اعتراف کردن اصولا کار سختی است و شهامت بسیاری زیادی میطلبد که یک نفر به کار غلط یا حرف دروغی که زده اعتراف کند.
برترینها: اعتراف کردن اصولا کار سختی است و شهامت بسیاری زیادی میطلبد که یک نفر به کار غلط یا حرف دروغی که زده اعتراف کند. به خصوص اگر این کار غلط یا حرف دروغ، تغییرات زیادی در یک ماجرا ایجاد کرده باشد. سختی ماجرا این است که آدم نمیداند اعترافش چه تبعاتی دارد. همین «ندانستن» جلوی خیلی از اعترافات را میگیرد. چه رازهای سربهمهری که به دلیل همین ترس در سینهها باقی مانده است. اما یک دسته از اعترافات هست که گفتنش کمی آسان است. البته این آسانی به مرور زمان بستگی دارد. این اعترافها همان دروغهایی هستند که همه ما در کودکی به بقیه به خصوص به پدر و مادرمان گفتهایم. ترسِ ناشی از این اعترافات به مرور زمان و با بالاتر رفتن سن و سال کمتر میشود. اما باز هم برای خیلیها سخت است. مگر این که در فضایی متفاوت ابراز شود. مثلا در جمع دوستان یا جایی که پدر و مادر نباشند! این اتفاق در فضای مجازی زیاد رخ میدهد. موضوع وقتی جالب میشود که یک نفر مخاطبانش را در فضای مجازی به چالش بکشد و از آنها بخواهد بزرگترین دروغی را که در کودکی به والدینشان گفتهاند لو بدهند!
ماجرایی که به صورت واقعی در فضای مجازی رخ داد و برخلاف این که انتظار میرفت به دلیل همان ترس معروف خیلی با استقبال مخاطبان مواجه شود، به شدت مورد استقبال قرار گرفت. نکته جالب این که برخی از این دروغها که به دلیل ترس از والدین گفته شده حالا بسیار بیدلیل و بیمورد به نظر میرسند. اما چون در دنیای کودکی و نوجوانی ترس از والدین همیشه در بچهها وجود دارد همچنان قابل دفاع هستند. یکی از کاربران فضای مجازی با این توئیت ماجرا را کلید زد: «میدونم همهتون آدمهای راستگو و خوبی هستین!!! ولی بیاین عجیبترین دروغی که به پدر و مادرتون گفتین رو تعریف کنین. برای من نمیدونم این عجیبترینه یا نه. ولی یکی از بامزههاش اینه که نوجوون بودم، یه هفته رفتم خونهی دوستم و به مامان و بابام گفتم با مدرسه رفتم اردو.» طبق معمول، شجاعت تکثیر میشود و بقیه با دیدن این اعتراف، جرات پیدا کردند.
یک نفر از دروغی پرده برداشت که هنوز هم ادامه دارد: «مامانم یه قاشق نقره خیلی شیک داشت که خیلی دوستش داشت. یادگاری بود. بچه بودیم و داداشم از مدرسه سرب دزدیده بود. قاشق رو گرفتیم رو شعله گاز و تو قاشق نقره سرب رو ذوب کردیم. سرب و نقره ترکیب شد و قاشق به فنا رفت. قاشق رو چال کردیم تو باغچه خونه و هنوز مامانم دنبال قاشق نقره میگرده.»
این یکی دیگر خیلی سابقهدار بوده انگار: یادم نمیاد چه دروغ عجیبی گفتم. احتمالا از بس که زیاد دروغ گفتم!»
نفر بعدی گویا زیاد فیلم میدیده اما خب ماجرایش پایان تلخی داشته: «احمقانهترین دروغم رو ۱۰ ساله که بودم به معلمم گفتم. از اونجایی که همیشه حسرت یه برادر بزرگتر داشتم گفتم یه داداش مامور مبارزه با مواد مخدر دارم که ۲۵ سالشه. معلم مامانم رو دیده بود. باور نکرد ولی صداش رو در نیاورد. دوست فوضولم رفت از بابام پرسید و لو رفتم. بعدش رفتم با گریه عذرخواهی.»
اما ماجراها همیشه شیرین و کمدی نیستند. مثل این یکی: «من موقعی که مادرم سرطان گرفت، بهش دروغ نگفتم، اما بخشی از حقیقت رو پنهان کردم. چون نمیتونستم به زبون بیارمش. البته خودش انقدر پیگیر بود و از دکترها پرسوجو کرد تا فهمید.»
این یکی خیلی حرفهای عمل کرده بود: «مامانم اصرار داشت حقوق بخونم. برگه انتخاب رشته را جلوی چشمش پر کردم، شب یک برگه دیگر که خریده بودم را با رشتههای خودم پر کردم و فرداش اونو پست کردم. هنوزم نمیداند من چطور روزنامهنگاری قبول شدم در حالی که اصلا انتخاب نکرده بودیم!»
هنرنمایی در حد لالیگا را هم بخوانید: «زمان ما پرینتر و جعل کامپیوتری معنایی نداشت متاسفانه! تو راهنمایی یکی از نمرههام خیلی کم شد با چسب اون نمره و معدل رو پاک کردم یه کپی از کارنامه گرفتم یه سری عدداشو قیچی کردم گذاشتم جاشون و کپی گرفتم دادم به مامانم!»
امان از دل ساده مادرها: «کارنامه ثلث دوم گرفتم افتضاح بود، عمدا فرداش دم در خونه که میخواستم برم مدرسه و دیرم هم شده بود به مامانم نشون دادم. وقتی نمرههارو دید بهش گفتم اینا ضربدر ٢ میشه. زود باش امضا کن دیرم شده. بنده خدا باور کرد!»
این یکی عجیب پایان غمانگیزی داشت: «یه بار میخواستم آشتیشون بدم. خودمو زدم به مریضی که چند روز بیان پیشم بمونن. همون روز اول دعواشون بالا گرفت و مستقیم رفتن محضر واسه طلاق!»
پاسخ ها