... در این دنیای بیپایان چرا باید که تنها بود و دائم فکر دنیا بود؟!
چرا باید همیشه کنج عزلت، گوشه قلبم به سوگ و ماتم تنهائی و بیهمزبانی در عطش سوزم؟!
چرا باید که بین n هزار آدم همیشه واحد و تک بود؟!
چرا درد دلم را با تو نتوان گفت؟!
چرا اندوه دل، غمنامه عمرم مرا مشغول خود کرده است؟!
چرا آن درد دل را هم اگر با یارخود گویم، عزیزم، مونسم، آن همنشینم هم، مرا آنسان که خود گویم، نخواهد دید؟!
چرا انسان همیشه دید و فکرش قالبی ثابت به خود دارد؟!
به عنوان مثال:
اکنون من از زردیِ نور آفتاب گویم، ولی یارم به زردیِ زر اندیشید و خود را در میان پرتوی آن نازنینش محو میسازد و یا آن مهربان یارم به فکر پاکی برف است ولی من از میان روزن دیدم، ز برف و برفهای زندگی، سرمای آن بینم!!
چرا دنیای ما از دید هر شخصی به رنگی و برای شخص دیگر همچو بیرنگ است؟!
چرا ما ظاهراً نزدیک هم باشیم و رو بر یک هدف داریم؟ ولی وای از درون ما که هر یک سازها و طبلها در سینه پنهان مینوازیم؟!
چرا کابوس عمر من برای دیگری افسانهای شیرین و رنگین است؟!
چرا ما هر کدام از دیگری فرسنگها دوریم؟!
فکر من، نه فکر تو و فکر او ،نه فکر ماست!
ولی با این همه دوری، گمان داریم درد یکدیگر دانیم و رنج یکدیگر خوانیم...
و ای داد از تفاوتها؟!
که هر یک سیرتی و فکرتی در سینهمان داریم و فریاد از غم دوری و عزلت پیشگی جانا...
بیا تا میتوانی فکر فردا باش!
بیا یاد خدا را مأمن دل کن!
بیا با یاد او آرام و ساکت شو!
بیا ای جان جانانم،
بیا آری، خدا را همدم خود کن! که او همواره نزدیک است دلهای غریبان را...
بیا ای قطره دریا، به دریا رس به آن بنگر!
تو دریائی، تو موجی، بیکرانی، ساحلی بیپهنه میخواهی!
خدا را همدم خود کن که او همواره میبیند، ظاهرها و باطنها...
ز تنهائی مترس اکنون که در دل عشق او داری!
تو همچون قطره دریا، کمالت نیز چون دریاست...
مگر تو «اِنّا لله» را «اِلیهِ رَاجِعونَ»ها را نخواندی؟!
دگر از بهر چه دل را به ماتمها سپردی؟!
تو دریائی، تو «الله»ی، کمالت نیز «الله» است، مگر «اللهِ»تو تنهائیاش عین کمالش نیست؟!
چرا نالی دل من، بینوا؟! «الله» را داری، که آن بس باشَدَت ای جان، تو گر خود را از او دانی...
(محمّدجواد اولیائی- مردادماه سال ۱۳۷۱)
👇
🆔 @Dr_Shariaaty
https://t.me/Dr_Shariaaty/1725
پاسخ ها