شوپنهاور میگوید: آدمی اسیر ملال است چون کابوس مرگ او را رها نمیکند و تنها عشق است که بر این بی اعتباری می تواند چیره شود و زندگی را از نوسرشار سازد و به آن معنی و ابدیت بخشد. اما مرگ و میرایی این عیش را ناقص میکند. مرگ، عیش آقای برلوسکونی را هم ناقص و هم منغص کرد!
عصر ایران: برلوسکونی هم باشی و سیاستمدار و سرمایهدار و اهل عیش و نوش و پیرانه سر به فکر جوانسازی بیفتی تا با دلبرکان غمگین بیشتری روزگار را به سر کنی و هم مالک باشگاه ورزشی باشی و هم راهبر و همه کاره حزب، باز مرگ در آغوشت میگیرد تنگتنگ و از این جهان درمیگذری و عشق و عیش ناکام میماند.
مرگ است دیگر. شاید یگانه عدالتی که در این جهان جاری است و شاه و گدا و سیاستمدار و شهروند عادی و هنرمند و بیهنر را در آغوش خود آن قدر میفشرد تا رخت از میان بربندد و برود.
مرگ چهره های مشهور فرصتی است تا به انبوه نامشهورها که به آنها رشک میبرند یادآور شویم بودن به از نبودن. همین که هستیم رشکی است برای آنان که نیستند و همین زنده بودن و نفس کشیدن یعنی عیش و لابد به طعنه میگویید این که زندگانی نیست زندهمانی است اما همین من و شما چه بسا برای آن که بیشتر بمانیم و دیرتر برویم حاضریم هر کاری انجام دهیم ولو زندهمانی باشد نه زندگانی.
نویسندهای میگفت حسرت متنعمان و متمکنان را زیاده از حد نخورید چرا که یکسوم زندگی شما هم مثل آدمی چون وارن بافت سرمایه دار مشهور سپری میشود. چون یکسوم شبانه روز را او میخوابد و من و شما نیز. نگویید خواب او کجا و ما کجا که اتفاقا روی تختِ سادهای میخوابد. تک و تنها! دو سوم دیگر چه؟ یک سوم هم که به کار و تلاش و دغدغه هایی میگذرد که یک هزارم آن را من و شما نداریم. به خاطر آن یک سوم باقی مانده که متفاوت است معامله را بر هم نزنیم!
در این قطار زندگی (و نه آن قطار مشهور که دیگر سخنی از آن نیست) تنوع و اختلاف در کوپههای قطار است اما وقتی در پایان راه به ته دره افتاد دیگر همه مردهاند و تفاوتی ندارد که در مسیر و داخل کوپهها چه گذشته و کی ران مرغ به دندان کشیده و کی در حسرت بال مرغ، بالبال زده؟ به قول شاملو: داش آکل، مرد لوطی/ ته خندق، تو قوطی!
ته خندق شاید دریابیم عدالتی که عمری در حسرت آن بودیم همین مرگ است! چرا؟ چون همه میمیرند و به تعبیر سهراب: اگر مرگ نبود، دست ما پی چیزی میگشت...
برلوسکونی هر کار که میتوانست کرد تا جاودانه شود، تا سرخوش زندگی کند اما مُرد. آرتور شوپنهاور میگوید: آدمی اسیر ملال است چون کابوس مرگ او را رها نمیکند. سایه این کابوس را عطش ابدیت و جاودانگی کوتاه میکند. ناپایداری و بیاعتباری جهان، گذران شعله عشق را در دل ما میافروزد و تنها عشق است که بر این بی اعتباری می تواند چیره شود و زندگی را از نوسرشار سازد و به آن معنی و ابدیت بخشد. اما مرگ و میرایی این عیش را ناقص و منغص می کند. مرگ، عیش آقای برلوسکونی را ناقص و منغص کرد!
نمی دانم چرا خبر مرگ برلوسکونی را که شنیدم به جای آن که اندوهگین شوم لبخند زدم. پدرکشتگی خاصی با او ندارم اما انگار جنس مرگ او با دیگر مردان قدرت وسیاست متفاوت است. شاید چون میخواست مثل ناصرالدین شاه ما روزگار را بگذراند و خنده شاید به این خاطر باشد. هر چند که بامداد شاعر میگوید:
در مردگان خویش
نظر میبندیم با طرح خندهای
و نوبت خود را انتظار میکشیم
بی هیچ خندهای....
اما نه! برلوسکونی مصداق «مردگان خویش» نبود تا بلافاصله خنده بر لبمان بماسد و نگران مرگ خودمان باشیم. او کجا و ما کجا! شاید تنها اشتراک ریشۀ «معیشت» باشد که از عیش است و چه قدر این دو به نزدیکاند در این زمانه!/م.خ
* واژه «منغص» به معنی مکدر و تیره را سعدی در گلستان آورده است: راحت عاجل به تشویش محنت آجل، منغص کردن، خلاف رای خردمند است.
پاسخ ها