پونه یاری

پونه یاری

اسیر فلسفه و تاریخ.. و متخصص در پیدا کردن جواب سوالات سخت
توسط ۲ نفر دنبال می شود

وقتی آناهیتا ناگهان متوجه شد که کودکی درونش وجود دارد

در مسیر زندگی دقیقا چه زمانی از مرز بچگی به بزرگی گذر می‌کنیم؟ کجا پایمان از این‌طرفِ خط رد می‌شود؟

برترین‌ها: در مسیر زندگی دقیقا چه زمانی از مرز بچگی به بزرگی گذر می‌کنیم؟ کجا پایمان از این‌طرفِ خط رد می‌شود؟ اصلا مرزِ مشخصی وجود دارد یا سایه‌روشن است؟ تهِ این سایه‌روشن کجاست؟ همه‌ی آدم‌ها متوجه این گذر می‌شوند؟ دوری از بچگی در زندگی چه معنایی دارد؟ بعضی روانشناسان تصویرِ بهشت را استعاره‌ای از دورانِ بچگیِ آدم می‌دانند: دوره‌ای که هر روزِ زندگی را نو می‌بینی. کوچک‌ترین چیزها شگفت‌زده‌‌ات می‌کنند. به زندگیِ یکنواخت عادت نکرده‌ای و هنوز چیزها تکراری نشده‌اند. مثل آدم‌هایی که هنوز از هرچیز ریز و درشتی شگفت‌زده می‌شوند و بخشِ بزرگی از کودک درون‌شان را زنده نگه داشته‌اند و مشغول مراقبت از آن هستند. در متنی که می‌شنوید، آناهیتا قزوینی‌زاده درباره‌ی همین موضوع نوشته. از مواجهه‌ی دوباره‌اش با کودکی در زندگی حرفه‌ای و دوران فیلم‌سازی‌اش. از بچه‌هایی که بازیگر فیلم‌هایش بوده‌اند و یک‌باره انگار در جاده‌ی ناگزیر زندگی در چشم‌به‌هم‌زدنی بزرگ شده‌اند

وقتی آناهیتا ناگهان فهمید که بچه‌ای در درونش وجود دارد

جایی بین 25 دسامبر 2014 و دهم ژانویه 2015 اتفاق افتاد. همیشه فکر میکردم تدریجی‌تر رخ می‌دهد اما تجربه‌اش مثل یک بلوغ یک شبه بود. فقط چند روز کوتاه و بعد همه چیز بهم ریخت. شاید چند روز هم نه؛ شاید فقط یک شب. همان لحظه کوتاهی که از خواب پریدم و به جای اینکه با آرامش و بی خیالی دوباره بالشم را در بغل بکشم، همه اضطراب و ترس دنیا ریخت در بدنم. به خوابیدن روی کاناپه سفید خانه لیلی و شراد عادت داشتم. در این دو ساله هروقت سفر می‌رفتند، من می‌آمدم پیش دلتا، گربه‌شان می‌ماندم‌. اما این بار از خواب پریدم و همه چیز به شکل هولناکی غریب بود. دستگاه‌های پخش تصویر و صدا روشن مانده بودند. خطوط دیجیتالی سبز روی صفحه سیاهشان آزارم می‌داد. موبایلم کنار گوشم بود و مجاورت سرم با دستگاهی که انگار از جهان دیگری پایین افتاده بود، غمگینم کرد. ماسک‌های سفید رنگی که انگار از صورت لیلی و شراد قالب گرفته شده بودند و روی دیوار آویزان شده بودند، به شدت مضطربم کردند. سرم را بلند کردم. کلیدها و بطری‌های خالی روی آشپزخانه، تپش قلبم را بالاتر بردند و رژه گربه سیاه روی سطح چوبی میز، حال و روزم را بدتر کرد. طبق عادت ترس از تاریکی‌ام چراغی را روشن گذاشته بودم. نور موضعی‌اش افتاده بود روی چاقوهای فلزی که به آهن‌ربایی روی دیوار آشپزخانه نصب شده بودند. ته مانده غذاها در دو قابلمه بزرگ روی گاز، ته مانده غذای گربه روی سینی آبی رنگ آشپزخانه، تنه ریش ریش درخت نخل که می‌شد از لای کرکره‌ها دید، عکس یک فیلمساز خندان روی یک مجله سینمایی، دی وی دی‌های آموزش یوگا و فیلم‌های آمریکایی، لکه‌های تیره روی موز‌ها کنار لیموهای خشک چیده شده بودند، دست‌هایم که می‌لرزیدن و نمی‌دانستند چکار کنند، پاهای سردم، کوسن زبر نارنجی، لیوان‌های خالی، لیوان‌های نیمه پر، دنیا عجب جای هولناکیست و من تاحالا نمی‌دانستم!

