آدمها دو دستهاند. یک دسته خاطرهبازند و دستهی دیگر بیزار از خاطره. دستهی دوم فکر میکنند دستهی اول بیخودی ذوقمرگاند و آنکه میخندد هنوز خبر هولناک را نشنیده
برترینها: آدمها دو دستهاند. یک دسته خاطرهبازند و دستهی دیگر بیزار از خاطره. دستهی دوم فکر میکنند دستهی اول بیخودی ذوقمرگاند و آنکه میخندد هنوز خبر هولناک را نشنیده و دستهی اول فکر میکنند دستهی دوم بددل و بدبیناند و زیادی به خودشان سخت میگیرند. برای آدمهای بیزار از گذشته، هیچ شکنجهای بالاتر از این نیست که پا به سن بگذارند و مرور گذشته برای آنها به شکل طاقتفرسا و رنجآوری اتفاق میافتد. این تجربه برای زنها طور متفاوتتری اتفاق میافتد. گاهی تحتتاثیر شرایط بیرونی و گاه درونی. زن و جوانی از دسترفته، زن و جوانی فهمنشده، زن و جوانی انکار شده... شبیه به یک سوگواری تمام عیار. در متنی که میشنوید مهراوه فردوسی(در ماهنامه ناداستان) از اندوه گذر زمان و کشف لحظات ناب دوران ورود به میانسالی نوشته:
تا پارسال یعنی روز تولد ۳۵ سالگیام فکر میکردم هنوز جوانم. ظهر آن روز خودم را به یک قهوه مهمان کردم. قهوه را با شکر خوردم چون آماده سازی کیک روز طول میکشید و با خودم قرار گذاشتم ۲۰ دقیقه پیاده روی کنم چون باید به جلسهای در حوالی خیابان باغ فردوس میرسیدم. کبابیهای تجریش بساطشان را راه انداخته بودند و بین دست فروشها غلغله افتاده بود. از لای جمعیت خودم را به بازار تجریش رساندم. سعی میکردم با آدمها چشم در چشم نشوم. صداها در سرم میپیچید و وقتی لبو فروش داد زد از جا پریدم. از همان مغازههای کمی که بدون هیچ دلیلی دستچینشان میکردم به سرعت رد شدم و هر چند دقیقه یک بار ساعت موبایلم را چک میکردم تا وقت از دستم در نرود و قبل از آنکه بر اثر جمعیت و سروصدا سکته کنم، اولین شالی که بنظرم بد نمیآمد برای خودم کادو خریدم و از بازار بیرون زدم و با قدمهای بلند از آن شکنجهگاه انسانی دور شدم.
قبل از آنکه دلیل رفتار عجیب و غریبم را درک کنم، فکر میکردم به دلیل عادت به خریدهای آنلاین و غیر حضوری و یا ترس از کرونا از آدمها فرار میکنم تا اینکه از راستهی پارچه فروشهای بازار تجریش سر در آوردم.
شالهای چروک در بیست و چندسالگی ما مد شد. ما جوان بودیم و تُرک؛ و یک هفته هر روز کلاسهای عصرمان را میپیچاندیم و خودمان را به راسته پارچه فروشهای تجریش میرساندیم تا منشا پارچه آن شالها را پیدا کنیم و با کیفیتتر از آنچه که در بازار بود آنها را بدوزیم.
دسته جمعی مثل برگزاری یک آئین مقدس میآمدیم و تمام پارچههای رنگی تمام پارچه فروشهای اکثرشان شعبه دیگری آن یکی و پسر آن دیگری بودند و جنسها و قیمتهایشان یکی بود را میگشتیم و پارچههای سبز و لیمویی و قرمز تند را سر میکردیم و ست میکردیم و ادا درمیآوریم و چانه میزدیم و مغازه دارها را میخنداندیم و جوری در مغازهها میماندیم که انگار، هیچوقت قرار نیست به خانه برگردیم.
آن روز اما ده سال از آن روزها گذشته بود و من در آستانه بازار ایستاده بودم و فکر میکردم چه بلایی به سرم آمده. من آن زمان کجا غیبش زده بود؟ اصلا کی اینطور بیخبر ترکم کرده بود؟ احساس میکردم حتما بدون اینکه بفهمم و بخواهم بخشی از مغزم را جدا کرده بودند که حتی مرور خاطرات آن روزها تا این حد برایم ترسناک و ظلم میآمد.حالا میفهمیدم دلیل این رفتارهای عجیب و غریب و فرارم از جمعیت چه بود؛ دیگر جوان نبودم...
