حکایت های خیام
حکایت های خیام دربرگیرنده موضوعات مختلفی از جمله عشق، مرگ، زندگی، هستی، زمان، فلسفه و عرفان است. حکایت های خیام به زبانهای مختلف ترجمه شده و در سراسر جهان مورد توجه قرار گرفته است. در این مقاله از به معرفی حکایت های خیام، شاعر و فیلسوف نامدار ایرانی، میپردازیم.
حکیم ابوالفتح عمربن ابراهیم الخیامی مشهور به «خیام» فیلسوف و ریاضیدان و منجم و شاعر ایرانی در سال ۴۳۹ هجری قمری در نیشابور زاده شد. وی در ترتیب رصد ملکشاهی و اصلاح تقویم جلالی همکاری داشت. وی اشعاری به زبان پارسی و تازی و کتابهایی نیز به هر دو زبان دارد. از آثار او در ریاضی و جبر و مقابله رساله فی شرح ما اشکل من مصادرات کتاب اقلیدس، رساله فی الاحتیال لمعرفه مقداری الذهب و الفضه فی جسم مرکب منهما، و لوازم الامکنه را میتوان نام برد. وی به سال ۵۲۶ هجری قمری درگذشت. رباعیات او شهرت جهانی دارد.
حکایت های کوتاه حکیم عمر خیام
روزی نوشینروان به باغ سرای اندر، حجام را بخواند تا موی بردارد. چون حجام دست بر سر وی نهاد گفت « ای خدایگان دختر خویش بزنی به من ده تا من دل (تو) از جهت قیصر فارغ گردانم » نوشین روان با خود گفت « این مردک چه میگوید!؟ » ازان سخن گفتن وی عجب داشت ولیکن از بیم آن استره که حجام بدست داشت هیچ نیارست گفتن. جواب داد « چنین کنم تا موی نخست برداری ». چون موی برداشت و برفت بزرجمهر را بخواند و حال با وی بگفت، بزرجمهر بفرمود تا حجام را بیاوردند، وی را گفت « تو به وقت موی برداشتن با خدایگان چه گفتی؟» گفت «هیچ نگفتم » فرمود تا آن موضع را که حجام پای بر وی داشت بکندند، چندان مال یافتند که آن را اندازه نبود. گفت « ای خدایگان آن سخن که حجام گفت نه وی گفت چه این مال گفت، برانچه دست بر سر خدایگان داشت و پای بر سر این گنج .» و بتازی این مثل را گویند من یری الکنز تحت قدمیه یسال الحاجه فوق قدره.
روزی روزگاری، انوشیروان، پادشاه ایران، در باغ قصر خود نشسته بود که تصمیم گرفت موهای خود را کوتاه کند. او یک حجام (سلمانی) را احضار کرد و روی صندلی مخصوص نشست. حجام که مشغول کوتاه کردن موهای پادشاه بود، ناگهان گفت: "ای پادشاه، اگر دختر خود را به من بدهی، من تمام نگرانیهایت را در مورد قیصر روم برطرف میکنم."
انوشیروان از این پیشنهاد عجیب حجام تعجب کرد، اما از ترس تیغ تیزی که در دست حجام بود، سکوت کرد و فقط گفت: "بسیار خب، تا وقتی که موی من را کوتاه نکرده ای، چیزی نمیگویم."
پس از اینکه حجام کارش را تمام کرد و رفت، انوشیروان، بزرگمهر، وزیر دانا و باهوش خود را احضار کرد و ماجرای حجام را برای او تعریف کرد. بزرگمهر دستور داد که حجام را دوباره به قصر بیاورند. وقتی حجام به حضور پادشاه رسید، بزرجمهر از او پرسید: "هنگام کوتاه کردن موهای پادشاه چه حرفی به او زدی؟"
حجام با تعجب پاسخ داد: "من چیزی نگفتم!"
بزرگمهر دستور داد که محلی را که حجام هنگام کار بر روی صندلی گذاشته بود، بکنند. در کمال تعجب، آنها گنجی عظیم در زیر آن محل پیدا کردند.
بزرگمهر به انوشیروان گفت: "ای پادشاه، آن حرفی که حجام زد، از زبان او نبود، بلکه آن گنج پنهان بود که سخن گفت. چرا که حجام دست خود را بر سر پادشاه و پایش را بر سر آن گنج نهاده بود."
از آن زمان تا به امروز، این ضرب المثل در زبان فارسی رایج شده است: "من یری الکنز تحت قدمیه یسال الحاجه فوق قدره" که به معنی "گنج زیر پا نهفته است، اما حاجتمند در پی آن بر سر قدرت ایستاده است" میباشد.
بپنا خسرو برداشتند این خبر که مردی بآمل (زمینی) خرید ویران و برنجستان کرد اکنون ازان زمین برنج میخیزد که هیچ جای چنان نباشد و هر سال هزار دینار ازان بر میخیزد، پناخسرو آن زمین را بخرید بچندانک بها کرد و بفرمود تا آن زمین را بکندند، چهل خم دینار خسروانی بیافت اندران زمین، و گفت قوت این گنج بود که این برنجستان برین گونه میدارد.