لوکرسیا مارتل، فیلم ساز آرژانتینی که فیلم "زن بی سر" را ساخته، در مصاحبه‌ای گفته که فکر می‌کند زاویه‌ای دوربین باید به نقطه نگاه یک بچه نزدیک باشد. پشت ویزور که می‌رود می‌خواهد تصویر را از دید یک کودک بیخیال بسازد که مدهوش جاذبه‌های ساده می‌شود و بهت و و کیف، اشیا و حرکات جالب را می‌بلعد. به جای بزرگسال مقتصدی که چیزهای مفید و مهم را نشان‌ می‌کند، دوربین باید مثل نگاه یک بچه بتواند از دو بند مغتضیات درام رها شود. من هم دوست دارم یک روز دوربین چشم‌های یک بچه یا چشم‌های یک گربه باشد. شاید حتی بعضی وقت‌ها چشم‌های گربه الگوی سینمایی بهتری به دستم می‌دهد. گربه یک موجود سینماتیک است. حرکت را به خاطر حرکت دنبال می‌کند. نگاه کردن و جذب شدن آنی‌اش دلیلی بیشتر از حرکت و اشیا نمی‌خواهد. هربار و که لیلی و شراد از من می‌خواستند به دلتا غذا بدهم، با اشتیاق قبول می‌کردم. چه تمرینی بهتر از نگاه کردن به یک گربه؟! گردن و پلک‌هایم را با حرکات تند دلتا تکان می‌دادم و سعی میکردم گربه شوم. گربه‌ای که با کنجکاوری نگاه می‌کند. بچه‌ای که با آرامش و اشتیاق ناب اشیا را می‌بلعد. اما حالا تمام شوق و آرامش یک‌هو از بین رفت. هما اشیا مولد تنش پیش از یک فاجعه بودند و گربه یک موجود دور و درک ناشدنی. یک لحظه فهمیدم روی دیگر لذت بی دلیل، ترس بی دلیل است. روی دیگر آرامشی که فکر می‌کردم درونم استوار شده هول و هراسیست که همان‌قدر اصیل و قویست. همین حالا که می‌نویسم، پشت بعضی از کلمات در جوهر خودکار، ترس یک فاجعه از فراموشی لذت نوشتن می‌زند بیرون. طبق قواعد روانکاوی غربی من باید از یک اختلال اضطراب رنج ببرم که  زندگی سرمایه داری در آمریکا برای برخی پیش میاورد‌. شاید هم قاطی شده با کمی افسردگی و وسواس فکری که افکار بد را تشدید می‌کند‌. اما طبق روایت ادبی که از زندگی‌ام دارم، فکر کنم اتفاق دیگری افتاده. ساده و ترسناک: بچه، دیگر بچه نیست.