خیلی وقت بود با دوستانم خرید نمیرفتم و وقت تلف کردن به من استرس میداد. حلقهی مفقوده را پیدا کرده بودم، زمان. زمان، مثل یک سنگ دل تمام عیار از سرم گذشته بود. برخلاف جوانی مثل یک موم نرم بود و کش میآمد. برخلاف زمانی که مفهوم انتزاعی و بی سر و تهی بود. متصلب نبود و زورش نمیرسید. مثل آن روز که زورش به ما نرسید.
دومین خوابگاه ما در سعادت آباد بود. خیابان هشتم، علامه جنوبی. اواخر اسفند بود و من و دوست همشهریام توانسته بودیم به سختی بلیط قطار پیدا کنیم. تاکسیهای اینترنتی وجود نداشتند و هنوز اتوبوسها و متروها ما را به مقصد میرساندند. به همین خاطر کمی زودتر از موعد چمدانهای سنگین بدون چرخمان را برداشتیم و خودمان را به ایستگاه اتوبوس بلوار دریا رساندیم تا دوستم بتواند بستهاش را در اداره پست همان نزدیکیها پست کند. من و چمدانهای سنگین در ایستگاه ماندیم و دوستم به اداره پست رفت.
شش اتوبوس آمد و رفت و من کم کم محو تماشای آدمها،حرفها و ماجراهایشان شدم. نمیدانم چند وقت در همین وضع بیخیالی به اطرافم خیره شده بودم و در سرم برای آدمها قصه میساختم که دوستم برگشت. همانقدر سردماغ و مَلَنگ سوار اتوبوس اول و اتوبوس بعدی شدیم و در متروی آخر بود که تازه فهمیدیم چه زمان زیادی را از دست دادهایم. وقتی به ایستگاه راه آهن رسیدیم، قطار سوت کشیده و رفته بود. زمان آن روی خشن و ترسناکش را نشانمان داده بود اما ما در ایستگاه راه آهن ایستاده بودیم و داشتیم بی اعتنا به او میخندیدیم و بالا و پایین میپریدیم. بلیط قطار را به سختی گیر آورده بودیم.به خاطر دوری راه معلوم نبود بتوانیم بلیط اتوبوس گیر بیاوریم یا نه. نمیتوانستیم به خوابگاه برگردیم چون تعطیل بود اما هیچکدام از اینها ذرهای اهمیت نداشت. چون ما جوان بودیم و تا ابد وقت داشتیم به این چیزها فکر کنیم.
زن کارتها را بُر میزند و چیزهایی درباره زنانِ حسود، چشمهای بدخواه و دشمنان هم خون میگفت و کارتها را از نو میانداخت. چهار نفر بودیم که چون حرفی باهم نداشتیم، زنگ زده بودیم به یک فالگیر و همان اول کار قرار گذاشته بودیم تلفن روی پخش باشد تا عیشمان کامل شود. فالگیر که کارتها را انداخت،پچ پچهای ما هم شروع شد و لا به لای جلسه آنلاین و قرارهای کاری و چتهای بیاهمیتمان، مزه میپراندیم:
_بپرس دلار میاد پایین؟!
_بیت کوین بخریم؟
و ریز ریز و بی صدا میخندیم.
زن بی توجه به اصوات عجیب و غریب جماعت پشت تلفن که حالا حتی آرام هم حرف نمیزدند و حتی با هم حرف نمیزدند، کارتها را دوباره بُر میزد و چیزهایی میگفت که قاطی سروصداها گم میشد. من اما همه حواسم به او بود. دلم میخواست بفهمم چرا در آستانه چهل سالگی دلمان خواسته فال بگیریم و حالا که رفتهایم دلمان نمیخواهد به آن گوش دهیم. آن دوستم که از همه حواس جمعتر بود و در جلسه آنلاین گیر کرده بود و فالگیر به او گفته بود دختر مو بوری در فال همسرش افتاده، طوری که انگار مهمترین کشف زندگیاش را کرده باشد با خنده گفت: بچهها فکر کنم میدونم اون دختر مو بوره که گفت کیه
و آن یکی دوستم که تازه ازدواج کرده بود و داشت در گوشیاش بازی میکرد برآمد که:
بابا شماها از کِی انقدر روشن فکر شدهاید؟!
