داستان کودکانه افغان
افغان، افغانی، افغانستانی، نامی است که بر ساکنان کشور افغانستان گذاشته میشود. بسیاری از مردم افغانستان به زبان «دَری» صحبت میکنند که شاخهای از زبان فارسی است. در این مطلب چند داستان از داستانهای کودکانه افغانستانی برای شما عزیزان آورده ایم. همراه ما باشید.
گلگيسو تك و تنها بالای تپه ي نزديك روستا راه ميرفت كه نگاهش به درخت سيبي افتاد، دويد و زير سايۀ آن نشست. نسيم خنكي با صورتش بازي ميكرد. سرش را به درخت تكيه داد و چشم هايش را بست، ياد مادرکلانش افتاد كه هرشب كنار گلگيسو ميخوابيد و برايش قصه های زيبا ميگفت. اما چند ماهي بود كه مادرکلانش به خانه ي مامایش رفته بود. گلگيسو به نازنین، دختر مامایش، بَخیلی ميكرد. او ميدانست که مادرکلانش براي نازنین هم هرشب قصه های دیو وپری ميگوید.
گلگيسو ياد آخرين سيبي افتاد كه مادرکلانش براي او پوست كنده بود، سيب سرخرنگِ بزرگ که بوی خوش داشت. ناگهان صدايي را شنيد: «گلگيسو خوابي؟»
گلگيسو چشم هايش را باز كرد، دنبال صدا گشت، اما كسي را نديد، فكر كرد كه خيالاتي شده و دوباره چشمهايش را بست. اما باز هم صدا را شنيد: «گلگيسو چشمهايت را باز كن»
گلگيسو که کمی ترسيده بود ايستاد شد و به دور درخت سیب گشت، كسي نبود. باز صدا آمد «گلگيسو من هستم، درخت مهربان!»
گلگيسو برگشت و به درخت نگاهي انداخت.
«نترس گلگيسو، من درخت مهربان هستم!»
گلگيسو با تعجب گفت: «مگردرخت ها هم حرف ميزنند؟»
درخت سیب گفت: «من فقط با تو ميتوانم حرف بزنم.»
«ياد مادرکلانت افتاده اي؟»
گلگيسو دوباره در سايۀ درخت نشست وگفت: «آره، پشت مادرکلانم بسیار دِق شده ام.»
درخت سیب با مهرباني گفت: «چه آرزويي داري؟»
گلگيسو جواب داد: «خيلي دوست دارم كه مادرکلانم هرچه زودتر به خانه ما بيايد.»
بعد نگاهي به آسمان كرد وگفت: «درخت مهربان من بايد بروم، ناوقت شده و مادرم نگران ميشود.»
درخت سيب به خودش تکانی داد. ناگهان از میان برگهایش سیبی افتاد و گفت: «اين سيب هديۀ من است به تو!»
گلگیسو با صدای بلند گفت: تو خیلی مهربانی و دوان دوان به طرف خانه رفت. وقتي وارد خانه شد، مادرکلانش را ديد كه مثل هميشه با مهربان و آرام بر روی صُفۀ حویلی نشسته است. خوشحال به طرفش دويد و خود را در بغل مادرکلان انداخت. مادرکلان سيب را از دست گلگيسو گرفت و شروع كرد به پوست كندن آن.
نویسنده: زهرا نوری
داستانهای کودکانه افغانستانی
این بوت کهنه را نمیخواستم. کِرمِجی نو میخواستم. از همان کِرمِجه ایی که مهاجمهای فوتبال دارند. اگر هفته ی قبل کرمج داشتم؛ ممکن نبود به تیم "صاعقه" ببازیم. حالا میخواهیم در بازی فردا انتقام شکست خود را بگیریم. ولی مگر میشود بدون کرمج گل زد؟ اصلا مگر کاپیتان یک تیم، بدون کرمج میشود؟
بوتی را که پدرم آورده بود، دور انداختم. با صدای بلند گفتم: «من کرمج میخواهم.»
مادرم اووف کشید و چیزی نگفت. آن روز پدرم زودتر برگشته بود. به جای اینکه سرکار برود رفته بود بازار، تا چند قوطی رنگ بوت، سیاه میخه ای کوچک و تار برای دوردوزی بوتهای پاره بخرد.
پدرم که آمد سر وصدای من هم کم شد. پدرم آبی به سر و صورت خود زد و وارد اتاق شد. مادرم یک پیاله چای سبز برای پدرم که به پشتی تکیه داده بود، ریخت. خدا را شکر کردم، پدرم بوتهایی را که بیرون انداخته بودم، ندیده بود. دویده و بی سروصدا رفتم و بوتها را برداشتم و در بوتدانی گذاشتم. بوتهای بدی نبود، ولی به درد بازی فوتبال نمیخورد.
