به گزارش گروه وبگردی اخبار ، هنوز هم وقتی میخواهد مصطفایش را روایت کند انگار چیزی شبیه ذوق و بغض با هم وجودش را بهم میریزد. میگوید از قبل ازدواج به خاطر فعالیتها و علاقهای که به شهدا داشتم، دوستانم به شوخی میگفتند: خدیجه تو آخرش همسر شهید میشوی! و من هیچگاه در تصوراتم چنین چیزی را برای خودم تصور نمیکردم. اما تقدیر اینگونه بود که شوخی دوستانم با من یک روز واقعیت پیدا کند.»
خدیجه صفر پور همسر مدافع حرم مصطفی زال نژاد است که ۲۶ بهمن ۹۵ همسرش در منطقه درعا سوریه به شهادت رسید و دیدارشان به بهشت افتاد. او در گفت وگویی خاطره دیدارش با حاج قاسم سلیمانی را روایت کرده است.
*من یک سپاهی هستم
مصطفی از رزمندگان نیروی قدس بود که اگر بخواهم از سفرهایش بگویم واقعیت این است که تعداد مأموریت هایش از دستمان در رفته بود. البته این نبودنها در کار آقا مصطفی طبیعی بود و در مراسم خواستگاری کاملا برایم شرح داد. من زمان ازدواج با آگهی کامل او را انتخاب کردم و میدانستم شغلش چگونه است. مصطفی گفت: من سپاهی هستم و لازم است برای سکونت به تهران برویم. گفت که مأموریت زیاد میرود و آدمی نیست که پشت میز نشین باشد. من خودم هم در بسیج و هیئت فعالیت داشتم و اعتقادات آقا مصطفی اعتقادات من هم بود. انقلاب در قلبم جا داشت، اما چون زن بودم نمیتوانستم مانند او فعالیت کنم و برای کشورم خدمت کنم. مهرشان هم به دلم نشسته بود. با خودم گفتم حالا که نمیتوام بجنگم حداقل میتوانم کنار یک سپاهی زندگی کنم و به او خدمت کنم.
*شوخیای که جدی شد
از قبل ازدواج به خاطر فعالیتها و علاقهای که به شهدا داشتم، عکس هایشان را خیلی تهیه میکردم و نگه میداشتم. دوستانم به شوخی میگفتند: خدیجه تو آخرش همسر شهید میشوی! و من هیچگاه در تصوراتم چنین چیزی را برای خودم تصور نمیکردم. اما تقدیر اینگونه بود که شوخی دوستانم با من یک روز واقعیت پیدا کند. فکر میکردیم در باغ شهادت بعد از حنگ دیگر بسته شده. تا اینکه ازدواج کردم و چند سال بعد جنگ سوریه شروع شد.
*زجر و سختی میکشم، اما پشیمان نیستم
دلبسته آقا مصطفی شده بودم و نمیخواستم از من دور شود. نگاه خاصی به شهادت داشتم. علاقه و حسی که بین ما به وجود آمده بود باعث شده بود که نخواهیم هیچ وقت از هم دور شویم. حتی لحظهای فکر نمیکردم مصطفی را از دست بدهم. اما کم کم داشتم خودم را آماده میکردم. مصطفی از علاقه اش گذشت و ایثار کرد، من هم. واقعا یک موضوع دو طرفه بود. بعد از شهادتش زجر و سختی میکشم، اما پشیمان نیستم. البته در شهادت او خدا گویی هر دوی ما را آماده کرد.
*وقتهایی که یک زن دوست دارد همسرش کنارش باشد او نبود
مضطفی خیلی مأموریت میرفت، اما من زنی نبودم که از نبودش غر بزنم و گله کنم چرا نیست. اما یکبار سال ۹۴ که تازه از سوریه آمده بود روحم خسته بود. او اول آذر رفته بود و آخر بهمن آمده بود. وقتی آمد گفتم: آقا مصطفی خیلی دوست دارم برای عید برویم راهیان نور. هستی برویم؟ گفت: بله هماهنگ کن. خب اغلب مناسبتها و عیدها او کنار ما نبود. وقتهایی که یک زن دوست دارد همسرش کنارش باشد او نبود.
برای همین من زود پیگیر شدم و قرار شد ۲۸ اسفند با کاروانی برویم راهیان نور. چند روز قبلش دیدم مصطفی ساکش را میبندد. با تعجب پرسیدم آقا مصطفی کجا؟ گفت: باید بروم. با دلخوری گفتم:ای بابا مگر قرار نبود با هم برویم جنوب؟ خیلی ناراحت شدم که میخواهد برود و حالم خراب شد برای همین وقت رفتنش خداحافظی خوبی هم نکردم. معمولا وقت خداحافظی خیلی گرم راهی اش میکردم. هرچند از رفتنش دلم آشوب بود.
