هر کدام از ما به گوشهای زلزده و نایی برای حرفزدن نداشتیم. چهرههای بهتزده، چشمهای زلزده؛ برخی خواستند بلند شوند و از فرهاد استقبالکنند، اما فرهاد به سرما خو کرده بود. فرهاد خوابیده، چشمها را بسته و به آسمان نگاه میکرد. انگار از دیدن آدمها خسته شده بود
«سکوت، فقط سکوت. همه چیز در یک ویرانی مطلق خلاصه میشد، در آن زمان هیچ بارقه امیدی وجود نداشت، جز مشت گرهزده فرهاد؛ اصلا مگر میشد به چشمهای بستهشده فرهاد خیره شد و از امید دَم زد، من در آن لحظه تنها یک پیکر یخزده را در آغوش گرفته بودم. بهتر است بنویسید «دانا» از آن خودرو استیشن لعنتی جز خاموشی، جز پیکر سرد و دست یخزده فرهاد هیچ چیز دیگری به خاطر ندارد.»
به گزارش شهروند، دانا شریفی، نجاتگر جمعیت هلالاحمر برای نخستین بار است که از تراژدی تلخ روزهای عملیات نجات فرهاد میگوید. او همان نجاتگری است که پیکر بیجان فرهاد را در یکی از تصاویر در آغوش دارد. تصویر لحظهای که فرهاد سر بر شانه دانا گذاشته و چشمهایش را برای همیشه به روی کوهها و کورهراهها بسته بود تا هفتهها پس از مرگ برادران خسروی در صفحههای مجازی دل هر تماشاگر را میخراشید. از همان روز نخست حادثه، روایتهای متعددی از آنچه رخ داده است، منتشر شد، اما هیچکدام از آنچه شاهدان عینی حادثه بازگو میکنند، به حقیقت نزدیکتر نیست. آنچه در ادامه میخوانید بازخوانی تراژدی تلخ فرهاد و آزاد از زبان دانا شریفی، نجاتگر جمعیت هلالاحمر است.
حرفهایش را با گلایه شروع میکند: «من بعد از مرگ فرهاد گهگاه با خود حرف میزنم. در میان حرفهایم هم این جمله را زیاد تکرار میکنم که چقدر میتوانی نااهل باشی دنیا؛ آنقدر که به دو برادر چهارده و هفده ساله هم رحمی نکنی؟» به اینجا که میرسد، آهنگ صدایش غمگینتر، جملهها کوتاه و بریدهبریده میشود: «فرهاد کُت و چفیه خود را روی بدن برادر بزرگتر انداخته بود، وقتی جسم سرد و یخزدهاش را پیدا کردیم، تنها یک پیراهن مشکی بر تن داشت. نفس نداشت، صورتش از سرما کبود و بدنش مثل سنگ شده بود. وقتی بغلش کردم ٣٠ کیلو بیشتر وزن نداشت.»
چهره بهتزده؛ چشمهای زلزده
او راوی تراژدی تلخی است، روایتی آغشته به بغض و خشم. از او میپرسم، از آدمهایی که در آن ساعت در خودرو بودند. از حرفهایی که بینشان گذشت. از آن تصویر که همیشگی شد. «نمیدانم با چند نفر، چند ساعت در خودرو بودیم، اصلا چه فرقی میکرد که عِده و عُدهمان چند نفر است. چه کسی از یک لشکر شکستخورده تعداد عِده و عُده را میپرسد.»
در آن لحظات چه حسی داشتید؟
در خود لولیدن میدانی یعنی چه؟ هر کدام از ما به گوشهای زلزده و نایی برای حرفزدن نداشتیم. چهرههای بهتزده، چشمهای زلزده؛ برخی خواستند بلند شوند و از فرهاد استقبالکنند، اما فرهاد به سرما خو کرده بود. فرهاد خوابیده، چشمها را بسته و به آسمان نگاه میکرد. انگار از دیدن آدمها خسته شده بود.
