اوّلی گفت: بگو ببینیم اهل کجایی؟ چرا به سفر میروی؟ دومی با خودش گفت: این بابا که مرا نمیشناسد بهتر است چیزهایی ببافم و برای او تعریف کنم تا مرا آدم مهمی به حساب آورد و احترام بیشتری بگذارد. به او گفت: من اهل شهری هستم که زمینهای آبادی دارد. کار من کشاورزی است و چغندر میکارم.
در مزرعه من چغندر عجیب و غریبی بوجود آمده که کسی قدرت خرید آن را ندارد؟ دومی گفت: چرا کسی نمیتواند آن را بخرد اول گفت:، چون آن قدر بزرگ است که بیست نفر کارگر به کمک هم توانستند آن را از خاک بیرون بیاورند چغندر من از گنبد یک مسجد هم بزرگتر است حالا به سفر میروم تا برای چغندرم در شهری دیگر مشتری پیدا کنم.
دومی میدانست چنین چغندری هرگز وجود ندارد، اما دلش نمیخواست که به همسفرش بگوید تو دروغ میگویی. اما تصمیم گرفت چیزی بگوید که به همسفرش بفهماند دروغش را فهمیده تا او را خیلی نادان و ابله نداند. سپس اولی به دومی گفت: حالا تو بگو ببینیم چرا به سفر میروی و چکاره هستی؟ دوّمی گفت: من صنعتگرم. کارم درست کردن دیگ و سینی و ظرفهای مسی است اخیراً به کمک کارگران دیگ بسیار بزرگی ساخته ایم.
این دیگ آنقدر بزرگ است که چهار تا مسجد با گنبدهای بزرگش را میتوان در آن جای داد. من هم به سفر میروم که برای دیگ به آن بزرگی خریدار پیدا کنم. اولی فهمید که همسفرش دروغ چغندریش را فهمیده، اما به روی او نیاورد و با اعتراض گفت: مرد حسابی! این چه حرفی است که میزنی؟ مرا نادان و ابله فرض کردهای؟ چرا دروغ میگویی؟
دومی گفت: دروغم کجا بوده؟ (بیله دیگ، بیله چغندر) چنان چغندرهایی که در مزرعهی تو روییده. به چنین دیگهایی هم احتیاج دارد. اولی از خجالت لب فرو بست و دیگر چیزی نگفت.
از آن به بعد وقتی کسی حرفهای نادرست بزند و به پاسخ نادرست دیگران اعتراضی کند میگویند (بیله دیگ، بیله چغندر)
منبع:vista.ir
پاسخ ها