وقتی آناهیتا ناگهان فهمید که بچه‌ای در درونش وجود دارد

یکی از روزهای اوایل دسامبر داشتم با یکی از دوستانم در فیسبوک مکاتبه می‌کردم. دوستی که خودم هم نمیفهمم چرا با او در تماسم. خوش فکر و فیلم بین و طناز نیست که هست اما حس تحقیر و نفرتی که نسبت به آدم‌ها دارد، دیوانه‌ام می‌کند. از همه به قول خودش هنری‌ها و سینمایی‌های خورده برژوآ و تازه به دوران رسیده و محافظ کار و خودپرست متنفر است و این نفرت از نظر من انگیزه اصلی اکثر نوشته‌ها و تحقیقاتش است. به هر دلیل هنوز با من حرف می‌زند و من به شکل کلافه کننده و بی معنایی روی حرف‌هایش حساسم. میدانم خودم یکی از هزاران آدمی هستم که او به آن‌ها نفرت می‌ورزد. از فیلم‌هایم، از موفقیت‌هایم، از طبقه اتمای و اطرافیان و رفقایم، از خارج از ایران بودنم، از هرچیزی که به من مربوط می‌شود عمیقا بدش میاید. اینکه دخترم باعث می‌شود این‌ها را در صورتم داد نزند و خب همین تفاوتی که در دوستی‌هایش قائل می‌شود، خودش مزید بر علت است که بیخیال این ارتباط دورادور بی معنی شوم ولی بازهم مثل احمق‌ها ادامه می‌دهم. آن روز بعد از احوال پرسی و چندتا شوخی و چندتا سوال، من از فیلم کوتاه دیدم گفتم. سومین فیلم از سه‌گانه‌ای که درباره بچه‌ها ساختم. اولی، "بچه و وقتی بچه بود" را سال 90 در ایران تمام کردم. قصه گروهی از بچه‌های هم ساختمانی که در یک بازی جمعی نقش پدر مادرهای خود را بازی می‌کنند.طاها شخصیت اصلی فیلم با مادرش زندگی می‌کند و تنها بچه‌ایست که نقش والد جنس مخالف را ایفا می‌کند. ساختار روایی ساده است. طاها به نقش مادرش فرو می‌رود و برای اولین بار وارد بازی می‌شود. بچه‌ها در نقش آدم بزرگ‌ها، حرف میزنند، آشپزی می‌کنند، غا میخورند، کل کل می‌کنند، می‌رقصند و به خانه‌هایشان بازمیگردند. شب در خانه طاها لباس‌های مادر را از تنش درمیاورد و باز طاها می‌شود. اسم شخصیت‌ها از واقعیت آمده بود و طاها در زندگی واقعی هم طاها بود. بعضی روزها دوتایی حوالی خیابان یوسف آباد یا مطهری و شریعتی می‌گشتیم. قبل از فیلمبرداری بود و می‌خواستیم دوست شویم. من کم تجربه‌تر بودم و نمی‌دانستم چطور درست طاها را سرگرم کنم.برای همین گاهی دوتایی ساکت می‌شدیم. بستنی می‌خوردیم و راه می‌رفتیم. طاها به جایی خیره می‌شد و فکر می‌کرد و گاهی آنقدر در فکرهایش عمیق می‌شد که خیال می‌کردم از زمین بلند شده. صدا میزدم: طاها؟! و او برمیگشت، لبخند با حیایی میزد و از بستنی و آب انارش تعریف می‌کرد.

فیلم بعدی "سوزن" را قرار بود در تهران بسازم ولی آن زمان در شیکاگو درس می‌خواندم و یکهو به سرم زد داستان را در همان بافت شهری آمریکایی تصور کنم.بعد فلورنس را پیدا کردم. دختر یکی از دوست‌هایم بود و دوست داشت در فیلم باشد و واقعا هم می‌خواست گوش‌هایش را سوراخ کند. فلورنس آرام و خجالتی بود اما منافاتی با خجالتی و بازیگر بودن نمی‌دید. وقتی می‌رفتم دم در مدرسه دنبالش، خجالت می‌کشید من را درست و حسابی به دوست‌هایش معرفی کند. موسیقی و فیلم‌هایی که دوست داشت را نمی‌شناختم و حوصله‌اش را سر می‌بردم. آبمیوه‌های رنگی و بزرگ می‌گرفتیم و باهم ساکت در اتوبوس می‌نشستیم و اینطوری، تا قبل از فیلمبرداری به هم نزدیک‌تر شدیم. داستان فیلم بازهم روایت نسبتا ساده‌ای داشت. دختر بچه‎‌ای که قرار است گوش‌هایش را سوراخ کند اما مشاجره پدر و مادرش که در آستانه هستند، قضیه را منتفی می‌کند. جای اینکه پدرش که دکتر است در کلینیک گوش‌هایش را سوراخ کند، سر از یک مغازه زیورآلاتی در میاورد. به جای سوزن طبی، با تفنگ‌های مخصوص در پروسه‌ای دردناک و درغیاب مادرش گوش‌هایش سوراخ می‌شوند. بعد از شیکاگو برای یک رزیدنسی هنری آمدم تگزاس و ایده فیلم کوتاهم را اجرا کردم. این یکی، پیرامون یک تئاتر کودکان میگذرد.با آن دوستم که در فیسبوک حرف می‌زدیم، هنوز تدوینش تمام نشده بود. داشتم برایش از لیدیا می‌گفتم.