وقتی رفت در راه پیام داد چطور دلت آمد خداحافظی نکنی؟ رسید سوریه هم تماس گرفت گفت: من الان حرم حضرت زینب (س) هستم و برایت نماز خواندم و دعا کردم. میخواست دلم را به دست بیاورد. خلاصه آشتی کردیم. هر زمانی که با رضایت کامل من میرفت در کارش کاملا موفق بود، اما چند باری که خیلی هم کم بود من ناراحت میشدم کارش گیر میکرد و در نامه هایش برایم مینوشت. آن دفعه هم رفتنش با گیر مواجه شد، گفتم: آقا مصطفی کارت گیر من است و وقتی دلم راضی شد کارش درست شد.
*پیاز خورد کردم کسی نفهمد گریه میکنم
وقتی رفت در همان ایام به خاطر کمین دشمن مصطفی زخمی شده بود. چند روز بعدش تلفنی به من خبر داد. یادم هست خانه پدرم بودم. گفت: آرام باش. از ناحیه دست مجروح شده بود. گفتم: خب برگرد با یک دست زخمی به چه کار میآیی؟ گفت: نه باید بمانم. یکبار میگفت در ساختمان فرماندهی بودم یکی از دوستانم صدا کرد تا رفتم دقیقا جایی که من بودم خمپاره زدند. چندین بار تا مرز شهادت رفته بود و، اما آن دفعه قسمتش مجروحیت بود. خیلی خودم را نگه داشتم گریه نکنم، رفتم پیاز خورد کردم که کسی متوجه گریه من نشود و ناراحت نشوند. تلویزیون را روشن کردم و قبل از اخبار ساعت ۲ این آیه پخش شد: «مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِیلًا» با خودم گفتم هیچی مصطفی بالاخره یک روز شهید میشود.
*میگفت صدای تیر را میشنیدم وقتی از کنار گوشم رد میشد
مصطفی در قسمت مخابرات مشغول بود. مخابرات خیلی کار حساسی در جنگ است و بعدها دوستانش میگفتند او همیشه در خط مقدم بود. گاهی باید بالای دکلهای ۵۰ متری میرفت که در دید دشمن بود. شجاعتی که در وجود او دیدم در هیچ مردی ندیدم. عکس هایش را نشان میداد که دشمن در فاصله ۱۰۰ متری بود و او بالای دکل. میگفت صدای تیر را میشنیدم وقتی از کنار گوشم رد میشد، اما باید کارم را انجام میدادم.
بیشتر در ریف دمشق بود نزدیک حرم حضرت زینب (س). میگفت: اوایل در درگیریهایی که با داعش داشتیم زیاد بود. کلی جنازه هایشان را دیدیم. میگفت: حرم حضرت رقیه (س) خیلی در شرایط سختی قرار داشت و تکفیریها را دور کردیم.
*آخرین دیدار
آخرین بار، رفتن مصطفی خیلی متفاوت بود. سه ماه قبل از رفتنش پدرم را از دست دادم. من یکدانه دختر بودم و پدرم خیلی در نبود شوهرم حامی ام بود. آقا مصطفی با وجود پدرم خیالش از دوری ما راحت بود. آن دفعه وقتی آمد مرخصی، یک هفته بعدش پدرم تصادف کرد و از دنیا رفت. من ضربه بدی خورده بودم.
مصطفی ماموریت یک ساله گرفته بود در سوریه. یعنی دو ماه سوریه و دو سه هفته پیش ما بود. قرار بود ما هم برویم پیشش. بعد از اتفاقی که برای پدرم افتاد اطرافیان به او میگفتند: دیگر سوریه نرو. اما من میدانستم او مسئولیت دارد و از تماس هایشان با خبر بودم که دوستانش از او سوال میکردند. میدیدم اذیت بود. از یک طرف دلش پیش من بود به خاطر ضربهای که خورده بودم، از یک طرف دلش سوریه بود. دو هفته بعد از فوت پدرم گفتم: آقای مصطفی میخواهی بروی برو من مانع نمیشوم. اگر آنجا عملیاتی باشد و به شما احتیاج داشته باشند، خودم را نمیبخشم.
شما از طرف ما خیالت جمع باشد. وقتی این را گفتم بسیار خوشحال شد. فکرش را نمیکرد. رفت و ۵۰ روزی سوریه بود و دوباره آمد مرخصی.
