یک فیلم خوب جدا از شخصیت اصلی و روند داستانی جذاب، به یک شخصیت سمیِ عالی هم نیاز دارد، در این مطلب سه کاراکتری که بهخوبی نشان دادند والدینی با این خصوصیت (سمی) میتوانند چه تاثیر عمیق و وحشتناکی روی آینده، رابطه، زندگی، کار فرزندان خود بگذارند.
برترینها: یک فیلم خوب جدا از شخصیت اصلی و روند داستانی جذاب، به یک شخصیت سمیِ عالی هم نیاز دارد، در این مطلب سه کاراکتری که بهخوبی نشان دادند والدینی با این خصوصیت (سمی) میتوانند چه تاثیر عمیق و وحشتناکی روی آینده، رابطه، زندگی، کار فرزندان خود بگذارند.
دیزی جسیکا ادگار جونز ( Daisy Jessica Edgar-Jones)
مردم معمولی (Normal People)
مردم عادی بر اساس رمان پرفروش نیویورک تایمز نوشته سالی رونی، زندگی ماریان و کانل را از یک شهر کوچک در ایرلند روایت میکند. این دو در اواخر سالهای نوجوانی و اوایل بزرگسالی در یک رابطه پیچیده هستند. ماریان با مشکلات خانوادگی و انزوای خود مبارزه میکند، در حالی که کانل دقیقا برعکس است. ادگار جونز برای بازی در نقش اصلی مینیسریال مردم عادی به شهرت بیشتری رسید.
ماریان (با بازی دیزی ادگار-جونز) که جدامانده است، و کانل (با بازی بازیگر تازهوارد پل مسکال) که مردی از طبقهی کارگر است، علاقهی شدیدشان به یکدیگر را کشف میکنند، آهنگی که بلافاصله و بدون شک به اثر مدرن کلاسیک جاش شوارتز گره میخورد، شروع به گرفتن معنی عمیقتر و متفاوتتری به خود میکند؛ نه دربارهی مراسم سوگواری است و نه قتل، بلکه شکفتن شکوفهی رابطهای مملو از امید را به تصویر میکشد در حالیکه پیوسته نگرشها و تربیتهای متفاوت آنها را یادآوری میکند.
در صحنهای از سریال، ماریان در کلاس درس، بیتوجه به صحبتهای معلمش، به منظرهی بیرون خیره شده است. معلم ماریان را خطاب قرار میدهد و او را بابتِ بیمبالاتیاش سرزنش و بازخواست میکند. ماریان با حاضر جوابیهای کنایهآمیز خود وارد جدل با معلمش میشود: «نمیدونستم مسیر نگاهم جزو قوانین مدرسه به حساب میاد» و در ادامه رو به او میگوید: «چیزی نیست که بخوام ازت یاد بگیرم». سپس ماریان درحالیکه خودش هم بیتمایل به نظر نمیرسد، با توبیخ معلمش کلاس را ترک میکند. بدین گونه آدمهای معمولی، مسیر متمایزش با نمونههای مرسوم را از درون این موقعیتهای صادقانه، روایت همراهکننده و سبک برانگیزانندهی خود، پیش میبرد. Normal People از کلیشهی نمایش جدالهای بین نسلی دوری میجوید و به این ترتیب جذابیتهای روایت جوانانهی خود را گسترش داده میدهد. سریالی که میخواهد در همراهی تمام و کمال با کاراکترهای جوانش و در مسیر نگاه آنها پیش برود، و نه همچون نمونههای معمول، نگاه جهتدار و هدایتگر خود (سازندگان) را دیکته کند. مسیری که با همهی پستی و بلندیها، ناپختگیها و تردیدها، بهدست آوردنها و از دست دادنها، سرزندهگیها و خمودگیها، نزدیکیها و فراغها، عشقها و فقدانهایش فیگورهای جوان خود را در مسیر بلوغ قرار میدهد.
