرخش |
| 467 | قاپلان | پلنگ |
| 468 | قاچای | دونده، جَلد و تند و تیز |
| 469 | قاراتان | قبل ازسپیده دم، پیش ازشفق صبح ، قبل از طلوع آفتاب |
| 470 | قارادَنیز | دریای سیاه واقع درشمال کشور ترکیه |
| 471 | قارتال | عقاب،قدرتمند وقوی |
| 472 | قایا | صخره، پرتگاه |
| 473 | قوباد | درشت و ناخوشایند، نام وزون و بی ریخت، زُمُخت |
| 474 | قوتاد | شاد ومسرور باشد |
| 475 | قوتال | نیک بخت،شادمان وخوشحال،مسروروبا نشاط |
| 476 | قوتلو مارال | ماده گوزن مقدس وخوش یمن |
| 477 | قوچاق | جوانمرد،جسورونترس،دلیروشجاع،مردانه،سخاوتمند |
| 478 | قورخماز | بسیارنترس وبی باک |
| 479 | قورقود | دارای هیبت وشکوه،وحشت برانگیز،تندخو وخشن |
| 480 | قیلینج | شمشیر، قیلیج |
| 481 | کاراچور | شمشیر ، کمر |
| 482 | کامو | تمام، عام، اجتماع، عموم |
| 483 | کانیت | دلیل وبرهان، مدرک، ثبوت |
| 484 | کایان | آب پرسرعتی که ازکوه جاری شود، سیل شدید کوهی، بهمن. |
| 485 | کَسکین | تیز،برّنده، تیغ |
| 486 | کوجامان | بسیار بزرگ، درشت جثّه |
| 487 | کورال | قانون و قاعده،نظام وضابطه |
| 488 | کورجان | گداخته |
| 489 | کورشون | عنصرسُرب |
| 490 | کولک(کولاک) | باد و طوفان، کولاک |
| 491 | کونای | نشاط وسرور، شادمانی، فرح، خورشید، آفتاب کوچک. |
| 492 | کونتای | محکم، نیرومند و مقاوم |
| 493 | کیپَر | دلاور و جوانمرد نمونه |
| 494 | کیوانچ | اعتماد نمودن، احساس غرورکردن، افتخار، شادمانی |
| 495 | کٶک سان | دارای اصل و تبار |
| 496 | کٶک سَل | ریشه ای، پایه ای و اساسی |
| 497 | گالان | در ادبیات ترکی به معنی جاوید ، ماندگار |
| 498 | گَرمَن | قلعه، بارو |
| 499 | گَزگین | گردشگر، توریست |
| 500 | گورسئل | سیل دمان، آب جاری خروشان وپرسرعت،،سیلاب |
| 501 | گورسان | صاحب شهرت وحرمت بسیار، شهیر ونامدار |
| 502 | گورساو | بسیارسالم واستواروسرزنده |
| 503 | گول اوغلان | پسری همچون گل،گل پسر |
| 504 | گول مان | انسان خوشایند ونیکو چون گل،دوست داشتنی چون گل |
| 505 | گونئی | سمت جنوب،مکان آفتابگیر |
| 506 | گون ایشیق | نور و درخشش خورشید |
| 507 | گوندَن | تابناک ودرخشنده همانند آفتاب،پارۀ خورشید،مهربان |
| 508 | گون دَنیز | « گون » و « دنیز » |
| 509 | گون شَن | خوشبخت |
| 510 | گون یاز | آفتاب بهاری |
| 511 | گٶک سئوَن | دوست دارنده آسمان |
| 512 | مانچو | اعاده کردن، حق کسی را باز گرداندن. |
| 513 | مَحَمَّد | = محمد که ریشه البته عربی دارد، اما در ترگی تلفظش کمی متفاوت است، به معنی ستوده، بسیار خوشایند، پسندیده. |
| 514 | موتسان | کسی که خوشبخت و سعادتمند محسوب می شود. |
| 515 | نورپاشا | پاشای نورانی |
| 516 | نویان | سرکرده، فرمانده، شاهزاده، اصیل زاده، نجیب صاحب اصل و نسب؛ |
| 517 | وورغون | دلباخته وشیفته،مفتون،شیدا،فریفته وواله گشته |
| 518 | وولکان | کوه آتشفشان |
| 519 | یئتکین | تکامل یافته ، بالغ شده، مجرّب. |
| 520 | یئنَر | غالب ، پیروز و چیره |
| 521 | یئنیلمَز | آنکه هرگزشکست نخورده، ملغوب نگردد، صاحب دیانت. |
| 522 | یاربَی | دوست و یاور بیک و آقا |
| 523 | یاردیمجی | کمک کننده ، مدد دهنده |
| 524 | یارقی | عدالت، رٲی وحکم ،شعور |
| 525 | یارقیچ | حاکم ، قاضی، داور |
| 526 | یازقی | سرنوشت ، بخت و طالع ، تقدیر |
| 527 | یاشموت | جوان خوش یمن و مبارک و خجسته ،خوش بخت و اقبال. |
| 528 | یاغیز | سیاه، مایل به سیاهی،خاک |
| 529 | یاکار | سوختن، شعله ور گشتن |
| 530 | یاکان | سوزاننده، آتش زننده |
| 531 | یالچین | صخره بسیار محکم و مقاوم و راست، صخره قائم و تیز |
| 532 | یالمان | تپّۀ قائم و تیز، قلۀ کوه |
| 533 | یالین | شعله، درخشان، درخشش آذرخش. |
| 534 | یامچی | نامه رسان، چاپار، پیک ، قاصد. |
| 535 | یانار | شعله ور، آتش افشان، آتشین. |
| 536 | یورد | وطن، سرزمین، مملکت یا ولایت. |
| 537 | یوکسَک | والا، بلند، فوق، عالی. |
| 538 | یولاچ | رهبر، راهنما، ایلچی، پیامبر. |
| 539 | یول بارس | پلنگ |
| 540 | ییگیت | جوانمرد، جسور، شجاع. همانطور که در بالا نیز دیدید خیلی از اسم های ترکی پسرانه معنی جسور دارند. |
| 541 | ییلماز | انصراف ناپذیر، کسی که از گفته اش عدول نکند، بی باک. |
| 542 | یٶنتَم | مِتُد، روش و اصول، قاعده |
| 543 | یاشار | عمرکننده، زندگی کننده، اسم محبوب ایرانی. |
گردآوری: بخش کودکان

پاسخ ها