آخرین بار که آمد سه هفته ماند. با هم رفتیم مشهد. اولین سفرمان مشهد بود آخری هم مشهد بود. در حرم خاطراتمان را مرور کردیم. موقع رفتنش هم حسابی بدرقه اش کردم. فقط اصرار کردم فقط یک روز بیشتر بماند. اصراری که سابقه نداشت. انگار داشتم دل میکندم. من در مدرسه شاغل بودم. روز رفتنش نرفتم مدرسه. دو روز بود حالم بد بود. پرسید چرا نرفتی مدرسه؟ گفتم: حالم خوب نیست.
هیچ وقت روز بدرقه اش را فراموش نمیکنم. آقا مصطفی همیشه وقت رفتن هایش هیچ شک و ناراحتیای در چهره اش پیدا نبود. خیلی مصمم میرفت گرچه میدانستم از دوری ما اذیت میشود.
*دیدم مصطفی پشت کامیونی گریه میکند
مصطفی مرد درون گرایی بود و دوست نداشت احساسش را بروز دهد. یکبار با دخترم زهرا که ۳ ساله بود و شیرین زبان رفتیم بدرقه او. دخترم گفت: بابایی میخواهم پشت سرت آب بریزم. رفتیم کوچه و آب ریختیم و رفت. همیشه تا جایی که در تیررس نگاهم بود با چشمم نگاهش میکردم که برود. آن دفعه حس کردم یکدفعه از وسط کوچه نمیبینمش. نگران شدم، جلو رفتم دیدم پشت کامیونی در کوچه ایستاده و گریه میکند.
سعی میکرد وقتی میرود بچهها خواب باشند، چون خیلی بی تابی میکردند. اتفاقا وقت رفتن دفعه آخر محمد طاها بیدار شد و با گریه پرسید: بابایی کو؟
*احساسی که قابل وصف نیست
دل کندن از عزیزترین آدم زندگی ات خیلی سخت است. او راهی میرفت که برگشتی نداشت. ما زنان مدافع حرم هر بار که شوهرانمان را بدرقه میکردیم در ذهنمان شهیدشان میکردیم تا برگردند و دوباره زنده شوند. از بس فکرو خیال و استرس به وجود میآید. بسیار سخت است و قابل وصف نیست.
*شوخی در معرکه جنگ
مصطفی سعی میکرد سیستم مخابراتی را ببرد در دل دشمن که بچهها میجنگیدن تا تلفن را وصل کند. میگفت: گناه دارند، بگذار بچهها بتوانند راحت با خانواده هایشان تماس بگیرند تا هم روحیه شان بالا رود هم آنها نگران نشوند. هرجا هم تلفن وصل میکرد زنگ میزد با من تست کند. موقع تست تلفن زنگ میزد با لهجه عربی میگفت: ابوسدیک یعنی ببوسمت. من هم عربی ام خوب بود میگفتم السلام و علیکم یا بعلی و با هم کلی شوخی میکردیم.
معمولا یک روز درمیان زنگ میزد. روزهای آخر انگار به او الهام شده بود. بیشتر تماس میگرفت و بیشتر ابراز دلتنگی میکرد. ما معمولا صحبتهای تلفنی مان خیلی طول نمیکشید. نهایت یک ربع، اما شب آخر ۴۰ دقیقه صحبت کرد. از اول زندگی گفت، از عاشقانهها گفت، اینکه اگر من اینجا هستم بیشتر ثوابش برای شماست. درد دل کرد و تماس تصویری هم گرفت. مصطفی ۱۱ سال همسرم بود، اما تا به حال چهره اش را اینقدر نورانی ندیده بودم. حتی مادرم را صدا کردم بیا ببین چقدر مصطفی نورانی شده.
میگفت دیگر طاقت دلتنگی شما را ندارم. باید بیایید سوریه نزدیکم. زهرا برای پدرش نقاشی کرد و برایش توضیح داد. آخر شبش دوباره تماس گرفت، اما نتوانست خیلی صحبت کند. گفت دوباره تماس میگیرم. فردا صبحش من رفته بودم همایشی کلاس داشتم. ساعت ۱۱ شهید شد و من همان لحظه انگار دلم تکان خورد. ایام فاطمیه بود و به دوستم گفتم حالم اصلا خوب نیست نگران مصطفام. رفتم وضو بگیرم دوستم کلیپ «این نامه را لیلا باید بخونه» گذاشت و منهای های گریه کردم.
