اصول نظریه دلبستگی
تئوری دلبستگی یک مفهوم عمیق در روانشناسی است که توسط جان بولبی و مری اینسورث توسعه یافته است و بررسی روشنگرانه ای از پیوندهای عاطفی بین افراد، اغلب بین کودک و مراقب ارائه می دهد. این نظریه برای درک رشد و رفتار شخصی در رابطه با دیگران و محیط بسیار مهم است.
نظریه دلبستگی از مشاهدات بولبی سرچشمه می گیرد که کودکان هنگام جدا شدن از والدین خود پریشانی شدید نشان می دهند. او فرض میکند که این پیوندهای عاطفی با مراقبان ذاتی و از نظر بیولوژیکی هدایت میشوند و با اطمینان از ایمنی و امنیت کودک، در خدمت هدف بقا هستند. کار بولبی بعداً توسط Ainsworth گسترش یافت، که سبکهای منحصربهفردی از دلبستگی را بر اساس تعاملات و پاسخهای نوزادان با مراقبان اصلی خود تعریف کرد.
نظریه دلبستگی
دلبستگی یعنی برقراری پیوند عاطفی موثر و کارامد با افراد خاص به گونه ای که تعامل با آنها همراه با حس نشاط و آرامش در زندگی است و در موقعیت های استرس زا ی زندگی از اینکه آن ها را کنار خود داریم و می توانیم به آنها تکیه کنیم احساس شعف کنیم.
بالبی باور داشت که چهار ویژگی مهم برای دلبستگی وجود دارند که عبارتند از:
1- حفظ نزدیکی: تمایل به نزدیک بودن به افرادی که به آنها وابسته هستیم.
2- پناهگاه امن: بازگشت به شکل دلبستگی برای راحتی و امنیت در مواجهه با ترس یا تهدید.
3- پایه امنیت: شکل دلبستگی به عنوان یک پایگاه امنیتی عمل میکند که کودک میتواند محیط اطراف را کشف کند.
4- اضطراب جدایی: اضطرابی که در غیاب شکل دلبستگی رخ میدهد و باعث احساس ناراحتی و نگرانی میشود.
نظریه دلبستگی از دیدگاه جان بالبی
بالبی در مورد دلبستگی، ایدههای مهمی را مطرح کرد. او اولاً پیشنهاد داد که اگر کودکان با اطمینان از اینکه مراقب اصلی آنها در دسترس هست، بزرگ شوند، کمتر ترسیده و اضطراب ندارند نسبت به کسانی که این اعتماد را ندارند.
بالبی دوماً باور داشت که این اطمینان در دوران حساسی از رشد، مانند سالهای نوزادی، کودکی و نوجوانی شکل میگیرد و انتظاراتی که در این دوران شکل میگیرند، به احتمال زیاد تا پایان عمر فرد باقی میمانند.
در پایان، بالبی پیشنهاد داد که این انتظارات مستقیماً با تجربههای مرتبط با آنها در ارتباط هستند. به عبارت دیگر، کودکان این انتظار را پیدا میکنند که مراقبان آنها به نیازهای آنها پاسخ دهند، زیرا در تجربههای گذشته، مراقبان آنها به این نیازها پاسخ دادهاند.
تئوری دلبستگی بالبی
«ارتباط روانی پایدار بین دو انسان»
آینزورث چهار سبک دلبستگی را پیشنهاد کرد: ایمن، مضطرب-اجتنابی، مضطرب- دوسوگرا (یا مقاوم)، و بی نظم. دلبستگی ایمن منعکس کننده یک پیوند سالم است که در آن کودک احساس اطمینان می کند که محیط خود را کشف می کند و به طور مثبت با دیگران تعامل می کند. سبک دلبستگی مضطرب-اجتنابی شامل اجتناب یا بی تفاوتی کودک نسبت به مراقب خود می شود. دلبستگی مضطرب-دوسوگرا با اشتغال ذهنی کودک به در دسترس بودن مراقب خود مشخص می شود و در نتیجه هنگام جدا شدن، پریشانی شدیدتر می شود. در نهایت، دلبستگی سازمانیافته نشاندهنده فقدان رفتارها یا پاسخهای ثابت به دلیل سردرگمی یا ترس است.
