این شهید بزرگوار در سن ۱۹ سالگی و زمانی که تنها ۶۶ روز از ازدواجش گذشته بود، در سال ۱۳۶۰ بر اثر بمباران هوایی دشمن به مقام شهادت نائل شد. روایت زندگی و خصوصاً روایت ازدواج این شهید بزرگوار، میتواند الگویی برای تمامی دختران ایرانی باشد.
در بخشی از کتاب «عصمت» میخوانیم:
منیژه شش سال و نیمش بود که مریض شد. یک روز صبح بعد از اینکه صبحانه خوردیم، عذرا و کبری همراه پدرشان به مدرسه رفتند. منیژه و منصوره و علیرضا هم خوابیده بودند. طبق عادت همیشگی قبل از بیدار شدن بچهها، پارچهها را برش میزدم و لباسهای آماده را اتو میکردم. پای چرخ خیاطی نمیرفتم که با صدایش از خواب بیدار نشوند.
دو سه ساعت بعد، منصوره بیدار شد و آمد کنارم نشست و به من تکیه داد. گفتم: «برو دست و صورتت رو بشور و خواهرت رو بیدار کن که با هم صبحانه بخورید.»
رفت توی اتاق و کمی بعد برگشت و گفت: «خوابه! بیدار نمیشه.»
بلند شدم رفتم توی اتاق، از خواب بیدارش کردم رنگ و رویش پریده بود. دستش را گرفتم و به زور از رختخواب جدایش کردم. همین که دستش را رها کردم، نشست. دوباره دستش را گرفتم بدنش گرم بود. بغلش کردم و روی پایم نشاندمش. موهایش را کنار زدم و پیشانیاش را لمس کردم. بدجور تب کرده بود. بریده بریده گفت: «مادر! پام درد میکنه.»
به پایش نگاه کردم دیدم که دمل بزرگی به اندازۀ یک گردو روی زانویش سبز شده، شاید هم بزرگتر. دست و پایم را گم کرده بودم. سراسیمه از جا بلند شدم و چادرم را سر کردم. علیرضا خوابیده بود. دلم نیامد بیدارش کنم.
منیژه را بغل کردم. اصلاً رمق راه رفتن نداشت. لنگان لنگان راه میرفت. یک طبیب خانگی نزدیکای محلهما بود. نمیدانم چطور در را بستم وخودم را با دو بچه به خانۀ طبیب رساندم. در راه مدام با خودم میگفتم: «خدایا این بچه طوریش نشه. این مریضی نَمونه بهش. خدایا خودت کمک کن زود خوب بشه.»
گفتنی است کتاب «عصمت» نوشته سیده رقیه آرنگ توسط انتشارات شهید کاظمی راهی بازار نشر شده است.
پاسخ ها