خبر شهادت همسرم چند ساعت بعد در فضای مجازی منتشر میشود. من، اما بی خبر رفتم دنبال بچهها و آمدیم خانه. دوستم هم منزل پیشمان بود. تلفنهای مشکوک به او میشد. حس کرده بودم و در دلم میگفتم خدا کند کذب باشد، اما وقتی برادرم آمد خانه مان مطمئن شدم. شنیدن خبر شهادت عزیزت اگر چه خیلی افتخار دارد، اما واقعا سخت است.
*تازه اول جوانی ام
دو روز قبل از مصطفی شهید نعمایی به شهادت رسید. فیلم شهید نعمایی را فرستاد که پیکرش را آوردند در حرم و مصطفی برایش مداحی میکند: «ما همه سرباز عمه ساداتیم...». این فیلم را در مدرسه بودم که برایم فرستاد. با نگرانی پرسیدم این پیکر کدام شهید است؟ گفت: نگران نباش یکی از دوستانم هست. من حالا حالا شهید نمیشوم ما کجا و شهیدت کجا؟ من به شما علاقه دارم و تازه اول جوانی هستم.
عادت داشت عکس هایش را سریع برایم میفرستاد و من هم با خنده میگفتم: اینها را برای شهادتت میفرستی؟ آخرین عکسی که نشد برایم بفرستد عکس لبخندش بود که برای چند دقیقه قبل از شهادت است. آن عکس خیلی ماندگار شد. اینقدر تاثیر گذار است که چند جوان با دیدنش منقلب شدند.
*لحظه شهادت
مصطفی در کنار یک نیروی افغان که داشت با ماشین در مسیر بودند که کمین میخورند. مصطفی بر اثر انفجار از ماشین به بیرون پرت میشود و پهلویش میشکند و تهالش پاره میشود. نیمه جان بوده و شانسی که میآورند این است که یک ماشین از نیروهای مقاومت پشتش در حرکت بوده و سریع پیکرها را بر میدارند. چون اگر دیر میرسیدند داعشیها پیکرها را هم با خود میبردند و معلوم نبود حتی پیکرش به ما برسد. سریع او را به بیمارستان صحرایی میبرند و تا میخواهند به دمشق منتقل کنند تمام میکند.
*هر کسی با سردار عکس بگیرد شهید میشودها
مصطفی علاقه خیلی خیلی زیادی به سردار سلیمانی داشت. چندین بار سعی کرده بود با حاج قاسم عکس بیندازد. هر وقت هم برایم میفرستاد به خنده میگفتم هر کسی با سردار عکس بگیرد شهید میشودها. بعد از شهادت همسرم سردار را یکبار در محل کار اقا مصطفی در تهران دیدیم. یادواره بود برای مصطفی و همکارانش. با هم غذا خوردیم و میز به میز با همه صحبت کردند.
*جانم فدای مصطفایی که مصطفای مصطفی بود
یکبار دیگر قسمت شد در مصلای بابل او را زیارت کنیم. به حاج قاسم گفتم: سردار برای بچه هایم دعا کن، ایشان گفت: شما باید برای من دعا کنید. وقتی خبر دادند در مصلا دیدار است با همسر شهید قره محمدی عکس شوهرانمان را چاپ کردیم تا سردار نوشتهای به یادگار رویش بنویسند. وقتی عکس را دادم حاج قاسم، نوشت: «جانم فدای مصطفایی که مصطفای مصطفی بود.»
انگار سردار با نگاهش احوالمان را میفهمید. برای زهرا نوشتهای یادگار گذاشتند.
بعد من از سردار خواهشی کردم. نامه نوشتم برای سردار که لطفا برادرم را در نیروی قدس بپذیرید و او جانشینی است که جای همسرم معرفی میکنم. برادرم به مصطفی علاقه داشت و الگویش بود. سردار گفت: حتما.
*فرزندانم دوباره یتیم شدند
صبح جمعه مادرشوهرم زنگ زد و با گریه فروان گفت: حاج قاسم شهید شد. محمدطاها که شنید مریض بود و تبش شدیدتر شد بردیمش بیمارستان. خبر شهادت آنقدر ناراحتمان کرد که حتی شاید بیشتر از شهادت مصطفی. بعد از شهادت سردار بچههای ما دوباره یتیم شدند. گریهای که در مراسم سردار کردم هیچ وقت حتی سرمزار همسرم نکردم. خیلیها به دیدن ما میآمدند، اما علاقه و احساس سردار متفاوت بود. محمد طاها کوچک بود و گاهی از دلتنگی برای پدرش سرش را به زمین میکوبید میگفت: زنگ بزن سردار میخواهم بگویم بابای مرا از سوریه بیاورد. اما بعد از شهادت حاج قاسم انگار حس کرد دگر کسی را ندارد.
منبع: فارس
پاسخ ها