خبر به پناخسرو رسید که مردی در آمل زمینی ویران را خریداری کرده و آن را به برنجستان تبدیل کرده است. اکنون از آن زمین برنجی به عمل میآید که در هیچ جای دیگر نظیر آن یافت نمیشود و هر سال هزار دینار از آن عاید صاحبش میشود.
پناخسرو که طمع در ثروت آن زمین داشت، آن را به قیمتی گزاف از صاحبش خرید. سپس دستور داد تا زمین را حفر کنند. در کمال تعجب، چهل خمره دینار خزانهای در آن زمین پیدا شد. پناخسرو با تعجب گفت: "معلوم شد که قوت و برکت این گنج پنهان بود که این برنجستان را به چنین رونقی درآورده بود."
از دوستی شنیدم که مرا بر قول او اعتماد بودی که به بخارا زنی بود دیوانه که زنان وی را طلب کردندی و با او مزاح و بازی کردند، و از سخن او خندیدندی. روزی در خانهای جامهای دیباش پوشانیدند، و پیرایههای زر و جوهر برو بستند و گفتند « ما ترا به شوهر خواهیم داد » آن زن چون دران (زر) و جوهر نگرید و تن خویش را آراسته دید، آغازِ سخن عاقلانه کرد چنانکه مردم را گمان افتاد که وی بهتر گشت از دیوانگی. جدا کردند به همان حال دیوانگی باز شد. و گویند که بزرگان چون با زنی یا کنیزکی نزدیکی خواستندی کردن کمرِ زرین بر میان بستندی و زن را فرمودندی تا پیرایه بر خویشتن کردی. گفتندی چون چنین کنی فرزند دلاور آید و تمامصورت و نیکوروی و خردمند و شیرین بوَد در دل مردمان. و چون پسری زادی درستی زر و سیم بر گهواره او بجنبیدی، گفتندی کدخدای مردمان این هر دواند.
از دوستی شنیدم که به گفته او اعتماد داشتم، که در بخارا زنی دیوانه بود که زنان دیگر او را به تمسخر میگرفتند و با او شوخی میکردند و از حرفهای او میخندیدند. روزی او را در خانهای جامهای فاخر از دیبا پوشاندند و زیورآلات زرین و جواهرنشان بر او آویختند و گفتند: "ما تو را به شوهر میدهیم." آن زن که خود را در آن زیورآلات و لباس فاخر دید و آراسته شده بود، عاقلانه سخن گفت، به گونهای که مردم گمان بردند که دیوانگی او درمان شده است. اما به محض اینکه آن لباس و زیورآلات را از او گرفتند، دوباره به همان حالت دیوانگی بازگشت.
گویند بزرگان در زمان قدیم زمانی که میخواستند با زنی یا کنیزکی نزدیکی کنند، کمری زرین بر میان میبستند و به زن دستور میدادند که خود را با زیورآلات آرایش کند. آنها بر این باور بودند که با این کار فرزندی دلیر، زیبا، نیکو سرشت، خردمند و خوشبو به دنیا خواهد آمد. و هنگامی که پسری به دنیا میآمد، سکههای طلا و نقره را بر گهواره او تکان میدادند و میگفتند: "خدای مردمان این دو را به ما بخشیده است."
حکایت های خیام به زبان امروزی
گویند محمد امین بدان روزگار که امیرالمومنین بود به باغ اندر بر لب حوض نشسته بود، و انگشتری از یاقوت در انگشت می گردانید و بدین بیت مثل میزد: شعر
نفلق هاما من رجال اعزه علینا و هم کانوا اعق واظلما
و بدین معنی مامون را میخواست که او را خلاف کرده بود. دران میان از کنیزکیش خشم آمد آن انگشتری به خشم بر وی زد. نگینش بجست و انگشتری و نگین هر دو در حوض افتادند. هر چند کسانی فرو رفتند و طلب کردند و حوض از آب تهی کردند نگینه باز نیافتند بجای نگین یکی سنگ سپید اندر وی نشسته بود، بس روزگار بر وی بر نیامد که طاهر اعور بیامد و با او حرب کرد و هم دران سرای مر او را بکشت. این قدر در معنی انگشتری گفته آمد.
میگویند در زمان خلافت محمد امین، او در باغی بر لب حوضی نشسته بود و انگشتری یاقوت به دست میچرخاند و این بیت را زمزمه میکرد:
"ما مردانی بزرگوار بودیم، اما آنان (مخالفان) ظالم و ستمگر شدند."
او با این شعر به طعنه مامون، برادرش را که علیه او شورش کرده بود، سرزنش میکرد. ناگهان، کنیزکی خشم محمد امین را برانگیخت و او در خشم انگشتری را به سوی او پرتاب کرد. نگین انگشتری از آن جدا شد و هر دو، انگشتری و نگین، به داخل حوض افتادند. هر چقدر افراد جستجو کردند و حوض را خالی کردند، اما نگین انگشتری پیدا نشد. به جای نگین، سنگی سفید در کف حوض جای گرفته بود.
هنوز چند روزی از این ماجرا نگذشته بود که طاهر ذوالیمین، سردار مامون، به بغداد حمله کرد و با محمد امین جنگید و او را در همان حوضی که در آن قصر بود، به قتل رساند.
این داستان عبرتی در مورد سرانجام ظلم و ستم و همچنین قدر و منزلت اشیاء قیمتی است.
گردآوری:بخش سرگرمی
پاسخ ها