و ما همه به اون لبخند زدیم.چون تازه کار بود و توضیح برخی چیزها برای تازهکارها سخت است. چهار نفر بودیم که ۱۸ سال پیش خیلی تصادفی تو یک ماه و یک سال از چهارگوشه ایران جمع شده بودیم و توی دانشکده کوچک علوم ارتباطات علامه به هم رسیده بودیم. من از کرمان، بقیه از قم و اصفهان و کرج.
چهار دختر بودیم که از فرط تفاوت به هم شبیه بودیم و هر شش ماه یکبار خودمان را به کلونی زنانمان میرساندیم و فکر میکردیم باید از چیز بی سروشکلی که قبلا داشتیم و توش بهمان خوش میگذشت حفاظت کنیم و حتی نمیدانستیم چرا؟ دوستم که نوبتش بود، به من که توی فکر بودم سقلمه ای زد و گفت:بخش جذابش اینجاست!
و دل به دل فالگیر داد که داشت از مادر شوهر فضولش میگفت. اما همان هم دیگر جذاب نبود چون انگار دیگر بلد نبودیم چیز جدی داشته باشیم در زندگی مان و بنظرم این خیلی دردناک می آمد
دخترها کبود شده بودند از خنده. برای همین هیچکس نشنید که زن گفت: که اما یک امضای سند داری!
حتی دوستم که داشت به صورت بیفایدهای تلاش میکرد حواس ما و حتی حواس فالگیر را پرت کند.
تلفن که قطع شد خنده های بی صدا با قهقهه ترکید. من اما بیحوصله بودم و هر پنج دقیقه یکبار اینستگرام و واتساپم را چک میکردم، چون فکر میکردم آن بیرون خبرهای بهتری است.خبرهای جدیتر.
بیحوصله بودم چون دیگر جمع دخترانه ما کارکرد سابقش را نداشت.
چون دیگر چیزهای کوچک را جدی نمیگرفتیم و فکر میکردیم دنیا ارزش وقت تلف کردن را ندارد و آدمی که به همه چیز بخندد حوصله سر بر است.
چون به جای آن همه چیپس و پفک و تخمه ای که لحظه ای غارتشان میکردیم شاخه کرفس و هویج و خیار روی میز بود و همان هم دست نخورده باقی مانده بود و ما به قدر کافی برای لاغر موندمان تلاش کرده بودیم. چون به نظرم دوندگانی ماهر اما عمیقا ناامیدی بودیم با عضلاتی ضعیف و من سعی میکردم، پس چرا داشتیم به حرف های دلسرد کننده فالگیر درباره زندگیمان میخندیدیم؟!!
که یکهو آن دوستم که نفهمیدیم بالاخره سند را امضا کرده بود یا نه، زد زیر گریه مدتی در بهت همدیگر را نگاه کردیم و بعد کلههایمان را با پشت کار بیشتری فرو کردیم در گوشی های هوشمندمان و با هم سکوت کردیم. اگر چند سال قبل بود میتوانستیم به اندازه یک عمر دوست غمگینمان را سوال پیچ کنیم و تهتوی ماجرا را در بیاوریم و راهکارهای بی پایانی ارایه دهیم، اما حالا نه وقت داشتیم نه قدرت پیگیری و نه توان تحلیل.
ما دیگر آن دخترهای جدی سابق نبودیم که میتوانستیم تا ابد روی زمین سرد و سفت بخوابیم و درباره چیزهای بیاهمیت این دنیا حرف بزنیم و به داستانهای تکراری هم بخندیم و ماجراهای عاشقانهمان را برای بار هزارم تعریف کنیم و هر بار جزییات بیشتری در آن کشف کنیم. ما توی کار خودمان مانده بودیم و هر تلنگر کوچکی میتوانست شیشه ظریف تحمل ما را بشکند.خصوصا گریه دردناک زنی چهل ساله...
برای همین به گریه او خندیدیم و فکر کردیم بهترین کار است و اتفاقا جواب داد و او هم خیلی زود با چشم های اشک آلود به جماعت عمیقا ناراحتی که داشتند ادای سرخوش هارا درمیآورند پیوست.
حس میکردم ناخواسته به درام سوزناکی وارد شدم که از حد درک من پیچیدهتر و جدیتر است.