بندیکت کامبربچ (Benedict Cumberbatch)
پاتریک ملروز (Patrick Melrose)
مینیسریال Patrick Melrose با بازی بندیکت کامبربچ شامل برخی از ظریفترین نقشآفرینیهای این بازیگر است. پاتریک ملروز مبتلا به سرطان است و آن سرطان پدرش است. به مرور زمان متوجه میشویم پدر پاتریک، یک انسان تنفربرانگیزِ افتضاح بوده که کودکی پسرش را با کارهای وحشتناکی که با او کرده نابود کرده است.
«پاتریک ملروز» از آن سریالهایی است که بهطرز سفت و سختی با بازی بندیکت کامبربچ گره خورده است. «پاتریک ملروز» تقاطعِ جذابی در کارنامهی بازیگری کامبربچ است. از یک طرف این سریال همان کامبربچی را تحویلمان میدهد که در آثارِ شناختهشدهتر و انفجاریتر و سوپراستارمحورترش مثل «شرلوک» و «دکتر استرنج» میشناسیم و از طرف دیگر او بازیای ارائه میدهد که شاید تا حالا به این شکل از او ندیده بودیم. «پاتریک ملروز» جایی است که کامبربچ از طریق به نمایش گذاشتنِ پرسونای منحصربهفردِ همیشگیاش طرفدارانش را ذوقزده میکند و همزمان با دوربرگردان زدن و حرکت کردن در خلاف جهتش، شگفتانگیز و غیرمنتظره ظاهر میشود. این سریال جایی است که باز دوباره بهمان نشان میدهد که چرا اینقدر کامبربچ را دوست داریم و همزمان بهمان یادآوری میکند که چرا او را باید بیشتر از اینها دوست داشته باشیم.
بهمان نشان میدهد چرا عاشق جنس خاص بازیگریاش هستیم و چرا قابلیتها و تواناییهای او به جای تکرار کردن آن، به فراتر از چیزهایی که تاکنون معمولا از او دیدهایم میرود. از همین رو اولین چیزی که دربارهی «پاتریک ملروز» باید بدانید این است که با یک سریال تماما بندیکت کامبربچی طرفیم. یا حداقل در جریان اپیزود اول و بخشهایی از ادامهی سریال اینطور به نظر میرسد که «پاتریک ملروز» قرار است به جمع «شرلوک»ها و «دکتر استرنج»ها که کامبربچ در آنها نقش آدمی باهوش اما مغرور و بامهارت اما جامعهستیزی را بازی میکند بپیوندد. برای شروع، سریال سعی نمیکند کامبربچ را در نقشِ غیرمرسوم و غیرمعمولی که تا حالا ازش ندیدیم قرار بدهد. در واقع سریال آنقدر بندیکت کامبربچی است که فکر کنم نه تنها سناریو با در نظر گرفتنِ آن برای نقش اصلی نوشته شده، بلکه شاید اگر کامبربچ این نقش رو قبول نمیکرد یا ساخت سریال کنسل میشد یا سریالِ بیش از نیمی از جذابیت و قدرت فعلیاش را از دست میداد.
راستش تصور درستی است. چون بلافاصله با کمی جستجو متوجه شدم که بازی کردن این نقش در کنار هملت، یکی از نقشهای رویاهای کامبربچ بوده است. پس طبیعی است که او اینقدر خوب در این نفش چفت شده است و تمام جزییات و ریزهکاریهای فیزیکی و نامحسوسش را از حفظ است. نکتهی قابلتحسینِ «پاتریک ملروز» این است که هیچکدام از خصوصیاتِ شخصیتی پروتاگونیستش را سرسری نمیگیرد و تا وقتی بینندگانش را در فضای ذهنی او نگذارد آرام نمیگیرد. شاید کامبربچ بیشتر از هرکسی در این سریال در مرکز توجه قرار داشته باشد، ولی در واقع این هیوگو ویوینگ است که حکم خورشیدِ این منظومه شمسی را دارد.
