چند سال پیش من احتمالا به پایینترین جایی که در زندگی ممکن بود قرار بگیرم رسیدم. پس از یک بارداری سخت در نهایت فرزندم را از دست دادم و اندکی بعد نه تنها فهمیدم شوهرم به من خیانت میکند بلکه...
برترینها- آرمان رمضانی: احتمالا آدمهای روی کره زمین را از جهت برخورد با زخمهایشان میتوان به دو دسته کلی تقسیم کرد و بسته به اینکه شما در کدام دسته قرار میگیرید احتمالا نظر متفاوتی نسبت به این مقاله خواهید داشت. دسته اول کسانی هستند که حتی عمیقترین دشمنیها و خیانتها را میبخشند و دلی خالی از کینه دارند و دسته دوم افرادی که زندگی به سختی به آنها یاد داده اگر در پشت فردی که در پشتت خنجر فرو کرده، خنجر فرو نکنی حتما با خنجر بزرگتری به سراغت خواهد آمد.
به هر حال در دسته اول باشید یا دسته دوم حتما قبول دارید که حتی برای بخشندهترین آدمهای روی کره زمین هم کارهایی وجود دارد که قابل بخشش نیست و این مقاله قرار است دقیقا به همین موضوع بپردازد. چند وقت پیش یکی از کاربران ردیت از باقی کاربران پرسید:"چهکسی چهکاری در حقت انجام داده که هیچوقت قادر به بخشیدنش نخواهی بود؟" و این پرسش انگار زخم بسیاری از کاربران را تازه کرد. در این مقاله قرار است تعدادی از پربازدیدترین پاسخها به این پرسش را با هم مرور کنیم و سعی کنیم به این موضوع فکر نکنیم که انسان گاه به چه موجود حقیری تبدیل میشود.
"شوهر من در حالیکه چند سالی از زندگی مشترک ما میگذشت در حمام خانهمان دوربین مخفی کار گذاشت تا از استحمام خواهرزاده 14 ساله من فیلم بگیرد. سه سال بعد از این قضیه من به صورت تصادفی و در حالیکه اصلا به شوهرم شک نداشتم فیلمها را دیدم. او از آن فیلمها کلی عکس و گیف و کلاژ تهیه کرده بود و ظاهرا یکبار این اطلاعات را از کلاود روی تبلت خانوادگیمان دانلود کرده و فراموش کرده بود آنها را پاک کند.
راستش بعد از چند دقیقه فرو رفتن در شوک بدون معطلی و شک و تردید و حتی پیش از حرف زدن با شوهرم به پلیس زنگ زدم و همسر سابق من به خاطر این جرم و جرمهای مشابه دیگر به زندان رفت. حالا چند سالی از آن داستان گذشته و او قرار است دو سال دیگر از زندان آزاد شود. به نظر شما حتی با گذشت 100 سال میشود چنین انسانی را بخشید؟"
از طرف eminva02
"شوهر اول من به من خیانت کرد، آنهم با صمیمیترین دوستِ آن زمان من. ما از هم جدا شدیم و آنها(شوهرم و دوست صمیمیام) با هم ازدواج کردند. ازدواج آنها تنها دو سال دوام آورد و پس از آن کار آنها هم به طلاق کشید.
حالا از آن داستان 40 سال میگذرد و در این 40 سال هیچکدام از آن دو نفر هیچ نقشی در زندگی من نداشتهاند. 4 سال قبل شوهرم دوباره با من تماس گرفت و از من خواست تا ارتباطمان را حفظ کنیم و "دوستهای معمولی" باشیم. برای بار چندم برایش توضیح دادم که من حافظه خیلی خوبی دارم و بخشیدن برخی افراد در زندگی نتیجهای جز بیارزش کردن خودت ندارد."
از طرف Any_Assumption_2023
"یادم هست که تازه چند ساعتی از زایمانم گذشته بود و با بدترین شرایط جسمی و روحی (نوزاد به خاطر نارس بودن تحت مراقبت بود) روی تخت درد میکشیدم. مادرم که از زمان ازدواج من با یک مرد رنگینپوست ارتباطش را با من قطع کرده بود، وارد اتاق بیمارستان شد.
مادرم با نفرت در چشمهای من نگاه کرد و به من گفت که بچهام به زودی خواهد مرد چون من با یک ...(توهین زشتی که به سیاهپوستها میشود) ازدواج کردهام. دختر من حالا سه سال دارد اما در آن روز من یک عضو دیگر خانوادهام را از دست دادم. در آن روز مادرم برای من مرد و مهم نیست سالهای باقیمانده از زندگی چقدر من را تغییر بدهد، مطمئن هستم هیچوقت مادرم را نخواهم بخشید."
از طرف rowenaravenclaw0
"شوهر سابق من پس از به اتمام رسیدن پروسه طلاقمان فرزند مشترکمان را دزدید و با خود به خارج از کشور یعنی کشور لیبی برد. من برای چهار سال تمام نتوانستم بخشی از وجودم را ببینم و بخشی از مهمترین سالهای زندگی جگرگوشه من بدون مادر گذشت.
چهار سال طول کشید تا تلاشهای من نتیجه داد و توانستم دوباره فرزندم را در آغوش بگیرم، چهارسالی که برای من یک جهنم واقعی بود. تا پیش از این اتفاق من خودم را فردی مهربان میدانستم اما حالا حاضرم با لبخند درد کشیدن همسر سابقم را تماشا کنم و تنها از یک چیز در دنیا مطمئن هستم و آنهم اینکه هیچوقت او را نخواهم بخشید."