حالا میفهمیدم چرا آن روز به خصوص زنگ زده بودیم به یک فالگیر.
فال نگرفته بودیم که ببینیم کدام یک از پیشبینی های زن فالگیر درست از آب درآمده، گذشته گوریدهمان را خودمان با دست خودمان به هم بافته بودیم.
فال گرفته بودیم چون انگار به یک نفر احتیاج داشتیم تا حواسمان را از چیزی که داشت با سرعت از روی زندگیمان رد میشد پرت کند.
چون به یک نفر احتیاج داشتیم تا به ما بگوید چقد فرصت داریم تا گرهها را باز کنیم یک نفر که از قضا علم لدنی دارد و با عالم غیب در ارتباط است و لابد میتواند مارا مطئمن کند که هنوز وقت داریم. به یک مجنون پیشگوی خیال پرداز احتیاج داشتیم.
چون فقط یک مجنون خیال پرداز میتواند به یک جمع دختران مستاصلی که دیگر جوان نیستند بگوید هنوز وقت دارند و آنان بی چکوچانه قبول کنند. برای همین به پیشگوییهای ناامید کننده فالگیر میخندیدیم چون تمام پیشگوی های او حتی اگر تلخ به معنای آن بود که زندگی هنوز در آینده است و بالا و پایین دارد.
من فیلم مراسم عقدم را از عکاسی نگرفتم. چون دلم میخواست شادی ناب آن شب توی همان شکاف از زمان باقی بماند. فیلم مراسم عروسیم هنوز روی نوارهای کوچیک است ته کشو؛ و معلوم نیست دیگر دستگاه تبدیل آن ها توی بازار موجود باشد یا نه. و گالری فیلم های موبایلم تقریبا خالی است.مگر چند ویدیوی انیمهی بومرنگ که آدمها در آن به صورت مضحکی یک حرکت رفت و برگشتی می کنند و همانقدر که جلو میروند، باز میگردند.
به نظرم زندگی به اندازهی کافی کوتاه و پرشتاب هست که دیگر نیازی به ثبت دوباره ی این همه عجله نداشته باشیم. ما با فیلم گرفتن از گذر لحظهها در بهترین حالت فقط دردها را تکثیر می کنیم و بله، به نظرم گذشته یک همچین وضعیتی دارد و برای همین هم دلم نمیخواهد مرورش کنم.
عکس ها همان کار را با درجه ی کمتری با ما می کنند. آنها مثل فیلم ها تبختر ندارد اما باهوشترند. آنها میتوانند کیفیتی از یک نگاه، اخم، لبخند و حتی غم را تا ابد ثبت کنند. کیفیتی که هک می شود توی سرت و با هیچ ترفندی پاک نمی شود و آنقدر اصالت دارد که گاهی فقط با یک قیچی می توانی از دستش خلاص شوی. کافی است بیش از حد به عکسی نگاه کنید و به مرز جنون برسید. آه بکشید و در بهترین حالت، آرزوی تجربه ی دوباره ی آن لحظه را بکنید؛ و در بدترین حالت حسرت بودن در آن را بخورید. و هر دوی این ها ما را در بی دفاعترین وضعیت ممکن قرار می دهد؛ دست بسته و ناتوان. مثل آدمی که در آخرین لحظات سقوط به دره از خودش عکس گرفته باشد و هربار دیدن آن عکس تمام آن دلهره ها را در او زنده کند و او قادر نباشد خودس را نجات دهد. من از ترس همین رویایی است که عکس های قدیمی را از خودم دور می کنم.
بیشترشان خانه ی مادرم تلنبار شده. عکس های روی یخجال را زود به زود عوض می کنم. قدیمی ترین عکس مربوط به دوسال قبل است که در مقیاس شمار عمر واحد کم اهمیتی محسوب می شود. پیشنهاد های مموریز قدیمی گوشی ام را خیلی زود رد می کنم و هیچ کدام از این کارها به این خاطر نیست که روزهای خوبی نداشته ام، میخواهم یک راز بزرگ را بهتان بگویم. روزهای خوب و لحظات باشکوه با نیروی بیشتری به شما یادآوری می کنند که آن لحظه را از دست داده اید.
