حکایت درباره ادب
چند حکایت درباره ادب
از خواندن حکایت کوتاه و پندآموز به راحتی می توان درس اخلاق گرفت. مردم با خواندن این حکایت ها گفتار و رفتار روزانه خود را در شخصیتهای حکایت میبینند، با آنها همذاتپنداری کرده و درس زندگی می گیرند. در این مطلب چند حکایت درباره ادب آورده ایم با ما باشید.
پادشاه و فقیر
مرد فقیری تنها در گوشه ای نشسته بود پادشاهی از آنجا می گذشت. مرد فقیر توجهی به او نکرد. پادشاه ناراحت شد و گفت گروه فقرا مانند حیوان هستند و بویی از انسانیت نبرده اند. وزیر نزدیک مرد فقیر آمد و گفت ای جوان پادشاه از جلو تو عبور کرد چرا به پادشاه خدمت نکردی و شرط ادب به جا نیاوردی؟ مرد فقیر گفت به پادشاه بگو از کسی توقع خدمت داشته باش که به او نعمت داده ای و این را بدان که پادشاهان برای مراقبت از مردم هستند نه مردم برای فرمانبرداری از او.
حکایت کوتاه درباره ادب
حکایت لقمان را گفتند: ادب از که آموختی؟ گفت:از بی ادبان!
در دوران های قدیم مرد دانشمندی به نام لقمان بود. او مردی بسیار دانا و خیلی با ادب بود و همه اورا دوست داشتند و همه دوست داشتند اخلاق و رفتاری مانند او داشته باشند.
روزی چند نفر نزد او رفتند و از او پرسیدند: شما که مرد با ادبی هستی! این همه خوبی و ادب را از چه کسی یاد گرفته اید؟
لقمان جواب داد: از بی ادبان
همه متعجب شدند و پرسیدند: چگونه می شود از بی ادبان چیز یاد گرفت.
لقمان پاسخ داد: هر زمان می دیدم فردی کاری زشت انجام می دهد و به نظره آن کار اشتباه بود. از انجام دادن آن کار خودداری می کردم.
حکایت ادب و فایده آن
روزی بازرگان بغدادی از بهلول سوال کرد من چه بخرم تا سود زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار کرد اتفاقا بعد از چند ماهی فروخت و منفعت زیادی برد. باز روزی بهلول را دید.
این بار گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا سود کنم؟ بهلول این بار گفت پیاز بخر و هندوانه. بازرگان این دفعه رفت و همه سرمایه خود پیاز و هندوانه خرید و انبار کرد و بعد از مدت کوتاهی همه پیاز و هندوانه های او گندید و از بین رفت و ضرر زیادی کرد.
سریع به پیش بهلول رفت و به او گفت بار اول که از تو مشورت گرفتم، گفتی آهن بخر و پنبه ، سود زیادی کردم . اما بار دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟ همه سرمایه من از بین رفت. بهلول در پاسخ آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا فرد عاقلی صدا کردی من هم از روی عقل به تو مشورت دادم . اما بار دوم مرا با بی ادبی ،بهلول دیوانه صدا زدی ، من نیز از روی دیوانگی به تو مشورت دادم . مرد از گفته خود خجالت کشید و موضوع را فهمید.
گردآوری: بخش سرگرمی
پاسخ ها