چند روز قبل توماس فلیپه کارلوویچ ملقب به «چنگال» از دنیا رفت. او در روساریوی آرژانتین دو روز در کما بود و سرانجام به دلیل ضربهای که دزد دوچرخهاش به سرش وارد کرد، درگذشت. فوتبال آرژانتین در غم عمیقی فرو رفت نه تنها به خاطر مرگ یک چهره محبوب ۷۳ ساله بلکه به خاطر از دست دادن یک رویا. کارلوویچ هرگز برای تیم ملی بازی نکرد، هرگز جام نبرد، تنها دو بازی در دسته اول انجام داد.
به سختی ویدئویی از بازی او پیدا میشود. بیشتر افسانه بود تا واقعیت، اما نماینده «ایدهآلی» بود که فوتبال آرژانتین در بهترین حالت میخواست باشد. او تنها بازیکنی است که دیگو مارادونا گفته بهتر از او بوده. خوسه پکرمن، کارلوویچ را بهترین هافبکی دانست که در تمام عمرش دیده. نرسیدن به موفقیتهای متعارف برای او مایه نگرانی نبود.
او در روساریو به دنیا آمد و یکی از هفت پسر خانواده مهاجر یوگسلاو بود. با فوتبال خیابانی بزرگ شد و همیشه باور داشت اصل فوتبال آنجا است: «میدانید چرا دوست دارم در کوچه و خیابان بازی کنم؟ برای اینکه بازیکنی که در استادیوم مقابل ۶۰ هزار یا ۱۰۰ هزار نفر بازی میکند، از بازی لذت نمیبرد، نمیتواند بازی کند. آنهایی که در ورزشگاه نشستهاند، خواستههایشان و توهینهایشان نمیگذارد.»
شرایط برای او فراهم شده بود. بعد از رشد سریع شهرنشینی آرژانتین در دهه ۱۹۲۰ مردم این کشور را به این باور رساند که روح فوتبال متعلق به پسرانی است که در زمینهای خاکی بازی میکنند، آنها که تکنیک و تعادل را در زمینهای سخت غیرمسطح آموختهاند و مهارت و ظرافت حفظ توپ در فضاهای کوچک را تمرین میکنند. آنها مثل انگلیسیها که ۵۰ سال قبل فوتبال را اختراع کرده بودند و در زمینهای بزرگ زیر نظر یک معلم، فوتبال را بر اساس دویدن و سرعت میآموختند، نبودند.
کارلوویچ بلند و لاغر بود با موهای درهم و برهمی که در طول زندگیاش داشت. در ۱۵ سالگی به روساریو سنترال رفت و یک هافبک باهوش، اما کند شد. کارلوس گریگول، مربی سختگیر، نخستین بار در ۲۰ سالگی به او بازی داد. دو مسابقه انجام داد و برای سومی هم انتخاب شد، دیداری خارج از خانه در بوینوس آیرس. زودتر سوار اتوبوس شد و در صندلی عقب نشست، اما بعد از ۱۰ دقیقه انتظار، پیاده شد، به خانه برگشت و عصر آن روز برای تیم آماتور ریو نگرو بازی کرد. هرگز به روساریو سنترال برنگشت.
گریگول میگفت: «او یک پدیده بود، اما دلش نمیخواست زحمت و سختی بکشد برای همین در سنترال با من موفق نشد و ترجیح میداد به شکار یا ماهیگیری برود. او تواناییهای فنی منحصر به فردی داشت.»
دلیل رفتنش هیچ وقت مشخص نشد. خسته شده بود یا فشار تماشاگران اذیتش میکرد؟ شاید غربت اذیتش کرد که نمیخواست از روساریو برود. کارلوویچ به یک تیم دیگر در شهرش رفت؛ سنترال کوردوبا که در چهار مقطع ۲۳۶ بازی برایش انجام داد و دو بار کمکش کرد که از دسته سوم به دسته دوم بیاید. اگر یک جا بود که مثل خانهاش دوست داشت، آنجا بود.
خودش میگفت: «چیزهای زیادی دربارهام گفته میشود، اما واقعیت این است که هیچ وقت نمیخواستم از محیط خودم، از خانه پدر و مادرم، از کافهای که همیشه میرفتم، از دوستانم و از آرتولا که اولین بار لگدزدن به توپ را یادم داد، دور باشم.»
