... در آن لحظه قلبم شکست.
به سمت پنجره برگشتم، صورتم از شدّت ناراحتی یا عصبانیّت داغ شده بود.
تمام زندگی من به همین یک لحظه منتهی شده بود. لحظهای که فکر کردم بالاخره موفق شدهام پدرم را تحت تاثیر قرار بدهم. آن همه امید، به بزرگی و شکنندگیِ شیشهای که در مقابل ما قرار داشت، خرد شد!
امّا یادم هست آن لحظهای بود که همه چیز تغییر کرد. همان لحظهای بود که رها شدم. این فرود، مرا راحتتر کرد.
لحظهٔ بلوغ بود...
به جای اینکه زندگیام را برای جلب رضایت پدرم سپری کنم، متوجّه شدم که هیچیک از دستاوردهایم نمیتواند باعث تغییر پدرم یا تغییر آنچه دربارهٔ من فکر میکند، شود.
در آن لحظه، وزنهای که برخی از افراد یک عمر بر دوش میکشند را رها کردم، وزنهٔ زندگی برای جلب رضایتِ شخصی دیگر!
آن دلشکستگی شدیدی که در کنار پدرم احساس کردم، اسارتی که تمام زندگیام با آن دست و پنجه نرم کرده بودم را در هم شکست!
من آزاد شدم، آزاد شدم تا به خاطر خودم به دنبال آرزوهایم بروم، بدون نیاز به تائید یا مخالفت دیگران!
سرانجام متوجّه شدم، موفقیت من هیچ ارتباطی به دیگران ندارد. آن لحظه بود که تصمیم گرفتم موفقیت را با واژگان خودم تعریف کنم!
(دارن هاردی- دیوانگان ثروتساز در قطار کارآفرینی- گزیدهٔ صفحات ۶۷ و ۶۸)
👇
🆔 @Dr_Shariaaty
https://t.me/Dr_Shariaaty/1479
پاسخ ها