چرا فکر میکنی فرهاد از آدمها دلخور شده بود؟
چون آدمها در قصه فرهاد خسروی، شیرین نبودند. آدمهای قصه فرهاد خسروی نامهرباناند. من کوهنوردم، عاشق کوه، بلدراه کوهستان، منِ بلد میگویم آن کوهستان، آن زمان جای یک نوجوان چهارده ساله نبود. نمیدانم این روایت را شنیدی یا نه؟ کولبرهای دیگر هم همراه آزاد و فرهاد بودند که به دلیل نگرانی از صدمه دیدن بار راه خود را رفتند. برخی از آنها حتی قاطر هم به همراه داشتند.»
بگذارید یک بار دیگر روزهای پایانی آذرماه را با دانا شریفی مرور کنیم: «تعدادی کولبر راهی مرز میشوند. فرهاد چهارده ساله و آزاد هفده ساله دو برادر مریوانی هم در جمع کولبران بودند. در راه برگشت از مرز برادران خسروی گرفتار برف و بوران و سرمای استخوانسوز گردنه تهته میشوند. برادر بزرگتر با کولهبارش در برف گیر میکند، برادر کوچکتر فرهاد لباس خود را به برادرش میدهد، سپس برای آوردن کمک به سمت روستاهای پاییندست حرکت میکند. مردم و نیروهای امدادی در قالب چند تیم تجسس در اطراف روستا مشغول جستوجو هستند. فرهاد خودش را نزدیک یک باغ رسانده بود، حتی سعی کرده بود با مشت شیشه خانه را بشکند و داخل شود، ولی از شدت سرما نتوانسته است و جانش را از دست میدهد. مردم اصلا فکر نمیکردند فرهاد توانسته باشد خودش را تا روستای کماله برساند، برای همین در کوه دنبالش میگشتند که متاسفانه موفق نمیشوند و فرهاد در اطراف روستای کماله جان میدهد. پس از آن بود که اهالی روستا با کمک نیروهای هلالاحمر جسد یخ زده فرهاد را پیدا کردند.»
فرهاد، اندوه بیپایان
«من نتوانستم!» این ترکیب دو کلمهای تمام حس دانا شریفی از تراژدی فرهاد است، حسی که بارها در میان حرفهایش تکرارمیکند.
دانا، نجاتگر بیستویک ساله زمان حادثه در خوابگاه دانشجویی کرمانشاه بود. به همراه دیگر دانشجویان یک تیم ٢٤٠ نفری را برای کمک متداوم به مردم زلزلهزده سرپل ذهاب آماده کرده بودند. دانا یک روز پس از حادثه عازم کوهستان شد، نقطهای که سالها برای او میدان تمرین امدادگری بود. او فارغالتحصیل کاردانی از دانشکده فنی کرمانشاه است. رشته تحصیلیاش برق قدرت است و درحال حاضر در مقطع کارشناسی تحصیل میکند. ساکن شهر سنندج است. در روستاهای اطراف شهر سنندج کارگری میکند. دو مدال کشوری در دوومیدانی دارد و دورههای امدادی کوهستان را گذرانده است.
بچههای کوهستان سرسختاند. کار در پایگاه کوهستان طاقتفرساست. یک امدادگر کوهستان میتواند در پایگاه جادهای فعالیت کند، اما شاید یک امدادگر پایگاه جادهای توانایی حضور در پایگاه کوهستان را نداشته باشد. «کوهستان» آمادگی جسمی بالا میخواهد، دانا این آمادگی را دارد، عاشق کوه است و «جدال با بهمن». اما گاهی از دست این عشق دلکش عاصی میشود. مثل روزی که تن یخزده فرهاد را در آغوش گرفت. دانا در توصیف عشق به امدادگری میگوید: «چون امداد را دوست داشتم، برای تمرین در کوهستان بارها شبمانی را تجربه کردم، دوست داشتم در این حرفه پیشرفت کنم، برای همین سختکوشانه امداد را دنبال میکردم. زمان حادثه همه این شبمانیها از ذهنم عبورکرد. با خودم میگفتم: «دانا امروز باید ثابت کنی چه در چنته داری؟»
روزگار رزم و رنج
راوی روایت میکند: «این شهر زخمخورده جنگ است؛ همین دیوار، همین پل، همین مسجد. همهشان زخمی در دل دارند، اینها زخمخورده جنگاند؛ من ٢١سال بیشتر ندارم، مسلما خاطرهای هم از آن روزها و آن دوران ندارم، اما کم از قهرمانیهای این مردم در هشتسال رزم نشنیدهام، عملیات «بازی دراز»، عملیات «ثارالله» و عملیات «مرصاد»؛ باور کنید این رنج پاداش آن رزم نیست.
