چند روزی میشود که تصویر یک بنر تسلیت که مربوط به درگذشت پدر، مادر، خواهر، همسر و دخترِ مردی داغدار است بین کاربران فضای مجازی فراگیر شده و قلب مردم را به درد آورده
برترینها: چند روزی میشود که تصویر یک بنر تسلیت که مربوط به درگذشت پدر، مادر، خواهر، همسر و دخترِ مردی داغدار است بین کاربران فضای مجازی فراگیر شده و قلب مردم را به درد آورده
حالا یکی از کاربران توئیتر نیز با بازنشر این تصویر از درد مشترک و خاطرات تکاندهندهاش گفت و در رشته توئیتی نوشت:
حدود ۹ سال پیش بود. پدر، مادر، خواهر و برادرم رو توی تصادف از دست دادم. اون موقع آخرای خدمتم بود. ما مستاجر بودیم و خیلی وضع مالی خوبی نداشتیم. بعد از هفتم صابخونه دمش گرم لطف کرد و پول پیشو بهم داد. وسایل خونه هم هرچی بود فروختم. یکم پس اندازم داشتم گذاشتم و هزینه های مراسم و دادم. هزینههای کفن و دفن چهار نفر سنگین بود. برگشتم و خدمتم تموم شد. اومدم رفتم مسافرخانه. به یه عمو یه دایی و عمه ام زنگ زدم. هر سه تا بار اول ریجکت کردن و بار دوم بلاک بودم.
هیچکس جوابمو نداد. منم پول زیادی نداشتم. دیدم اینجوری نمیشه. کل وسایلم یه چمدون بود. گذاشتم خونه یکی از رفیقام و یه پتو برداشتم و اومدم. اواخر مهر و اوایل آبان بود فکر کنم. دیگه اومدم تو خیابون. شبا اوایل تو پارک میخوابیدم. بعضی شبا نصفه شب نگهبانای پارک میومدن از پارک مینداختنمون بیرون. هوا که سردتر شد دیگه نمیشد تو پارک موند. جاهای دیگه میرفتم. خیابون پیروزی یه جایی جلوی اداره برق بود که باد گرم میزد ازش. بعضی وقتا میرفتم اونجا. همیشه جا نبود. پل هوایی، جلوی مغازهها. هرجا که میشد. بعضی وقتا با یه نفر دیگه دونفری میرفتیم زیر دوتا پتو با نفس نفس زدن همو گرم میکردیم. واقعا این کارو میکردیم.
اگر بارون میومد گلاب به روتون میرفتیم تو سرویس ... پارک که سقف داشت. اونام همشون باز نبود. فقطاونایی که نزدیک کیوسک پلیس بود باز بودن. همیشه هم جا نبود. یکی دو بارم برف اومد و دیگه نگم. اون رفیقم شبایی که برف و بارون بود میاومد دنبالم اگر پیدام میکرد میبرد خونشون. ولی خودم دلم نمیخواست. هرجا میرفتم برای کار، بهم کار نمیدادن. کافهای، فستفودی، رستورانی جایی که جای خواب داشته باشه. یکی گفت آقا ۲ نصفه شب فِر مارو برداری ببری ما کجا بریم؟ کجا پیدات کنیم؟ کس و کارت کین؟ راستم میگفتن. تقریبا ۱۰ ماهی اینجوری گذشت. غذام فقط یه وعده ساندویچ بود. انقدر لاغر شده بودم یه بار یکی از همکلاسیای دبیرستانم تو پارک منو دید بهم گفت چرا معتاد شدم؟
تابستون تو یه بستنی فروشی کار پیدا کردم. اونم چون سرش شلوغ بود و منم قبلا زمان مدرسه بستنی سازی کار کرده بودم. از ۱۰ صبح تا ۱ شب کار بود. صبح بستنی درست میکردم بعدازظهر هم تا شب فروش بود. شبم که میخوابیدم هرشب ساعت ۳، ۴ زنگ میزد مغازه باید از بالا میاومدم پایین جواب میدادم که مطمئن شه هستم. هر شب. یه مدت اونجا بودم. بعدش مغازه رو بست. منم با پس اندازم چهارتا سنگ قبر خریدم. دوباره اومدم سر خونه اول. دوباره افتادم دنبال کار. سخت بهم کار میدادن. ضامن نداشتم. جای درست و حسابی نداشتم. چندتا جام وقتی فهمیدن داستانم چیه عذرمو خواستن. دو بارم تا حالا صورتم دچار یه جور التهاب شده که ظاهر سوختگی میگیره. یه بار پارسال یه بار چند سال پیش.
هر دوبار چون جاهایی که کار میکردم با ارباب رجوع سروکار داشت عذرمو خواستن. بالاخره رفتم توی یه شرکت روسی مشغول کار شدم. بعد یه مدت به خاطر تحریما جمع کردن و رفتن. بعدم جاهای دیگه. کم کم اوضاع داشت بهتر میشد تا رفیقم که اون موقع هوامو داشت مریض شد. ام اس گرفت. خیلی سریع زمین گیرش کرد. هزینههای داروهاش سنگینه. هنوزم هست. اون موقع اون هوامو داشت الان نوبت منه.
بیشترین هزینه ماهیانه ام داروهای همین رفیقمه. دوباره اوضاع خراب شد. سخت بود، سخت هست، سختم میمونه. ولی من همیشه به بقیه میگم کم نیارید خودمم کم نمیارم. هنوز که سرپام.
پینوشت: رسمالخط نویسنده این متن حفظ شده است.
پاسخ ها