آن هم برای من که کاپیتان تیم "هندوکش" بودم. بوت را یکی از مشتریهای پدرم به او داده بود. پدرم هم کفی اش را تبدیل کرده بود و چند کوک هم به او زده بود. بعد هم خوب رنگش کرده بود. سیاه براق! از دور که می دیدی خیال میکردی نَو است.
آن شب هرچه منتظر ماندم، مادرم حرفی از کرمج نزد. صبح زود، وقتی بیدار شدم، پدرم سر کارش رفته بود.
بَرزوی ورزشی و بوت جدیدم را پوشیدم. با خود گفتم که امروز هر رقم شده باید تیم "صاعقه" را ببریم. مادرم گفت: «چای نخورده نروی!»
گفتم: «چرا به پدر نگفتی من کرمج میخواهم؟»
مادرم گفت: «گلدوزی پارچه های "دخترِ یعقوب" چیزی نمانده. پولش را که گرفتم، باز کرمج برایت میخرم.»
پا بر زمین کوفتم و جیغ کشیدم: «من امروز مسابقه دارم.»
و دویدم داخل کوچه. پیش از اینکه طرف زمین خاکی فوتبال بروم، رفتم محل کار پدرم. پدرم زیر سایه درخت کلانی، در سَرَکِ پشت مکتب ما می نشست و بوت دوزی میکرد. کوچه خلوت بود و کسی در آن نزدیکی ها نبود. پدرم بند روی چَپلی زنانه ای را کوک میزد. سلام کردم و در پیشش ایستاد شدم. پدرم پرسید: «بوت خوب اندازه پایت است؟»
گفتم: «ها»
و با چشمانم خوب سَیل کردم ببینم کرمج خوبی دور و بر پدرم است یا نه.
پدرم گفت: «بهترین بوت است. خالص چرم! بروی تمام بازار را بگردی، مثل این دیگر پیدا نمیشود غیر از کفش چینائی»
میخواستم بگویم: «من یک کرمج برای فوتبال میخواهم»، پدرم همان طور که نشسته بود با سر انگشتانش نوک بوتهایم را فشار داد. پرسید: «به انگشتهای پایت فشار نمی آورد؟»
گفتم: « نه! بیخی برابر است.»
مدتی دیگر کنار پدرم ماندم. پدرم بوت پسر جوانی را رنگ زد. ترسیدم مسابقه دیر شود. موقع رفتن، پدرم گفت: «باز اگر دیدی بوتهایت تنگی میکند، بیار کفی نازکتر برایش بیندازم.»
گفتم: «خو!»
و سمت زمین خاکی فوتبال دویدم.
نوشته: سید مدقق
داستان های افغانی
بود نبود در کشوری بسیار دور ازاینجا، شهری بود و درین شهر مرغی زنده گی میکرد. این مرغ، خروس بسیار مسخرهای بود. او به هر سو میرفت و «قد-قد_قد، قد_قد_ قد، قد قد_قتاس» میکرد. هیچکس نمیدانست این قد قد قد او چه معنی میدهد.
معلومدار که این قد قد قد او هیچ معنی نمیداد؛ اما هیچکس این را نمیدانست و مردم با خود فکر میکردند «قد قد قد، قد قد_قد، قد_قد_قتاس» باید چیزی معنی بدهد.
روزی، مرد بسیار زرنگی به شهر آمد و تصمیم گرفت دریابد که قد قد قد این خروس چی معنی میدهد.
اول آن مرد کوشش کرد تا خودش زبان مرغها را یاد بگیرد. او کوشش کرد، کوشش کرد و بازهم کوشش کرد؛ اما تمام آنچه را که او یاد گرفت، این بود: «قد_قد_قد، قد قد_قد، قد_قد_قتاس».
بدبختانه، با وجودی که او درست مانند یک مرغ صدا میکشید، ولی به هیچ صورت نمیفهمید که چی میگوید.
بعد آن مرد تصمیم گرفت تا به مرغ یاد بدهد که به زبان انسان ها مانند من و شما حرف بزند. او کوشش کرد، کوشش کرد و بازهم کوشش کرد.
این کار وقت زیاد او را گرفت و بالاخره خروس توانست بسیار خوب درست مثل من و شما حرف بزند.
بعد از آنکه خروس یاد گرفت مثل ما حرف بزند، به چهار راهی شهر رفت و با صدای بلند گفت: «بزودی زمین، ما و شما را قورت خواهد کرد!»
در شروع، مردم نفهمیدند خروس چه میگوید، به خاطری که آنها انتظار نداشتند مرغی به زبان انسان ها گپ بزند.