وقتی آناهیتا ناگهان فهمید که بچه‌ای در درونش وجود دارد

بازیگر 11 ساله این فیلم جدید، بازهم خجالتی اما علاقه‌مند به بازیگری سینما.در بخش‌های تئاتر فیلم معذب بود اما به بخش‌های خارج تئاتری که می‌رسیدیم، به راحتی ریزه کاری‌ها را اجرا می‌کرد. قبل از فیلمبرداری بعضی روزها می‌آمد استودیوی کار من و عینکش را روی صورتش چفت می‌کرد و زیر چشمی یاداشت‌هایی که روی دیوار نوشته بودم را می‌خواند. منتقد سرسخت محصولات دیزنی بود و روزی از انیمیشن فروزن، خوانش فمنیستی جالبی ارائه داد.وسط این توضیحات بودم که دوستم بدون هیچ واکنشی فقط پرسید: چرا انقدر راجب بچه‌ها و تینیجرها فیلم می‌سازی؟!  اگر یکی دو سال پیش بود می‌توانستم فوری به این سوال جواب دهم. از تاثیری که از سینمای کانون گرفته‌ام، از داستان‌های شخصی دوران کودکی که پر شدت‌ترین خاطرات زندگی‌ام هستند، از لذتی که از کار با کودکان می‌برم، از فاصله‌ای که در جریان کار از بچه‌ها می‌گیرم به خاطر سن و دغدغه‌های متفاوتمان و این باعث می‌شود کار از یک رئالیسم تصنعی، به یک طبیعت‌گرایی پیچیده‌تر برسد.  و از علاقه‌ام به نمایش درگیری کودکان با مفهوم بزرگسالی، قبل از بزرگ شدن. ولی هیچکدام از این حرف‌ها را نزدم.میدانستم یا متهم به خودشیفتگی‌ام می‌کند یا منابع الهامم را سطحی و بی ارزش میداند یا به هرحال به یک نحوی مخالفت می‌کند و می‌فهماند از نظر او پشت این علاقه‌ام به نمایش کودکی، یک چیز مسئله‌دار و تصنعی است. شاید حساسیتم به واکنش احتمالی‌اش با شک و تردید شخصی ام تشدید می‌شد. از پس ذهنم رد می‌شد که نکند دارم کودکی را با یک سانتیمانتالیزم آبکی ستایش می‌کنم؟ نکند از سیما و صورت سینمای ایران از کودک تاثیر سطحی گرفته‌ام؟ نکند این کودکی تصویری از بی  دردی من به عنوان یک بزرگسال کم دغدغه باشد؟ آنقدر این سوالش به نظرم طعنه آمیز و پیچیده آمد و آنقدر درگیر پیچیدگی و بی جوابی‌اش شده بودم که کله‌ام داشت سوت می‌کشید. خسته شدم و فقط توانستم به مسخره بگویم: ساختم دیگه! بچگی کردم. و یک لحظه جوابم خود را غافلگیر کرد. هدف ساختن این فیلم‌ها این بود که با این بچه‌ها بچگی کنم.شاید خصلت جالب سینماست که می‌تواند کودکی‌ات را در خودش حفظ کند. نکند این فیلم‌ها بزرگ شدنم را به تعویق انداخته‌اند و من موقع ساختنشان، واقعا بچه بودم؟!

12 دسامبر 2014، طرف‌های ساعت 9:30 صبح، با صدای آلارم گوشی از خواب می‌پرم. فیلمبرداری طبق معمول برای مدت کوتاهی به زندگی و خواب و بیداری‌ام نظم داده بود و حالا باز دوباره همه چیز از هم پاشیده. از اول ماه شب‌ها درست نمی‌خوابم و و صبح‌ها دیر از خواب بیدار می‌شوم. زندگی‌ام شده آش شعله قلم‌کاری که پیش از این هم بود. با چشم‌های نیمه باز گوشی را برمیدارم.صدای نسبتا کلفت و مردانه‌ای می‌گوید: سلام آناهیتا. طاهام. یک لحظه گلویم می‌گیرد.صدای طاهای بچه وقتی بچه بود را بعد از 5سال می‌شنوم. یکهو از زندگی معلق و تعریف ناپذیرم در این ناکجاآباد جنوب آمریکا، پرت می‌شوم به گذشته‌ای مبهم اما پر شدت در تهران. منطق حضورم واژگون می‌شود.12 می‌شود 21. دسامبر می‌شود آذر.لیدیا، وینچ، براندون، سایل، کایلا و جینجر، بازیگرهای این فیلم جدید می‌شوند طاها، ثمین،نیایش، حمیدرضا، علی و طلوع فیلم قدیمی.