فیبی والر بریج (Phoebe Waller-Bridge)
فلیبگ (Fleabag)
فیبی والر-بریج بعد از موفقیت چشمگیر اقتباس تلویزیونی نمایش تک نفرهی Fleabag تصمیم داشت با این داستان و این شخصیت برای همیشه خداحافظی کند. نمونهی دنبالههای ناامید کننده بر آثار موفق و بزرگ کم نیست و برای هر هنرمند و خالقی ضروری است که بداند کجا و چگونه فعالیت حرفهای یا داستان خود را خاتمه دهد؛ خیلی اوقات اثر اول یک هنرمند یا نویسنده، برای مثال اولین رمان یا آلبوم موسیقی، از آنجایی که حاصل سالیانی طولانی از تجربه، تفکر و پروسهی خلاقانهی ایشان است، از سایر آثار بعدی وی درخشانتر و بهتر از آب درمیآید و همین ناتوانی خالق برای تکرار موفقیت اولین اثر خود، او را بهدست فراموشی میسپارد یا برای مدتی طولانی بیکار میکند. با درنظرگرفتن این مسائل، تصمیم والر-بریج برای پایان دادن Fleabag را باید منطقی و با درنظرگرفتن پتانسیل سودآوری بالای این سری درصورت ادامه دار شدن، کم و بیش شرافتمندانه توصیف کرد.
فلیبگ داستان دختری جوان که صاحب کافه ای در شهر لندن می باشد را برایمان بازگو میکند. او آشکارا با مشکلاتی همچون تنهایی،افسردگی،بی پولی و معضلات جنسی دست و پنجه گرم می کند. فلیبگ که به تازگی بهترین دوستش را از دست داده در تلاش است تا کافه ای را که به همراه او تاسیس کرده از ورشکستگی نجات دهد.همچنین او سعی دارد به زندگی شخصی و روابطش نظم دهد اما…. داستان درست یک سال بعد از روز گشایش نمایشگاه هنری نامادری فلیبگ آغاز میشود. داستان ما را به یک رستوران و مهمانی شام خانوادگی نه چندان دوستانه میبرد؛ پدر فلیبگ قصد دارد نامزدی خود با شریک پرخاشگر-منفعلش جشن بگیرد و همین فرصتی شده که فلیبگ بعد از مدتها با خانوادهی خود دیداری تازه کند. به نظر میآید دنیا و اوضاع این خانواده، جز برای فلیبگ، تغییر خاصی نکرده است؛ فلیبگ دیگر به روابط کوتاه مدت و غیر اخلاقی اعتیاد ندارد، به قصد بهبود اوضاع روحی خود به جلسات روان درمانی میرود و توانسته جلوی تعطیل شدن کافهی خود را بگیرد. در دست دیگر اما پدرش روزبهروز بیشتر به دام این نامادری مار صفت میافتد، رابطهی او با خواهرش هنوز شکر آب است و از همه مهمتر کلیر هنوز زندگی مشترکش با مارتین را ادامه میدهد.
سریال تمرکز خود را به رابطهی کشیش و فلیبگ اختصاص میدهد. این رابطهی عجیب و ممنوع موقعیتهای زیادی برای طنز پردازی به والر-بریج میدهد. بدیهی است که حضور یک کشیش بهعنوان شخصیت مقابل فلیبگ نوید ارائهی داستانی از تضادها و کشمکش بین ارزشهایی متفاوت را میدهد، اما حقیقت آن است که با وجود شوخیهای مکرر والر-بریج با مسیحیت و مذهب کاتولیک، Fleabag هرگز تضادها را بدون پرداختن به شباهتهای این دو شخصیت نشان نمیدهد. با شناختی که از فلیبگ داریم حدسهای زیادی ممکن است در رابطهی ماهیت احساس او به کشیش در ذهنمان شکل بگیرد؛ ممنوعیت این رابطه است که فلیبگ را به سوی کشیش میکشاند یا ممکن است او در این رابطه دنبال هرآنچه باشد که در زندگی خود نداشته؛ شاید در حقیقت ماجرا این عوامل بی تاثیر نباشند، اما اصلیترین عامل را باید شباهت عجیب این دو شخصیت در زیر لایههایی از لغزش و سردرگمی دانست. شیمی و پارادوکس این دو شخصیت جذاب بستر پرداختن به مسائلی همچون ماهیت فقدان، رابطه و از همه مهمتر عشق در اشکال مختلف را فراهم میکند.
پاسخ ها