Mohammad javad oliaei

Mohammad javad oliaei

توسط ۳ نفر دنبال می شود
 ۳ نفر را دنبال می کند

شعر مادر

«شعر «مادر» سرودهٔ استاد شهریار»

 

آهسته باز از بغل پله‌ها گذشت

در فکر آش و سبزی بيمار خويش بود

اما گرفته دور و برش هاله‌ای سياه

او مرده است و باز پرستار حال ماست

در زندگی ما همه جا وول می‌خورد

هر کنج خانه صحنه‌ای از داستان اوست

در ختم خويش هم به سر کار خويش بود

بيچاره مادرم

 

هر روز می‌گذشت از اين زير پله‌ها

آهسته تا به هم نزند خواب ناز من

امروز هم گذشت

در باز و بسته شد

با پشت خم از اين بغل کوچه می‌رود

چادر نماز فلفلی انداخته به سر

کفش چروک خورده و جوراب وصله دار

او فکر بچه‌هاست

هرجا شده هويج هم امروز می‌خرد

بيچاره پيرزن، همه برف است کوچه‌ها

 

او از ميان کلفت و نوکر ز شهر خويش

آمد به جستجوی من و سرنوشت من

آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد

آمد که پيت نفت گرفته به زير بال

هر شب در آيد از در يک خانه فقير

روشن کند چراغ يکی عشق نيمه جان

او را گذشته ايست، سزاوار احترام

 

تبريز ما! به دور نمای قديم شهر

در «باغ بيشه» خانه مردی است باخدا

هر صحن و هر سراچه يکی دادگستری است

اينجا به داد ناله مظلوم می‌رسند

اينجا کفيل خرج موکل بود وکيل

مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق

 

در، باز و سفره، پهن

بر سفره‌اش چه گرسنه‌ها سير می‌شوند

يک زن مدير گردش اين چرخ و دستگاه

او مادر من است

انصاف می‌دهم که پدر رادمرد بود

با آن همه درآمد سرشارش از حلال

روزی که مُرد، روزی يکسال خود نداشت

اما قطارهای پر از زاد آخرت

وز پی هنوز قافله‌های دعای خير

اين مادر از چنان پدری يادگار بود

تنها نه مادر من و درماندگان خيل

او يک چراغ روشن ايل و قبيله بود

خاموش شد دريغ...

 

نه، او نمرده، می‌شنوم من صدای او

با بچه‌ها هنوز سر و کله می‌زند

ناهيد، لال شو

بيژن، برو کنار

کفگير بی‌صدا

دارد برای ناخوش خود آش می‌پزد

او مُرد و در کنار پدر زير خاک رفت

اقوامش آمدند پی سر سلامتی

يک ختم هم گرفته شد و پر بَدَک نبود

بسيار تسليت که بما عرضه داشتند

لطف شما زياد

اما ندای قلب به گوشم هميشه گفت:

اين حرف‌ها برای تو مادر نمی‌شود!

 

پس اين که بود؟

ديشب لحاف رد شده بر روی من کشيد

ليوان آب از بغل من کنار زد،

در نصفه‌های شب

يک خواب سهمناک و پريدم به حال تب

نزديک‌های صبح

او زير پای من اينجا نشسته بود

آهسته با خدا،‌

راز و نياز داشت

نه، او نمرده است

نه او نمرده است که من زنده‌ام هنوز

او زنده است در غم و شعر و خيال من

ميراث شاعرانه من هرچه هست از اوست

کانون مهر و ماه مگر می‌شود خموش؟!

آن شيرزن بميرد؟ او شهريار زاد

«هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشق»

 

او با ترانه‌های محلّی که می‌سرود

با قصه‌های دلکش و زيبا که ياد داشت

از عهد گاهواره که بندش کشيد و بست

اعصاب من بساز و نوا کوک کرده بود

او شعر و نغمه در دل و جانم به خنده کاشت

وانگه به اشک‌های خود آن کشته آب داد

لرزيد و برق زد به من آن اهتزاز روح

وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز

تا ساختم برای خود از عشق عالمی

او پنجسال کرد پرستاری مريض

در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد

اما پسر چه کرد برای تو؟ هيچ، هيچ

تنها مريضخانه، به اميد ديگران

يک روز هم خبر: که بيا او تمام کرد

 

در راه قم به هر چه گذشتم عبوس بود

پيچيد کوه و فحش به من داد و دور شد

صحرا همه خطوط کج و کوله و سياه

طومار سرنوشت و خبرهای سهمگين

درياچه هم به حال من از دور می‌گريست

تنها طواف دور ضريح و يکی نماز

يک اشک هم به سوره ياسين چکيد

مادر به خاک رفت...

آن شب پدر به خواب من آمد، صداش کرد

او هم جواب داد

يک دود هم گرفت بدور چراغ ماه

معلوم شد که مادر از دست رفتنی است

اما پدر به غرفه باغی نشسته بود

شايد که جان او به جهان بلند برد

آنجا که زندگی،‌ ستم و درد و رنج نيست

اين هم پسر، که بدرقه‌اش می‌کند به گور

يک قطره اشک، مزد همه زجرهای او

اما خلاص می‌شود از سرنوشت من

مادر بخواب، خوش

منزل مبارکت...

آينده بود و قصه بی‌مادری من

 

ناگاه ضجّه‌ای که به هم زد سکوت مرگ

من می‌دويدم از وسط قبرها برون

او بود و سر به ناله برآورده از مغاک

خود را به ضعف از پی من باز می‌کشيد

ديوانه و رميده، دويدم به ايستگاه

خود را به هم فشرده خزيدم ميان جمع

ترسان ز پشت شيشه در آخرين نگاه

باز آن سفيدپوش و همان کوشش و تلاش

چشمان نيمه باز

از من جدا مشو

می‌آمديم و کلهٔ من گيج و منگ بود

انگار جيوه در دل من آب می‌کنند

پيچيده صحنه‌های زمين و زمان به هم

خاموش و خوفناک همه می‌گريختند

می‌گشت آسمان که بکوبد به مغز من

دنيا به پيش چشم گنهکار من سياه

وز هر شکاف و رخنه ماشين غريو باد

يک ناله ضعيف هم از پی دوان دوان

می‌آمد و به مغز من آهسته می‌خليد:

تنها شدی پسر

 

باز آمدم به خانه چه حالی؟! نگفتنی

ديدم نشسته مثل هميشه کنار حوض

پيراهن پليد مرا باز شسته بود

انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود:

بردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟!

تنها نمی‌گذارمت ای بينوا پسر

می‌خواستم به خنده درآيم ز اشتباه

اما خيــال بود...

ای وای مادرم!🤭😩😔😰

👇

🆔 @Dr_Shariaaty

https://t.me/Dr_Shariaaty/928

Mohammad javad oliaei
Mohammad javad oliaei

شاید خوشتان بیاید

پاسخ ها

نظر خود را درباره این پست بنویسید
منتظر اولین کامنت هستیم!
آیدت: فروش فایل، مقاله نویسی در آیدت، فایل‌های خود را به فروش بگذارید و یا مقالات‌تان را منتشر کنید👋