وقتی آناهیتا ناگهان فهمید که بچه‌ای در درونش وجود دارد

-خواب بودی؟!

صدای بالغ طاها می‌پرسد. همه سعیم را می‌کنم تا با شور و خوشی صحبت کنم. با خانواده‌اش در تماس بودم و میدانستم مدتی بود رفته بود مشهد. میگوید برگشته تهران و در هنرستان کامپیوتر می‌خواند و قرار است امتحان دیپلم بدهد. از حال و روز من می‌پرسد و مادرش از آن دور سلام می‌رساند. گفت و گوی ما کوتاه و خنده‌های کوتاه معذب است. قطع که می‌کنیم، در وایبر مسیج میفرستد که: آناهیتا جون معلومه خیلی سرت شلوغه. صدات خسته‌ست. موفق باشی.

جواب می‌دهم که: نه. من تازه بیدار شدم برای اونه. خیلی خوشحال شدم که صداتو شنیدم.

جواب می‌فرستد که: به یارو میگن درو ببند بیرون سرده میگه فرض کن بستم، بیرون گرم میشه؟

صدای مردانه طاها انگار امتداد ظاهر زنانه فلورنج است که یکی از همین روزها در فیسبوک دیدم. بعد از چندماه صفحه‌ام را باز کردم که در بازی پخش کردن عکس‌های پشت صحنه فیلم جدیدم شریک شوم. با پدرمادرهای بازیگر کودک دوست می‌شوم، یکی یکی روی صورت‌های بچه‌ها کلیک می‌کنم و خانواده‌ها را زمینه تصاویر می‌کنم. لا به لای سرک کشیدن در صفحات مختلف، چشمم خورد به عکس دختری که چتری پرپشتی پیشانی‌اش را پوشانده و قدش از مادرش بالاتر زده. فلورنس در همین یک سال و نیم ظاهر و سبک زندگی‌اش به کلی عوض شده. شنیدم از شیکاگو رفته‌اند ایتالیا و شاید دیگر بازنگردد آمریکا. فلورنس و خواهر دو قلویش اونا، با مادرش زندگی می‌کنند. بچه‌ها در 20 سالگی به دنیا آورده و حالا در عکس‌ها شبیه سه خواهر هم‌قد و قواره شده‌اند. واقعی بودن طاها و فلورنس دلم را می‌شکند. آن‌ها شخصیت نیستند و روی پرده زندگی نمی‌کنند. در یک دنیای سه بعدی غذا خورده‌اند، قد کشیده‌اند، و دیگر بچه نیستند.

25 دسامبر، روز کریسمس، بهار دوست صمیمی‌ام که آمده بود تگزاس به من سر بزند مرا به اورژانس برد.نفس تنگی داشتم. قفسه سینه‌ام درد می‌کرد.فشار فیلمبرداری زیاد بود. از بعد از پایانش در نوامبر، فکر می‌کردم یک مشکلی پیدا کردم و آن رو تمام علائم به اوج رسید. از اورژانس بعد از چندساعت مرخصم کردند. گفتند چیزی نیست اضطراب داری. شاید هم مشکل گوارشی. چیزی نیست.ترسیده‌ای. 10 ژانویه خواهرم آیدا به دادم رسید. آمد فرودگاه دنبالم و مرا برد به خانه‌اش در بوستون. معادل سینمایی پر زرق و برقش می‌شود نیمه دوم ملانکولیای فونتریر که در آن جاستین، بدن کم جانش را به خانه خواهرش کلر می‌رساند. درست در دوره‌ای که همه از تعطیلات برمیگشتند سرکار، من از محل کارم سوار هواپیما و روانه جایی شدم که  در آن آدم نزدیکی از من حاضر است از این آشفتگی غریبی که به جانم افتاده مراقبت کند. جایی این دو روز شاید به هزاران دلیل و شاید به هیچ دلیلی، من آرام و قراری را از دست دادم که شاید تا به حال آنقدر تکان نخورده بود. دوستانم سعی می‌کنند رازی را کشف کنند که سعی دارم مخفی‌اش کنم. فکر می‌کنند اتفاق بدی افتاده. فشار و نگرانی کار زیاد است.شکست عشقی خورده‌ام. با کسی مشکل پیدا کرده‌ام.

