مجتبی پوربخش مجری سابق صداوسیما روایتی تلخ از شروع روند شیمی درمانیاش را برای کاربران شرح داد.
برترینها: مجتبی پوربخش مجری سابق صداوسیما روایتی تلخ از شروع روند شیمی درمانیاش را برای کاربران شرح داد:
صبح بود که وارد بیمارستان شدم. فضای سرد و بوی دارو از همان ابتدا دلم را پر از اضطراب کرد. دکتر گفته بود که باید داروهای شیمیدرمانی قویتری به مدت شش ماه استفاده کنم. امروز اولین دوز را دریافت کردم و فردا نوبت دومی بود. پرستار بعد از پیدا کردن رگ، از من خون گرفت. اینجا روششان این است که خون را از طریق لولههایی به بخشی دیگر میفرستند؛ جایی که وضعیت خون را بررسی کرده و داروی مناسب شیمیدرمانی را آماده میکنند.
منتظر ماندم، بیقرار و نگران. پرستارابتدا یکارامبخش بهم تزریق کرد ، پس از آماده شدن دارو، به آرامی شروع به تزریق داروی شیمی درمانی کرد . دارو با سرعتی آهسته وارد بدنم میشد. همه چیز تا این لحظهای خوب بود. اما ناگهان حس کردم بدنم دیگر مال خودم نیست. سنگینی غریبی روی شانههایم نشست. نفسهایم به سختی میآمد، و صداهای اطرافم مثل پژواکهای دور و نامفهوم شدند. انگار همه چیز داشت در مه فرو میرفت. تلاش کردم چشمانم را باز نگه دارم، اما دنیا دور سرم چرخید. نورهای اتاق تار و تیره شدند.( گمان میکنم حس مرگ همینطور است)
در تخت کناری، مردی که به او خون تزریق میکردند، متوجه شد که حالم خوب نیست. انگار دنیا از حرکت ایستاده بود، و تنها تصویری که در ذهنم ماند، صدای نگران خواهرم بود که پرستار را صدا میزد. حس میکردم در قعر دریای تاریکی افتادهام، جایی که هیچ چیزی را نمیفهمیدم. تنها تصاویری محو از چهرههای نگران بالای سرم میدیدم.
چند دکتر و پرستار بالای سرم بودند ( پرستار دکمه را زده بود و دکترهای بخش خودشانرا اورژانسی بالای سرم رسانده بودند. دو آمپول را به سرعت در رگم تزریق کردند. بعداً فهمیدم که یکی ضد حساسیت و دیگری ضد تهوع بوده است. فشارم به شدت پایین آمده بود؛ عدد پایینی فشار از ۸/۵ به ۳/۷ سقوط کرده بود. دارو را قطع کردند و به مدت دو ساعت سرم به من زدند، در حالی که مدام فشارم را اندازه میگرفتند. پوست دستم از جای سوزن ملتهب و دردناک بود. هر بار که تکان میخوردم، درد مثل تیغی تیز در دستم پیچ میخورد. بعد از دو ساعت دوباره دارو را شروع کردند، چون باید تمام دارو را دریافت میکردم خیلی احساس سرما زیاد بود یک پتو بروی خودم انداختم اما به یکباره خیس عرق میشدم.
از ساعت ۸ صبح اونجا بودم زمان انگار متوقف شده بود. هر دقیقه به اندازه یک ساعت کش میآمد. پیرمردها، پیرزنها، و یک دختر جوان یکییکی آمدند، داروهایشان را گرفتند و رفتند. من آخرین نفری بودم که در بخش مانده بودم و آخرین نفری که مرخص شدم. فکر اینکه فردا باید دوباره برگردم، قلبم را فشرده میکند اما چارهای نیست ، این جنگ باید ادامه پیدا کند...و من باید پیروز شوم
مجتبی پوربخش ۱۲ شهریور ۱۴۰۳
بیمارستان فرانکفورت
پاسخ ها