تاریخدانان میگویند معمار بمب اتمی «در حد آینشتاین نبود»، اما پژوهشهایی در سطح نوبل روی سیاهچالهها انجام داده بود.
اوپنهایمر، فیلم مورد انتظار کریستوفر نولان، حالا روی پردههاست؛ برداشت این فیلمساز از «جِی. رابرت اوپنهایمر»، فیزیکدان نظری که در جنگ جهانی دوم اولین بمب اتمی را توسعه داد، رهبری کاریزماتیک، روشنفکرِ خوشزبان و قربانی ترس سرخ است که در ۱۹۵۴ مصونیت امنیتی خود را بخشی بهدلیل ارتباطهای پیشین خود با کمونیستها از دست داد و در ۱۹۶۷ درگذشت.
برای آشنایی بیشتر با این فیزیکدان، مجله Science با «دیوید سی. کسیدی» (David C. Cassidy)، فیزیکدان و تاریخدان بازنشسته دانشگاه هوفسترا، مصاحبه کرده است. کسیدی نویسنده یا ویراستار ۱۰ کتاب است؛ ازجمله جی. رابرت اوپنهایمر و قرن آمریکایی (J. Robert Oppenheimer and the American Century).
متن اصلاحشده این مصاحبه در ادامه میآید:
او در حد اینشتین نبود و حتی در سطح هایزنبرگ، پائولی، شرودینگر و دیراک، رهبران انقلاب کوانتوم در دهه ۱۹۲۰، نیست. یکی از دلایل این موضوع، تاریخ تولد او بود. او در ۱۹۰۴ به دنیا آمد؛ یعنی ۳ سال از هایزنبرگ و ۴ سال از پائولی جوانتر بود. همین سالهای اندک کافی بودند تا او را در موج دوم انقلاب کوانتوم و عقبتر از موج اصلی قرار دهند. او در مرحلهای بود که «تامس کوهن» [فیلسوف علم] آن را «عملیات پاکسازی»، یعنی بهکاربردن نظریه جدید مینامد.
این یکی از پرارجاعترین مقالههای اوست. او آن را در ۱۹۲۷ نوشت؛ زمانی که در گوتینگن [آلمان، مشغول کار روی تز دکتری خود با ماکس بورن (Max Born)] بود. در همان سال هایزنبرگ اصل عدم قطعیت را ارائه داد. [نیلز] بور و هایزنبرگ تفسیر کوپنهاگن [مکانیک کوانتوم] را تهیه کردند. اینجا اوپنهایمر یک پژوهش کاربردی انجام میدهد، اما از نوع خوبش؛ زیرا به معرفی [روش] نظریه اختلال در مکانیک کوانتوم انجامید.
او مهارت و نبوغ داشت؛ اما تمرکز نداشت. او مانند یک فیزیکدان بزرگ خود را وقف فیزیک نکرده بود. فیزیک فقط یکی از علایق بسیار او بود. همزمان با فیزیک، او بسیار به مطالعه ادبیات و زبان میپرداخت. همچنین در ایالاتمتحده، رویکرد تجربی فیزیک غالب بود [درحالیکه فیزیکدانان اروپایی درحال معرفی مفاهیم جدید بودند]. پس کار نظریهپردازان کمک به آزمایشگران برای فهم دادههای خود بود. با تغییر فیزیک و آزمایشها، علایق او نیز تغییر میکرد.
یکی از مشارکتهای اصلی او، یعنی سیاهچالهها، پیوندی کمرنگ با مشاهدات داشت. این مایه تأسف است. در ۱۹۳۹، او و یکی از شاگردانش، «هارتلند اسنایدر» (Hartland Snyder)، در مقالهای سیاهچالهها را [ناشی از فروپاشی ستارهها] پیشبینی کردند و کل این پژوهش نادیده به کنار انداخته شد. آنها نتوانستند آن را ادامه دهند؛ زیرا جنگ داشت شروع میشد. بسیاری آن را نادیده گرفتند – چطور میشد چیزی به یک نقطه بینهایت چگال فروپاشی کند؟ – تا اینکه [فیزیکدان جان] ویلر (John Wheeler) این موضوع را در دهه ۱۹۶۰ احیا کرد. تا پیش از دهه ۱۹۹۰ هیچ مدرک تجربیای برای سیاهچالهها وجود نداشت. من فکر کنم اگر اوپنهایمر تا آن زمان زنده بود، یک جایزه نوبل میگرفت.