خروس بار دیگر فریاد کشید: «زمین ما را قورت خواهد کرد.» این بار مردم صدای او را شنیدند و فهمیدند او چه میگوید. مردم شروع به جیغ و فریاد کردند:
– «او خدایا!»
– «شنیدی چه گفت؟»
– «زمین ما را قورت میکند!»
– «بلی، به راستی! خروس چنین میگوید!»
با خبر شدن از این خطر، تمام مردم، قیمتی ترین اشیای خود را برداشتند و شروع کردند تا از زمین فرار کنند.
مردم از یک شهر به شهر دیگر… شروع به دویدن کردند.
آنها به سوی کشتزارها … میانِ جنگل ها و سبزه زارها دویدند.
آنها بالای کوه ها فرار کردند… و از کوه ها پایین دویدند.
آنها به پایین دنیا دویدند و به بالای دنیا … و به دورادور دنیا دویدند.
آنها به هر راهی که ممکن بود، دویدند؛ اما با وجود آن، نتوانستند از زمین دور شوند.
بالاخره مردم به شهر خودشان بازگشتند. خروس همانجا بود، درست در همان جای اولی که مردم او را گذاشته و شروع به فرار کرده بودند.
مردم از مرغ پرسیدند: «تو چگونه میدانی که زمین ما را قورت خواهد کرد؟»
خروس گفت: «من نمیدانم.»
اول، مردم سرگشته و حیران شدند، دوباره و دوباره پرسیدند: «تو نمیدانی؟ تو نمیدانی؟ تو نمیدانی؟» و بعد آنها خشمگین شده، با نگاه های سخت و خشمگین به مرغ خیره شدند و با صداهای عصبانی پرسیدند:
– «تو چگونه توانستی چنین چیزی را با ما بگویی؟ تو چگونه جرأت کردی؟»
– «تو سبب شدی تا ما از یک شهر به شهر دیگر فرار کنیم! تو باعث شدی که ما به سوی کشتزارها، در میان جنگل ها و سبزه ها بدویم!»
– «تو ما را به بالای کوه ها فرار دادی… و به پایین کوه ها!»
– «تو ما را به پایین دنیا، بالای دنیا و دورادور دنیا دواندی!»
– «ما به هر راهی که ممکن بود، دویدیم! در تمام این مدت ما خیال میکردیم تو میدانی که زمین ما را قورت خواهد کرد!»
مرغ پرهایش را منظم کرد و صدای خود را صاف کرد و گفت: «خوب این نشان میدهد که شما چقدر نادان هستید! تنها مردم نادان میتوانند به حرفهای یک مرغ گوش بدهند. شما فکر میکنید یک مرغ میتواند همه چیز را بداند، صِرف بخاطر اینکه او میتواند حرف بزند؟»
در شروع، مردم تنها به مرغ خیره شدند و بعد شروع به خندیدن کردند. آنها خندیدند، خندیدند و خندیدند و بازهم خندیدند؛ زیرا فهمیدند که چقدر نادان بوده اند. آنها به راستی خود را بسیار مسخره یافتند.
بعد از آن، هر وقتی که مردم میخواستند بخندند، پیش مرغ میرفتند و میگفتند: «برای ما چیزی بگو که ما را بخنداند.»
مرغ میگفت: «پیاله ها و نعلبکی ها از کاردها و پنجه ها ساخته شده اند!»
مردم میخندیدند و میپرسیدند: «تو کی هستی؟ تو کی هستی؟»
و مرغ جواب میداد: «من یک تخم هستم.»
مردم به این گپ هم میخندیدند، زیرا میدانستند او تخم نیست و میگفتند: «اگر تو تخم هستی، پس چرا زرد نیستی؟»
مرغ جواب میداد: «من زرد نیستم، زیرا خود را آبی رنگ کرده ام.»
مردم به این گپ او نیز خنده میکردند؛ زیرا میدیدند که او به هیچ صورت آبی رنگ نیست و باز میپرسیدند: «تو خود را با چی رنگ کرده ای؟»
و مرغ جواب میداد: «با رنگ سرخ.»
با این حرفِ او، مردم شدیدتر به خنده میافتادند.
این مردم در همه جا بالای مرغ ها میخندند و هیچ وقت به حرف آنها اهمیت نمیدهند – حتی اگر هم آنها بتوانند حرف بزنند – زیرا، معلومدار، همه میدانند که مرغ ها مسخره و نادان هستند.
آن مرغ هنوز در آن شهر، در آن کشور دور، از اینجا این سو و آن سو میرود و به مردم گپ هایی را میگوید که آنها را میخنداند.
نویسنده: ادریس شاه
رسام: جِف جَکسُن
داستانهای افغانستانی کودکانه
گردآوری: بخش کودکان
پاسخ ها