چند سیم بهم وصل کردند و روی تردمیل مطب دکتر به نفس نفس افتادم و دارم سعی میکنم همزمان واتساپم را هم چک کنم. هنوز هشت و نیم صبح است و می توانم حدس بزنم پیام مربوط به کدام گروه سحر خیز است و بله، ما چهار نفر هنوز با هم دوستیم و یک گروه واتساپی داریم که بهتر از اسمش را لو ندهم. آن دوستم که از همه حواس جمع تر است توی گروه نوشته بود:
_دوشنبه وقت بوتاکس بگیرم بریم؟
و آن یکی دوستم که از همه خوشبخت تر به نظر می رسید استیکر فرستاده بود و زیرش نوشته بود:
_من یک بار خودم را جمع کردم یک ابرو کاشتم یک سال است نرفتم ترمیم. بوتاکس می خواهم چه کار؟
و آن یکی دوستم که از همه لاغر تر است داشت تایپ می کرد.
عکس خودم را با صورت عرق کرده روی تردمیل فرستادم و نوشتم:
_بنده هم اگر قلبم یاری کرد از این به بعد می خواهم فقط شکر گذار هرچی باشم که خدا بهم داده.
و بچه ها که در جریان جزئیات بیماری من بودند با بی اعتنایی ادامه ی بحثشان را گرفتند.
"گراسومر" اسمی بود که روی آن وضعیتی که دچارش شده بودم گذاشته بودند. و ترکیب "گراسوفیوبیا" یا همان پیری هراسی بود با اسم خودم. و ماجرای آن از یک عکس در آلبوم مادرم شروع شده بود. توی عکس مادرم شاد و سرحال ایستاده بود و پر روسری اش را جلوی دهانش گرفته بود و داشت به چیزی که احتمالا پدربزرگ گفته بود می خندید. عکس را برگرداندم. پشتش نوشته بود :
اینجا سی و دوساله ام و مامان و بابا و محمد علی کنار من ایستاده اند. بابا اینجا از مکه آمده.
دوباره عکس را نگاه کردم و اینجا بود که گمان می کنم به آن بیماری مبتلا شدم. درست همان جایی که مامان را با دقت برانداز کردم. چشم هایش پرفروغ بود، صورتش لاغر و کشیده و چون مر روسریاش را جلوی دهانش گرفته بود کمی از قفسه ی سینه اش پیدا بود و جای هیچ بخیه ای روی آن نبود. و توی همین لحظه بود که نفسم به شماره افتاد. البته که ریشهی ماجرا بر میگردد به چهار سال قبلش؛ وقتی دکتر به مادرم گفت باید عمل قلب باز انجام دهد.
هنوز توی دههی پنجاه زندگی اش بود که قرار شد سینه اش را بشکافند و رگهای قلبش را پیوند بزنند. من بغض کردم و مادر گریه کرد و حتم دارم نمی دانست دارد با اشک های بی وقفه اش چه چیز حسرت برانگیزی را برای همیشه در من تغییر می دهد. چیزی که بعدها فهمیدم زندگی من را به قبل و بعد آن روز تقسیم کرد. چیزی که گاهی واقعا دلتنگش می شوم. چیزی که از دستش داده بودم بدون آن که بشناسمش حتی نمی توانستم درست توصیفش کنم تا آن روز که عکس را دیدم.
من داشتم عکس مادرم را دقیقا در سنی که خودم بودم تماشا می کردم و بقیه اش را احتمالا می توانید حدس بزنید. دیدن نسخه ی جوان مادرم و تطابق او با تصویر اکنونش، مرا برای بار دوم و این بار پر قدرت تر از قبل تحت تاثیر قرار داد. ما زن ها از یک جایی به بعد، دقیقا نمی دانم چه سنی، بی آن که بخواهیم می فهمیم که ادامه ی منطقی و بدوی مادرانمان و تکرار محتوم آن هاییم. بخشی از آن ها که بیرون از آن ها زندگی می کند. ما نسخه ی جوان تر مادر ها هستیم که برعکس آن ها در بعدی از زمان است که این شانس را دارد که پند بگیرد و عبرت بیاموزد و مراقبت کند.
بله؛ مادرها آیینه ی تمام بین توی جیبشان دارند و تنها کسانی قادر به کشف این آیینه هستند که مثل من به دروازه ی اسرار مگو پا گذاشته باشند؛ در روزی به خصوص. اولین نشانهی بیماریم نفس تنگی بود؛ بعد یک دوره افسردگی، بعد مرگ آگاهی وسواس گونه و بعد از ان سرچهای عجیب و غریب. تا مدتها در بارهی گونه ای عروس دریایی تحقیق می کردم که به خاطر تغییر شکل بدن و سلول هایش می تواند تا ابد زنده بماند. جانور دیگری پیدا کردم که قادر بود با بازسازی مداوم سلولهای بدن خود به جاودانگی زیستی دست پیدا کند. جانوری آبزی به نامو"هیدرا".