بر اساس تئوری دلبستگی، تجربیات اولیه با مراقبین به طور قابل توجهی بر رشد عاطفی و الگوهای ارتباطی فرد در مراحل بعدی زندگی تأثیر می گذارد. افراد دلبسته ایمن معمولاً با اعتماد به نفس، همدل و قادر به ایجاد روابط معنادار رشد می کنند. در مقابل، کسانی که وابستگی های ناایمن دارند ممکن است در روابط خود با مشکلاتی مواجه شوند، با اعتماد مبارزه کنند و شانس بیشتری برای ابتلا به مسائل مربوط به سلامت روان داشته باشند.
تئوری دلبستگی نه تنها در درک رشد کودک مفید است، بلکه بینش های ارزشمندی را در مورد روابط بزرگسالان نیز ارائه می دهد. این به توضیح پویایی روابط عاشقانه کمک می کند، جایی که افراد به دنبال امنیت، راحتی و صمیمیت هستند. هازان و شاور (1987) نظریه دلبستگی را به روابط عاشقانه تعمیم دادند و استدلال کردند که بزرگسالان به همان روشی که نوزادان با مراقبان خود دلبستگی ایجاد می کنند، ایجاد می کنند. این سبک های دلبستگی می توانند به طور قابل توجهی بر پویایی یک رابطه عاشقانه تأثیر بگذارند، بر ارتباطات، حل تعارض و صمیمیت عاطفی تأثیر بگذارند.
علاوه بر این، نظریه دلبستگی نیز زیربنای شیوه های درمانی است. درمانگران می توانند از آن برای درک روابط گذشته و حال مراجع خود استفاده کنند و به علل ریشه ای مشکلات آنها بپردازند. این به ویژه در مدلهای درمانی مانند مراقبتهای ناشی از تروما، که درک و درمان دلبستگیهای ناسازماندهی شده ضروری است، مفید است.
منتقدان نظریه دلبستگی معتقدند که این نظریه بر تجربیات اولیه دوران کودکی تاکید زیادی دارد و توانایی افراد را برای تغییر و سازگاری در طول زمان دست کم می گیرد. منتقدان همچنین خاطرنشان میکنند که تفاوتهای فرهنگی ممکن است بر سبکهای دلبستگی تأثیر بگذارد، عاملی که بهاندازه کافی توسط بولبی و اینسورث در نظر گرفته نشده است.
با وجود این انتقادات، جوهر نظریه دلبستگی امروزه تا حد زیادی در روانشناسی پذیرفته شده و به کار گرفته شده است. نقش حیاتی در شکل دادن به درک ما از رشد انسانی و اهمیت روابط اولیه داشته است. همانطور که تحقیقات به تکامل خود ادامه میدهد، درک ما از دلبستگی نیز افزایش مییابد و فرصتهای جدیدی برای مداخلات درمانی و ساختارهای روابط سالمتر ارائه میکند.
تئوری دلبستگی بالبی
در نتیجه، نظریه دلبستگی یک لنز ارزشمند برای مشاهده توسعه روابط در طول عمر فراهم می کند. این امر بر اهمیت پیوندهای اولیه مراقب و نوزاد در تأثیرگذاری بر رشد عاطفی بعدی، روابط بین فردی و سلامت روان تأکید می کند. همانطور که درک ما از دلبستگی عمیق تر می شود، مسیرهایی را برای راهبردهای جدید در مداخلات درمانی باز می کند و افراد را قادر می سازد تا از دلبستگی های ناایمن ترمیم شوند و روابط سالم تر را تقویت کنند. علیرغم انتقادها، اهمیت آن در روانشناسی و درک وسیعتر رفتار انسان بلامنازع است.
گردآوری: بخش روانشناسی
پاسخ ها