آنقدر خجالتی بود که به جای رختکن با بقیه همتیمیها در اتاق ابزار لباس عوض میکرد، اما شهرت خودش میآید. در آوریل ۱۹۷۴ تیم ملی آرژانتین در راه آمادهسازی برای حضور در جام جهانی در یک بازی خیریه با تیم منتخب روساریو بازی کرد. کارلوویچ با یک لایی دوبل در آن بازی درخشید. کارلوویچ صاحب توپ شد، پانچو سا که بعدها پرافتخارترین بازیکن کوپا لیبرتادورس شد، مقابلش ایستاد. به او لایی زد، جمعیت حاضر میدانستند چه در راه است، سا نمیدانست. کارلوویچ در برگشت دوباره لایی زد، استادیوم منفجر شد. در پایان نیمه اول، تیم منتخب روساریو که پنج بازیکن از روساریو سنترال و پنچ تا از نیوولزاولدبویز داشت به همراه کارلوویچ- که هرگز با هیچ یک از بازیکنان تیم تمرین نکرده بود- ۳ بر صفر جلو افتاد. مربی آرژانتین، ولادیسلاو کاپ بارها خواست کارلوویچ تعویض شود، اما او ماند و آرژانتین در نیمه دوم یکی از گلها را جبران کرد، ولی افسانه کارلوویچ باقی ماند. خورخه والدانو میگفت: او نماد فوتبال رمانتیک بود که عملاً دیگر وجود ندارد.
در سال ۱۹۷۶ به ایندیپندینته ریواداویا پیوست، در حدود ۸۰۰ کیلومتری غرب شهرش. از آن متنفر بود. در یک بازی قبل از پایان نیمه خودش را به اخراج داد تا به موقع به اتوبوس روساریو برسد و در «روز مادر» پیش خانوادهاش باشد. در یک بازی دیگر در هوای گرم و آفتابی، کارلوویچ و دو همتیمیاش زیر درختی برای خود سایه پیدا کرده بودند و چند دقیقه همان جا به هم پاسکاری کردند تا اینکه داور مداخله کرد. عاشق فوتبال بود، اما از نظم متنفر بود. بیش از همه چیز میخواست لذت ببرد.
سزار لوییس منوتی در سال ۱۹۷۶ تلاش کرد او را به تیم ملی ببرد. مربی تیم قهرمان جهان در سال ۱۹۷۸ گفت: «تماشای بازی کارلوویچ لذتبخش بود، در کار با توپ واقعاً ماهر بود. او را دعوت کردم، اما نیامد. یادم نیست برای ماهیگیری رفته بود یا در یک جزیره بود، بهانه آورد که نمیتواند برگردد، چون آب رودخانه خیلی بالا آمده.»
گفته میشود مارچلو بیلسا که خودش یک روسارینوی مغرور بود و یک قدبلند و کند دیگر، ابتدا الگوی خود را کارلوویچ قرار داد، اما بعداً به دفاع رفت. البته مدل موی جوانیاش هم خیلی شبیه بود.
کارلوویچ در سال ۱۹۸۳ بازنشسته شد، برگشت و دوباره سه سال بعد بازنشسته شد. همچنان در محلهاش بازی میکرد و کارش آجرچینی بود تا اینکه پوکی استخوان هر دو را غیرممکن کرد. دو بازی خیریه برای کمک به درمانش ترتیب دادند، هواداران نامش را فریاد میزدند و بعد خبرنگاری از او پرسید که آیا اگر امکان داشته باشد چیزی هست که بخواهد تغییرش دهد یا رفتار متفاوتی داشته باشد.
او گفت: «نه. نه آقا این سؤال را از من نپرس» لب پایینش را گزید و گفت: «نه نه» و نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد. تا قبل از آن هیچ وقت کسی در او تأسف ندیده بود و اینکه میتوانسته طور دیگری عمل کند. اینکه روح و جانت را آزاد بگذاری لذتبخش است، اما هزینههای خودش را هم دارد.
مارادونا بعد از طی دوران محرومیت ناشی از دوپینگ و دوره ناموفقش در سویا، در سال ۱۹۹۳ به نیوولز آمد و به عنوان بهترین بازیکن جهان مورد استقبال قرار گرفت، اما خودش کلام گوینده را قطع کرد: «بهترین، قبلا اینجا بوده.» چند ماه قبل، کارلوویچ و مارادونا که آن موقع مربی خیمناسیا لاپلاتا بود، بالاخره همدیگر را دیدند. کارلوویچ درباره آن دیدار گفت: «او یک پیراهن برایم امضا کرد و رویش نوشت: چنگال، تو بهتر از من بودی. تنها جوابی که میتوانستم بدهم این بود که دیگو، حالا دیگر با خیال راحت از این دنیا میروم، تو بهترین بازیکنی هستی که در تمام عمرم دیدهام.»
این کلمات حالا که بازیکن خیابانی در خیابان کشته شده، وحشتآور است. او یک زندگی کاملاً آرژانتینی و یک مرگ کاملاً آرژانتینی داشت؛ یک خشونت مرگبار که به رویایی زیبا، اما ناتمام پایان داد.
منبع: SI/ جاناتان ویلسن/ ایلنا
پاسخ ها