وسوسههای بسیار و لغزشگاههای هولناک و افکار و عقاید نیرومند و پرجاذبه را همه رد کردم و از هر تنگنا به سلامت جستم؛
خود را از صدها پرتگاه و درّه و دشت و هفتخانهایِ پیاپیِ یک زندگیِ پرآشوب به در کشیدم و آمدم و آمدم و در راه هر که را میرسید به دنبال خود میکشیدم و به هر کجا که میخواستم میکشاندم،
چنانکه گوئی هر دلی را که میخواستم، میتوانستم چنان کنم که دوستم بدارد و هر مغزی را که اراده میکردم میتوانستم چنان در آن رسوخ کنم که همراه من گردد و افکارم را به سادگی در آن جای دهم، روحها، هر روحی، روح هر کسی، بازیچهٔ رام من بود و برای صید آدمها صدها کمند داشتم؛
[...] طوفان حوادث که ناگهان برمیخاست و به سوی من هجوم میکرد، من با لبخند آرام و تحقیرکنندهای خودم را کمی بالاتر میبردم، بالاتر میگرفتم و طوفان را میدیدم که زیر پایم میگذرد و من در ورای آن تنها تماشاگر آسودهٔ آن هستم و برای دیدن آن باید همچون مردی که هجوم صفهای سیاه مورچهها را مینگرد که از زیر پایش میگذرد، سرم را پائین میگرفتم و چشمم را به تحقیر به زیر میانداختم!
امّاا اینها همه گذشت و اکنون، همچون پایان روزگار ناپلئون، خود را در دست روزگار اسیر مییابم و احساس میکنم که ارادهام، توانم و استقلال و استغنایم همه در هم شکسته است.
(دکتر علی شریعتی- مجموعه آثار ۳۳- گفتگوهای تنهائی- بخش یک- گزیدهٔ صفحات ۱۶۰ و ۱۶۱)
👇
🆔 @Dr_Shariaaty
https://t.me/Dr_Shariaaty/1230
پاسخ ها