ملکه ویکتوریا تا سال ۱۹۰۱ میلادی بر تخت سلطنت نشست و در آن زمان هند مستعمره بریتانیا بود. ملکه ویکتوریا در آن دوران دچار روزمرگیهای تکراری شده بود. روزی برای او هدیه ای از هند آمد که واپسین سالهای عمر او را تغییر داد و به زندگی او رنگ و بوی جدیدی بخشید. اما این هدیه مورد پسند سایر اعضای خانواده سلطنتی قرار نگرفت و جنگ پشت دیوارهای قصر برای محروم کردن ملکه از وجود آن هدیه شکل گرفت؛ هدیهای که به «منشی» ملکه ویکتوریا تبدیل شد.
کسالت و ملال در زندگی ملکه موج میزد و چیزی که بتواند زندگی پیرزن را دچار هیجان کند و یا همدم تنهاییهایش باشد وجود نداشت. هر کسی را که دوست میداشت از دنیا رفته بود و او را با اندوه و جواهرات فراوان تنها گذاشته بود. همهی اعضای خانواده اشرافی، حال او را می دیدند اما کسی نبود که بتواند قلب خزانزده ی ملکه ویکتوریا را درک کند. ملکه بر سر میز مجلل غذا مینشست و با سایر اعضای خاندان سلطنتی غذا میخورد، او دیگر به این نتیجه رسیده بود که غذا خوردن تنها سرگرمی او در زندگی است؛ یک سرگرمی موقت و خسته کننده.
«به چشمهای ملکه نگاه نکن!» رئیس خدمتکاران این جمله را به عبدول (عبدالکریم) که قرار بود به ملکه سکههای هندی هدیه بدهد گوشزد کرد و از او خواست پس از انجام کار به سرعت قصر را ترککند، اما عبدول تمایل زیادی به دیدن ملکه و جلب توجه او به هر روش ممکن را داشت و بالأخره هم موفق شد.
پیرزنِتنها وقتی سادگی و تواضع عبدول را در مقایسه با سایر اعضای خاندان سلطنتی دید به او لبخند زد، این لبخند کافی بود تا عبدول در قصر بماند، البته سرنوشت برای جوان هندی چیزی فراتر از ماندن در قصر تدارک دیده بود.
وقتی ملکه عبدول را بیش از یک بار دید، شیفته شهامتی شد که در چشمهایش برق میزد و درخواست کرد تا عبدول بیشتر وقتها کنار او بماند و پاکت نامهها را باز کند و او را در انجام امور قصر یاری نماید. ملکه او را جایگزین منشی بریتانیایی خود کرد. منشی سابق نسبت به عبدول کینه به دل گرفت زیرا عبدول جوان مسلمان هندی که وابسته به قصر نبود زمام امور را به جای او در دست گرفت، اما اصرار ملکه به ماندن عبدول، دهان منشی سابق را بست.
زبان وسیله ای برای تعامل برقرار کردن و ابراز درونیّات انسان و احوالات روحی و... است و در عین حال می تواند انعکاسی از هویت فرهنگی و دینی گوینده نیز باشد. همانطور که زبان عربی به دین اسلام مرتبط است، زبان اردو نیز در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن بیستم در هند مرتبط با مسلمانان بود.
زبانی که عبدول با آن سخن می گفت مورد توجه ملکه ویکتوریا قرار گرفت و از عبدول خواست تا به او زبان اردو بیاموزد. ویکتوریا دانشآموز کوشا و باهوشی برای عبدول بود.
یک نویسنده به نام خانم شرابانیباسو در کتابش «Victoria and Abdul: The True Story of the Queen’s Closest Confidant» متن هایی با دستخط ملکه ویکتوریا به زبان اردو منتشر کرد که عبدول به او مشق کرده بود. یادداشتهای روزانه ملکه ویکتوریا به زبان اردو نیز در این کتاب وجود دارد. شرابانی که برای تحقیق به بریتانیا سفر کرده بود، دریافت که رابطهای قوی بین ملکه و عبدول وجود داشت و خانواده سلطنتی نیز سعی داشتند این موضوع را به مدت سالها کتمان کنند.