بعد که همهی این مراحل را پشت سر گذاشتم نشستم به حساب کردن و فهمیدم با احتساب چربی هایی که قرار بود طی بیست سال آینده رگ های قلبم را کیپ کند، از همین حالا باید دست به کار شوم. از فردای همان روز بهترین دکتر قلب را پیدا کردم و اصرار کردم برایم آسپرین تجویز کند و سبزیجات جایگزین کردم و بیشتر ورزش کردم و حالا که چهارسال از اولین نشانه های بیماریم می گذرد، یک پوشه پر و پیمان از آزمایش های خون و اکو و نوار قلب منظم دارم و حالا هم طبق برنامه ی چکاب شش ماهه ام روی تردمیل داشتم نفس نفس می زدم.
دوستم که از همه لاغرتر است از نوشتن پشیمان شد و به جایش عکس نیکی کریمیِ فرش قرمزِ جشنواره فجر را فرستاد و نوشت :
_به جایش بیایید برویم بوکال. زاویه ی صورت بانو را ببینید.
همه باهم پرسیدیم : بوکال چه کوفتی است؟
و یک متن برای ما فرستاد که با ادبیاتی بد شیرفهممان کرد.
در افرادی که صورت گردی دارند یا دچار اضافه وزن هستند و از فرم چاق صورت خود راضی نمی باشند، جراحی برداشتن پت های چربی گونه در داخل گونه ها یک روش عالی برای خلاص شدن از شر چربیهای ناخواسته ی آن صورت است.
آن دوستم که از همه حواس جمع تر است نوشت:
_تو به این لاغری. ولم کن. چربی خواسته هم ندارد صورتت چه برسد به ناخواسته.
و تا مدت زیادی مشغول نظریه پردازی های غیر تخصصی مان راجع به عمل های زیبایی شدیم. تا آن که ان دوستم که از همه خوشبخت تر به نظر می رسید گفت:
_ول کن بابا. داریم چروکیده می شیم. بگذار بقیه ی عمرمان را حداقل درگیر این نباشیم که کجامان را چه کار کنیم.
و من که حالا از روی تردمیل پایین آمده بودم و احساس می کردم دارم روی هوا قدم بر می دارم، با خواندن کلمهی چروکیده سرم گیج رفت.
مسلما آن روز هم مث همه وقت هایی که به صورت مذبوحانه ای خودم را به تردمیل دکتر می رساندم و روی آن میدویدم، با پوزخند های دکتر راهی خانه شدم. نتیجهی بحث های دخترانه مان هم طبق معمول به جایی نرسید و فقط مدتی درگیر این بودیم که هیچ جایمان را هیچ کار نکنیم.
".Life is short and time is swift" این جمله را مرد غریبه ای که تا پارکینگ آورده بودمان گفت؛ ساعت سه و نیم نصف شبی برفی در بلگراد وقتی داشت با لبخند نگاهمان میکرد. اگر دوستانم آن موقع شب کنارم نبودن، فکر میکردم از شدت سرما دچار توهم و خیالبافی شده ام. اما غریبه واقعی بود و واقعا این جمله را به ما گفت. درست وقتی که دود سیگارش قاطی رطوبت سنگین هوا ابری کوچک و غلیظ دور سرش ساخته بود و من احساس میکردم شاهد فیلمی آخرالزمانیام.
ما همراه سردترین جبهه هوای اروپایی وارد بلگراد شدیم. همان اول کار ماشین مدل بالایی کرایه کردیم و به خیالمان فکر همهجاش را کرده بودیم. انصافا هم تماشای شهر برفی از پشت شیشه بخارگرفته و گرم ماشین واقعا لذت بخش بود. شب سال نو بود. یک بار دنج و خلوت رزرو کردیم در حاشیه رود دانوب و با هفتسین ناقص و لباسهای پلوخوریمان سوار ماشین شدیم و جلوی آن پیاده شدیم. سال نوی ۱۳۹۷ شمسی را آنجا جشن گرفتیم. در میان دوستانمان و توی یک آیریش بارِ سرحال با گیتاریستهایی که کانتری میزدن و کارگرهای عرقگیرپوشِ سرخوش و شاد.