این حتی بدتر بود. اوپنهایمر اصلاً تجربه مدیریت نداشت و هیچ جایزه نوبلی؛ برخلاف بسیاری از آنهایی که باید مدیریتشان میکرد. بدتر از همه، پسزمینه سیاسی مشکوکی نیز داشت؛ ارتباط با کمونیستهای شناختهشده در اواخر دهه ۱۹۳۰. اما [سپهبد لسلی] گرووز (Leslie Groves) به چند دلیل او را خصوصاً انتخاب کرد.
اول از همه، بهخاطر درک اوپنهایمر از فیزیک و تواناییاش برای توضیح آن به گرووز. همچنین به این دلیل که فیزیکدانان دیگر بسیار به اوپنهایمر احترام میگذاشتند. اما دلیل اصلی این بود که اوپنهایمر بهخاطر روابط سیاسی خود برای همیشه آسیبپذیر بود. گرووز بسیاری از گزارشهای مأموران امنیتی را رد کرد و گفت «من این مرد را برای این کار میخواهم.» پس اوپنهایمر میدانست که جایگاهش را تنها بهعلت حفاظت گرووز دارد.
برای ریاست [پروژه منهتن – اگر زودتر آغاز نمیشد –] باید نظریه بمب را کاملاً میفهمیدید. چیز دیگر این بود که لارنس مرد مستقلی بهنظر میرسید. این یک پروژه نظامی بود و گرووز میخواست زیردستانش حضور در زنجیرهای از دستورات را بپذیرند. به نظر من او فکر نمیکرد که لارنس از پس این کار برمیآمد.
به یک روش بسیار مهم. در ۱۹۴۲، [رئیسجمهور فرانکلین دی.] روزولت دستور یک برنامه فوری برای بمب را صادر کرد. «آرتور کامپتون» (Arthur Compton) اوپنهایمر را برای ریاست گروهی در [دانشگاه کالیفرنیا] برکلی انتخاب کرد که روی تمام جزئیات کار کنند – چیزی که نیاز داشتند و چگونگی انجام کار. گروه نتایج را به کامپتون داد و پروژه منهتن متولد شد.
وقتی دانشمندان به آزمایشگاه [در لوسآلموس ایالت نیومکزیکو] رسیدند، نزدیکترین دستیار اوپنهایمر، «رابرت سِربِر» (Robert Serber)، سخنرانیهایی درباره چگونگی عملکرد بمب براساس پژوهشهایشان ایراد کرد. پس این اوپنهایمر و گروهش بودند که کل نظریه پروژه را ایجاد کردند.
آن گروه نظری پا را فراتر گذاشت و به بمبهای همجوشی نیز پرداخت؛ قلمرویی که درنهایت بمب هیدروژنی از آن متولد شد – که آن را تا بعد از جنگ کنار گذاشتند.
فکر نمیکنم خام بود، چون میدانست که آسیبپذیر است و میدانست که بهمحض مخالفت با این بمب، به سراغش میآیند. البته که او بسیار ناامید بود. اما همانطور که بسیاری از نویسندگان اشاره کردهاند، سرنوشت او، برخلاف برخی از قربانیان مککارتیسم مانند برادر و زنبرادرش، آنقدرها تراژیک نبود. آنها و همچنین بسیاری از شاگردانش تحت تعقیب قرار گرفتند.
اوپنهایمر شغل خود را از دست نداد. او در لیست سیاه قرار نگرفت. او مجبور نشد مهاجرت کند. همانطور که [فیزیکدان و تاریخدان] آبراهام پایس (Abraham Pais) گفته است، «تمام چیزی که از دست داد، احساس قدرت بود که آرزویش را داشت.» او دیگر یک خودی نبود، اما همچنان یک شخصیت فرهنگی والامقام و نماینده علم آمریکایی بود.
پاسخ ها