ماجرای عبدول و ملکه در سال ۲۰۱۷ به درامی به نام «Victoria and Abdul» تبدیل شد، تولید این فیلم سالها با تأخیر مواجه شد، زیرا رابطه آن دو عجیب و غریب بود و خانواده سلطنتی هم تا سال ۲۰۱۰ میلادی سعی در سرپوش گذاشتن روی آن داشتند.
وجود یک خدمتکار هندی در قصر ملکه ویکتوریا مخفیانه نبود و خانواده سلطنتی نمیتوانستند بودن او را در قصر پنهان کنند، اما آنچه سالهای طولانی پنهان شد این بود که عبدول بیش از یک خدمتکار بود، بلکه او یک معلم روحی برای ملکه به شمار میرفت و ویکتوریا در گذرگاههای قصر و پیادهرویهای روزانه با او درباره احساساتش صحبت میکرد و ویکتوریا نه تنها به او لقب معلم داده بود، بلکه او را «پسر شگفت انگیز» خطاب میکرد و پایان یادداشتهایش را با جملاتی از قبیل «مادر عزیز تو» و«مادری که دوستت دارد» امضا می زد.
پادشاهان همیشه عادت دارند تابلوهایی گرانقیمت از نجیبزادگانی را که مورد افتخارشان هستند، بکشند. در یکی از ساختمان هایی که ملکه ویکتوریا در آنجا زندگی می کرد تابلویی ساخته شده از طلا وجود دارد. روی آن عکسی از عبدول در شمایل نجیب زادگان و نه خدمتکاران کشیده شده است، او در دستانش کتابی دارد که نشان دهنده فرهیختگی و با سواد بودن اوست.
رابطه بین ملکه و پسری که هم سن و سال نوه او بود، خشم قصر از جمله پزشک ملکه که جیمز رید نام داشت را برانگیخت. او در دفترچه یادداشتش این رابطه را دیوانگی توصیف کرده و گفته بود که عبدول عقل و روح ملکه را تسخیر کرده و ملکه دیوانهی او شده است!
اتهامات نژادپرستانه و سیاسی که از سوی دربار مدیریت می شد بارها کم مانده بود رابطه بین ملکه و عبدول را شکرآب کند، تا جایی که ملکه هر بار تصمیم میگرفت عبدول را به هندوستان بازگرداند اما در لحظه آخر نظرش عوض میشد زیرا عبدول اثر شگفت انگیزی روی او گذاشته بود و شوق آموختن و تعالی روحی را در وجود سِترون ملکه در آخرین سالهای عمر او بیدار کرده بود.
وقتی پسر ملکه فهمید که مادرش میخواهد به عبدول لقب شوالیه بدهد، او را تهدید کرد، اما ملکه در مقابل تهدیدات پسرش مقاومت کرد، با این حال خانواده سلطنتی تا جایی که می توانستند با عبدول بدرفتاری می کردند و او را سیاهپوست توصیف مینمودند و علناً میگفتند که دوست ندارند او را در قصر ببینند و او باید از قصر برود.
مصونیت عبدول در قصر تا مرگ ملکه ادامه داشت. پس از مرگ ملکه، خانواده سلطنتی به خانه عبدول حمله کردند و هر اثری که نشانه دوستی بین آن دو بود از جمله عکس ها، یادداشتها و نامه ها را از بین بردند و او را به هند فرستادند. عبدول هشت سال پس از مرگ ملکه در هند از دنیا رفت.
خانواده سلطنتی فقط توانسته بودند بعضی مدارک را از بین ببرند، برخی از شواهد و مستندات همچنان باقی مانده بود، در نهایت شرابانی باسو نویسنده هندی آثار به جای مانده را منتشر و خبر این رابطه را جهانی کرد.
برخی عبدول را به دورویی برای نزدیک شدن به ملکه متهم می کردند اما ملکه در یادداشت های خود ادعا کرده بود آنقدر تجربه دارد که بتواند تزویر را از مهربانی بیشائبه تشخیص بدهد.
منبع: تابناک با تو
پاسخ ها