چهار ساعت تمام گفتیم و خندیدیم و آرزو کردیم طوری که اصن نفهمیدیم چطور نیمه شب را رد کردیم. از بار که بیرون اومدیم، شهر طور دیگری شده بود. آسمان کبود بود و برف نرم و گشوده و تند میبارید. آدم ها برگشته بودن توی خانههایشان؛ کشتیها همان وسط لنگر انداخته بودن؛ زمین صاف و یکدست سفید بود بدون هیچ ردپایی. شهر آن قدر ساکت بود که صدای نشستن آرام برف شنیده میشد و ما هنوز گرم و شاد و سرخوش بودیم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا وقتی که پسرها که جلوتر بودن هراسان برگشتن و بله. آنکه میخندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است. ماشین سر جایش نبود. ماشین مدل بالایی که به خاطرش گذرنامههایمان را گرو گذاشته بودیم غیب شده بود. از اینجا به بعد همه چیز شبیه کابوس بود.
ما دخترها با دامنهای کوتاه و کفشهای پاشنهبلند خشکمان زده بود و سرما داشت اعضای بدنمان را یکییکی تسخیر میکرد. دمای بدنمان به شدت پایین آمده بود. سیمکارت نداشتیم، از هتل دور بودیم، راهها بسته بود، هیچ جنبندهای توی خیابان نبود، رستورانها تعطیل بود؛ هیچ تصوری از تبعات دزدیده شدن ماشین کرایهای نداشتیم و همه اینها داشت از پا میانداختمان. تا اینکه مرد غریبه از ناکجا ظاهر شد.
عابری تنها که از قضا انگلیسی میدانست و مهربان بود و به نظر میرسید سرما آزارش نمیدهد. غریبه اول با خونسردی به لبهای بیحس ما که سعی داشتیم تکانشان دهیم نگاه کرد. و به حرف های بی سر و ته و انگلیسی نمکشیدهمان گوش داد. بعد کمی فکر کرد. از ما خواست جای پارک ماشین را نشانش دهیم. بعد خیلی با طمأنینه برفها را کنار زد و خط زردی را که روش پارک کرده بودیم نشانمان داد. و تابلوی صربی بالای پارکینگ را برایمان معنی کرد. جای پارکِ مخصوص کارکنان دولتی بود. گفت که احتمالا ماشین را به پارکینگ شرقی شهر بردهاند و سه نفر از ما را با ماشین فولکس کوچکش به آنجا برد.
داشتیم گرم میشدیم و ترسمان ریخته بود و همه چیز داشت منطقی و قابل فهم میشد . بعد همه چیز روی دور تند اتفاق افتاد. نزدیک به یک سوم خرج سفرمان را به عنوان جریمه پرداخت کردیم و ماشین را از پارکینگ بیرون آوردیم. نزدیک صبح به هتل برگشتیم و سرما خوردیم و تمام دو روز بعد را به خاطر برف و بوران و بیپولی مثل باقی مردم بلگراد به خیابان نرفتیم. اما آن شب عجیب و مرد غریبه و آن جمله استعاری تمام و کمال با من ماند. دانشجو که بودم یک استاد فرزانه داشتیم که تعبیر جالبی برای دوره گذار از جوانی به میانسالی به کار میبرد . میگفت دوران شباب شبیه به شنیدن دائمی یک موسیقی شلوغ و پرسروصداست که تو را به رقص وامیدارد.
نت های تند و زنده که نمیتوانی در برابرشان مقاومت کنی. اما باید بدانی که در یک آن، موسیقی قطع میشود و همه چیز در سکوت فرومیرود. میگفت آن سکوت، میانسالیست. حالا بعد از این همه سال میتوانم تعبیر استادم را کامل کنم. بنظرم دوره گذار کیفیتی شبیه به آن شب برفی دارد. سرخوش و کیفور از کافهای با موسیقیهای تند بیرون آمدیم و در سکوتی پایانناپذیر احاطه شدیم. همه چیز در آنی تغییر کرد. توی برف گیر کردیم و دیگر آن جوانهای شادی که خیال میکردن شهر در تصرفشان است نبودیم. چند غریبه بودیم در سرزمینی دور و خلوت که حتی زبانش را نمیدانستیم.
پاسخ ها