سه نفر برای دزدیدن زردآلوی شکرپاره وارد باغی شدند. ولی در بین درختان آن باغ فقط یک درخت زردآلوی هلندر میوه داشت و از زردآلوی شکرپاره اثری دیده نمیشد، به ناچار تن به دزدیدن نقد موجود در دادند. یک نفر از آنها برای تکاندن شاخهها بالای درخت رفت.
دو نفر برای جمع کردن میوه در پای درخت ماندند. در این بین سر و کله باغبان از دور پیدا شد، دو نفری که در پای درخت بودند پا به فرار گذاشتند، ولی چون فرصت نکردند از باغ خارج شوند یکیشان به زیر شکم الاغی که در گوشه باغ بسته بود پناه برد. دیگری خود را در جوی کوچکی به رو انداخت و دراز کشید.
باغبان نزد اولی رفت و گف: «مردک کی هستی و اینجا چه میکنی؟» مرد جواب داد: «من کرهخرم» باغبان گفت: «احمق نادان ـ این خر که نر است» گفت: «باشد. مانعی ندارد.
من از پیش ننهام قهر کردهام آمدهام پیش بابام» باغبان پیش دومی رفت و گفت: «تو دیگر کی هستی؟» مرد گفت: «من سگم» باغبان گفت: «اینجا چه میکنی؟» گفت: «معلومه. سگی از این طرف عبور میکرد. مرا اینجا گذاشت و رفت». باغبان رفت پیش سومی که خود را روی درخت جمع و گرد کرده بود و پشت شاخهها قایم شده بود.
گفت: «تو بگو ببینم کی هستی؟» گفت: «من بلبلم» باغبان گفت: «اگر بلبلی یک نوبت آواز بخوان ببینم» مردکه نره غول با صدای نکره و زشتی که داشت، بنای آوازخوانی گذاشت. باغبان گفت: «خفه شو! بلبل که به این بدی نمیخواند». گفت: «احمق مگر نمیدانی بلبلی که خوراکش زردآلو هلندر است بهتر این این نمیخواند؟»
منبع: تالاب
پاسخ ها