راوی گاه میان حرفهایش بغض میکند، بعد صدایش بلندتر میشود: «آن روزها از یادرفتنی نیست، اما حالا هم بیشباهت به آن روزها نیست. با این دردها، در میان این تراژدیها، آدم بیشتر یاد آن روزها میافتد. شاید برخی بپرسند چرا فرهاد و آزاد سراغ این کار رفتند؟ چرا قدم در جهنم زاگرس گذاشتند. باور کنید به خاطر تأمین معاش خانواده، من نیز بارها به فکر کولبری افتادم، من کولبری نکردم، اما کولبری را جرم نمیدانم. ما بهتر از هر کس میدانیم که کولبری کار نیست، اما چه راه دیگری برایمان مانده؟ این بچهها چاره دیگری داشتند؟ باور کنید کولبرها به جهنم نمیروند، آنها به استقبال از مرگ نمیروند، میروند برای بقا با طبیعت پنجهبهپنجه شوند، اکثر جوانان در این مناطق کولبر شدهاند، برای حمایت از خانواده. این شهر زخمی یک جنگ دیگر است.»
دانا حرفهایش را قطع میکند، اما آمارها حرفهای راوی را ادامه میدهند: «٨٠ تا ۱۷۰هزار نفر در شهرها و روستاهای مرزی کولبری میکنند. آنها چهار تا پنج ساعت بار را در مسیرهای حدود ۱۵ کیلومتری کوهستانی بر پشت خود حمل میکنند. پیرانشهر، اورامان، سقز، بانه و مریوان در استان کردستان، ماکو و اشنویه در آذربایجانغربی، نوسود و پاوه در استان کرمانشاه و ایلام بیشترین تعداد کولبران را دارد. پرتشدن از صخره، تصادف، ریزش کوه یا بهمن، غرقشدگی و سرمازدگی و انفجار مینهای باقیمانده از جنگ تحمیلی در مناطق مرزی غرب کشور از مخاطراتی است که این کولبران را تهدید میکند.»
مُشت گره خورده، تنها امید
پس از انتشار خبر مرگ آزاد و گذشت زمان، دیگر کسی احتمال زندهبودن فرهاد را نمیداد، اما ناامیدی برای دانا معنا نداشت تا آن لحظه که به پیکر سرد فرهاد خیره شد: «پیکر سرد فرهاد را که دیدم، من هم سرد شدم، سرد و خاموش. آن لحظه تمام امیدم در این خلاصه شد که پیکر سرد فرزند را به آغوش گرم مادر برسانم.»، اما تقدیر چیز دیگری خواسته بود تا نشان دهد که زمانه گاه تا چه اندازه نااهل است. دانا میگوید: «از خودرو امدادی که پایین آمدم، بیاختیار زمین خوردم، از حال رفتم و دیگر نتوانستم فرهاد را تا نزد مادر همراهی کنم، متاسفانه چند روز پیش نیز خبر تلخ مرگ این مادر را هم شنیدم.» پس از آن رویداد، دانا شریفی تا هفتهها دیگر به پایگاه هلالاحمر هم نمیرفت. در آن حادثه دوربین و گوشی موبایل دانا شریفی از بین میرود. او عکس خود و فرهاد را در شبکههای اجتماعی میبیند و باز لحظههای سخت پیش چشمش جان میگیرد.
هفتهها میگذشت و تصاویر در ذهن دانا تکرار میشد، تصویر مُشت گرهخورده فرهاد. همین تصویر باعث شد دانا هم دستهایش را مُشت کند و دوباره به میدان بیاید: «دوباره به جمعیت هلالاحمر بازگشتم، میخواهم در شهرهای مرکزی دورههای نجاتگری را کاملتر بیاموزم. باید دوباره آماده شوم، شاید یک عملیات دیگر، یک فرهاد دیگر؛ این بار نباید بازنده باشم.» بگذارید حرفهای دانا شریفی با کولبرها پایانبندی برای این گزارش باشد: «اگر میروید کولبری، بروید؛ اما تنها نروید، زمانه نااهل است.»
پاسخ ها