از طرف creepy_line3977
"در دوران دبستان من اصلا شرایط خوبی نداشتم. کهنهترین لباسهای کلاس برای من بود و گاه در اوج سرمای زمستان مجبور بودم با لباسهای تابستانی و بدون دستکش و کلاه به مدرسه بروم. تقریبا هیجوقت غذایی برای زنگهای تفریح نداشتم و تمام بدنم پوشیده از نیش حشرات بود. یادم هست که تمام زنگهای تفریح را در گوشه زمین بازی میگذراندم آنهم در حالیکه سعی میکردم خودم را زیر کتم پنهان کنم.
در آن دوران به خاطر وضع نامناسبم و فقر خانوادهام بسیار از طرف بقیه بچهها اذیت شدم اما آنها هم مانند من کودک بودند و آنها را خواهم بخشید. در عوض معلمهای دبستانم را نخواهم بخشید. آدمهای بالغی که به جای حمایت و کمک کردن به من در کنار بقیه بچهها در تمام آن سالها من را تحقیر کردند و برای نابود کردن اعتماد بنفس من حتی از یک روز هم نگذشتند. خیلی دوست دارم در حال حاضر با یکی از آنها روبرو شوم تا نه با خشونت و توهین(مانند خودشان) بلکه با آرامش و منطق برایشان توضیح دهم که معلمی چه شغل مقدسی است و آنها لیاقت چنین حرفهای را نداشتند"
از طرف Successful_Hope6604
"چند سال پیش من احتمالا به پایینترین جایی که در زندگی ممکن بود قرار بگیرم رسیدم. پس از یک بارداری سخت در نهایت فرزندم را از دست دادم و اندکی بعد نه تنها فهمیدم شوهرم دوباره ازدواج کرده بلکه متوجه شدم تقریبا همزمان با بارداری من آنها صاحب یک فرزند هم شدهاند.
میدانستم که از چنین چیزی نمیشود گذشت و باید از شوهرم جدا شوم اما از نظر روحی آنقدر در وضع بدی بودم که توان انجام آن را نداشتم. در نهایت یکروز همسر شوهرم به من پیامی داد که احتمالا هیچوقت فراموشش نخواهم کرد. یک زن و یک مادر به من پیام داده بود: تقصیر من نیست که فرزند من زنده است و فرزند تو مرده."
از طرف No_Nectarine_4528
"من یک عمه بسیار کینهای دارم اما تا پیش از رخ دادن یک اتفاق تصوری از میزان پستی او نداشتم. عمه من از آن دست آدمهایی است که حتی از یک بحث و بگومگو هم نخواهد گذشت و ممکن است بابت یک جروبحث ساده زندگی دیگران را نابود کند.
چند وقت پیش بین من و عمهام مشکلی پیش آمد. یک مشکل خیلی ساده که ممکن است بین آدمهای نرمال هزاران بار پیش بیاید بدون اینکه خللی به رابطهشان وارد شود و در عوض عمه من فقط به این خاطر که جوابش را داده بودم سگ عزیزم را مسموم کرد. از مرگ سگم من به این تجربه دست پیدا کردم که از دست برخی آدمها میشود به شیطان پناه برد."
از طرف mwana_wekumusha
"وقتی افرادی را میبینم که به خاطر سادهترین مشکلات و بحثها رابطهشان را با برادر یا خواهرشان قطع میکنند به یاد برادر خودم میافتم. برادر من در زمانهایی که من به خاطر مشکلات مالی چند شیفت کار میکردم با همسرم رابطه داشت و در نهایت وقتی من از قضیه باخبر شدم و جوابی که لیاقتش را داشت را به او دادم سعی کرد با ساختن یک پرونده ساختگی سرپرستی بچههایم را از من بگیرد و آنها را به یتیمخانه بفرستد."
از طرف geth1962
"در دوران دبیرستان من به خاطر انبوه مشکلات شخصی و خانوادگی دختر فوقالعاده محبوبی نبودم اما دوستانی داشتم و بودن در مدرسه را به بودن در خانه ترجیح میدادم. تا اینکه در سال دوم دبیرستان پسری که چند سالی از من بزرگتر بود بدون هیچ دلیل و پیشزمینهای شروع به پخش کردن این شایعه کرد که من و او با هم رابطه داشتهایم.
شایعهای که خیلی زود تمام مدرسه را در بر گرفت و من به خاطر یک داستان ساختگی تمام دوستانم را از دست دادم. خوب یادم هست که این شایعه چطور مدرسه را برای من به یک جهنم تبدیل کرده بود و خوب یادم هست که میلیونها بار به این فکر کردم که چرا یک انسان بیهیچ دلیلی چنین کاری با یک انسان دیگر کرده است."
از طرف koinkydink
مانند همیشه شما مخاطبان برترینها میتوانید آخرین قدم را در راه به پایان رساندن این مقاله بردارید. اگر مانند کاربران حاضر در این مقاله شما هم از آشنا یا غریبه زخمی عمیق دریافت کردهاید میتوانید تجربه شخصیتان را در بخش نظرات با باقی مخاطبان برترینها به اشتراک بگذارید.
پاسخ ها