وقتی آناهیتا ناگهان فهمید که بچه‌ای در درونش وجود دارد

به همه چیز میگویم شاید و آرزو می‌کنم راز و دلیلی داشته باشد.ولی میترسم چون ذات این دنیا ابهام است و هرچه بیشتر به عمق قضایا می‌روی، علت معلول گنگ‌تر و ناکارآمدتر می‌شوند.زندگی ادامه دارد. بد نیستم. شاید بهتر هم بشوم. می‌نویسم. قرار است کار کنم. انگار یک چیز فرق کرده. اگر بچه از تاریکی نمیترسید و چراغ‌ها را روشن نمیکرد و آن روی اشیا را در یک نیمه شب غمگین ندیده بود، هنوز بچه بود. اما جایی در این پرانتز مشوش 25  دسامبر 2014 و دهم ژانویه 2015، جایی بین تخت بیمارستان و صندلی هواپیما، زنی شدم که گاهی میخواهد بی سر باشد و چیزی نبیند.

سه گانه کودکی دارد تمام می‌شود. شاید به زودی فیلم‌ها را باهم نمایش بدهم. روز نمایش را تخیل می‌کنم. خودم آرام در تاریک سالن نشسته‌ام. ناگهان دست بزرگی از دل سیاهی سالن بیرون میاید و قاشق پر از غذایی را فرو می‌کند در پرده سینما و محتویات را میریزد در دهن پسر بچه‌ای که آرایش صورتش را پاک می‌کند و دختر بچه‌ای که تفنگ‌های آبی رنگ را از سوراخ‌های گوشش بیرون می‌کشند. بچه‌ها روی پرده غذا می‌خورند. با سرعت جادویی بزرگ می‌شوند و با صداهای جا افتاده جوک می‌گویند. من دیگر نمی‌توانم ببینمشان. من حالا نای کوتاه فیلم ایناریتو در مجموعه هرکس سینمای خودش شده‌ام. با چشم‌های نابینای درشتم در نور آبی سالن اشک می‌ریزم. طاقت نمیاورم. بیرون می‌روم و در سرمای خیابان، در شهر بینامی بین تهران و شیکاگو، به زبانی که نیمدانم داد میزنم: توروخدا بهشون غذا ندید. نمایش فیلم تمام شده و همه دارند از سالن بیرون میایند. من برمیگردم خانه. به پشت سر گربه دست می‌کشم و سعی می‌کنم فکرهای افتضاح را از سرم بپرانم. حالم تازه عوض می‌شود. فکر می‌کنم زندگی یعنی تغییر و فیلم ساختن یعنی هرچه که ترسیم می‌کنی، روزی از فریمت میزند بیرون. یک لحظه از فکر تغییر و حرکت شاد می‌شوم و یک لحظه از فکر آدم بزرگ‌هایی که کله‌شان از قاب سینما میزند بیرون آشفته‌ام می‌کند.من 25 سال بچه بودم و نمیدانستم. چقدر خوب، چقدر غمگین. باید از شر فکرهای مزخرف خلاص شوم. به یک چیز خوش فکر کنم. به چی؟ انگار مثل قبل چیزهای ساده خوش حالم نمیکند. حتی چیزهای بزرگ هم انگار راحت معنایشان را می‌بازند. باید از شر این فکرها خلاص شوم. چه خاطره خوبی. در سیاهی پشت پلک‌هایم هیچ نوری نیست. فقط یک لحظه، یک صدا به یادم می‌آید. صدای طاهاست پشت تلفن.

می‌پرسم: همه چی خوبه؟

+بله.

بعد سکوت می‌کند و پوزخند معذبی میزند. حالا که فکر می‌کنم، انگار پشت صدای کلفتش یک لحن آشناست که قبلا شنیده‌ام. مثل وقت‌هایی که از او می‌پرسیدم آماده است دکمه ضبط دوربین را بزنیم؟ دیالوگ‌ها و حرکاتش را می‌داند؟ و او باصدای نازکش می‌گفت: بله. با لحنی بچه گانه می‌گفتم: اکشن. معذب می‌خندید. دوربین روشن می‌شد. بچگی میکردیم و فیلم می‌ساختیم.

پونه یاری
پونه یاری اسیر فلسفه و تاریخ.. و متخصص در پیدا کردن جواب سوالات سخت

شاید خوشتان بیاید

پاسخ ها

نظر خود را درباره این پست بنویسید
منتظر اولین کامنت هستیم!
آیدت: فروش فایل، مقاله نویسی در آیدت، فایل‌های خود را به فروش بگذارید و یا مقالات‌تان را منتشر کنید👋